گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی؛ من هیچ وقت اربعین کربلا نبودم. چه آن سالهایی که دانش آموز بودم و پیاده روی اربعین یک مناسک خاص مال آدم های خیلی خاص بود، چه این سال هایی که دانشجو هستم و حضور در این آیین، بخش جداییناپذیری از زندگیها، یا حداقل آرزوهای همه شیعیان ایرانی شده. اربعین من در تهران میگذرد. در خانهای چهل ساله، در روضهای سیساله، روبروی درختان نخل و زیتون و خرمالوی حیاط خانهی «باباجون».
اربعین ما از دو سه هفته قبل از بیستم ماه صفر شروع میشود. وقتی در اولین شبجمعهی دومین ماه قمری، جمع میشویم خانه باباجون اینها تا تدارکات مراسم دعای ندبهی فردا را آماده کنیم. نمیدانم این سنت بیست ساله است یا سیساله، اما میدانم از خیلی سال پیش تا امروز، اولین دعای ندبه ماه صفر هیات «انصار المهدی» میافتد به خانه پدربزرگ مادری من. از شب قبل میرویم پایین و حسینیه را آماده مراسم میکنیم. سیاهی میزنیم و روی سیاهیها کتبیه. فرشها را مرتب میکنیم و حیاط را جارو میکنیم و سیستم صوتی را تنظیم میکنیم اسباب پذیرایی از مهمانان را فراهم میکنیم و دست آخر، وقتی کتیبهی قدیمی «به مجلس عزای امام حسین خوش آمدید» را بزنیم بالای در حسینیه، کارمان تمام شده. میتوانیم برویم بالا و اولین نفراتی باشیم که عدسیِ صبح فردا را میچشند.
پختن عدسی کار خانمها، یعنی مامان و مادربزرگ و زنداییهاست. صبح روز دعا، وقتی مهمانها آمدهاند و دعا را خواندهاند و عدسیهایشان را هم خوردهاند، ما نوهها بیدار میشویم و میرویم توی آشپزخانه تا سهم عدسیهایمان را بخوریم. باباجون هم تا آخر شب، بیدار نشدنمان را خندهخنده یادآوری میکند و ما هم به خودمان قول میدهیم تا در روضهی «دهه» جبران کنیم.
سیاهیها و کتیبهها را بعد دعای ندبه جمع نمیکنیم. نگه میداریم برای دهم ماه صفر. برای شبی که روضه دهه شروع میشود. کار ثابت باباجون از عصر روز دهم تا عصر روز نوزدهم ماه صفر این است که هر روز، از غروب، از دوسه ساعت پیش از شروع روضه بیاید پایین، همه چیز را وارسی کند، چای را بگذارد روی سماور و خرماها را مرتب کند. تا وقتی مهمانها میرسند همه چیز سر جایش باشد. کار کردن من و هیچکدام از نوههایش را هم قبول ندارد. دست بالا یکی-دو کار حاشیهای مثل مرتب کردن فرشها و روشن کردن لامپها را به ما میسپارد. مابقی اجزای روضه را خودش باید سرپا کند.
سابقه روضهی دهه دوم صفر ِ باباجون، بر میگردد به سالهای میانی دهه شصت. میگویند قدیمترها که روضه در تابستان بوده، باباجون به جای حسینیه، حیاط خانه را داربست میزده و مراسم را وسط شمشادها و درخت سیب و زیتون برگزار میکرده. من وقتی به دنیا آمدم که روضه داشت از بهار میرفت سمت زمستان. تا وقتی روضه در بهار بود، باباجون مراسم را با نماز جماعت مغرب و عشا شروع میکرد. نماز هم مکبر میخواست و موذن. این، اولین کاری بود که در روضه انجام میدادم. از چهار یا پنج سالگی. از همان روزهایی که عشق میکروفون یا به قول خودم «بلندگو» داشتم و قبل اینکه مراسم شروع شود، دور از چشم باباجون و بابا و داییها، بلندگو را بر میداشتم و برای خودم شعر میخواندم. کمی که بزرگتر شدم قرار شد مکبر نماز جماعت باشم.
بزرگتر که شدم، یکی دو سالی علاوه بر مکبر، موذن هم بودم و وقتی اذان رادیو تمام میشد، بلندگو را بر میداشتم و یک اذان هم من میگفتم. اذانی که سبک خاصی نداشت و همیشه روی «حی علی الصلوه» به خاطر هجاهای کمتر نسبت به شهادتینها، ریتمش به هم میخورد و مجبور میشدم با کش دادن «الصلوه» این کمبود هجا را جبران کنم. خوب یا بد اما، اذانم که تمام میشد همیشه از باباجون و گاهی هم از بزرگترهای فامیل جایزه میگرفتم. جایزهای که با «طیب الله» و «احسنت» گفتن پیرمردهای صف اول شروع میشد و به بوسه و بعضی وقتها هم مقداری صله از باباجون و بابا ختم میشد.
از وقتی روضه آمد توی زمستان اما، ساعت شروع مراسم عقب آمد و رسید به ساعت 19. دیگر نماز و موذن و مکبر نیاز نبود. من هم کار دیگر و ماموریت تازهای نداشتم. از همان ابتدای مراسم میرفتم دم در، جایی که بقیه پسرداییها میایستادند. اصولاً باید چیزی شبیه انتظامات مراسم میبودیم و به بزرگتر ها کمک میکردیم، اما در واقعیت کنار هم مینشستیم و حرف میزدیم و گاهی هم در انتهای سربالاییِ کوچه دنبال هم میافتادیم و بعضی وقتها هم با بچههای مهمانها دوست میشدیم. یکی از این بچهها «دانیال» بود. پسری لاغر و قد بلند که یکی دو سال بزرگتر از من بود. از همسایهها بودند و با مادرش میآمد روضه. یک روز تقویم آبیرنگی را نشانم داد که پر بود از عکس و بیوگرافی بازیکنان استقلال. ازش خواستم یکی برای من هم بخرد. فردای آن روز، دیدم یک تقویم دیگر با خودش آورده. بابا و مامان کمی شاکی شدند از اینکه سر خود به بچهی مردم گفتهام برایم تقویم بخرد، اما آن روزها، وسط کارها و برنامههای روضه، روزهای دعوا کردن یک بچهی ده یازده ساله نبود.
قبل از آنکه روضه شروع شود، تا بعد تمام شدنش، ما نوههای باباجون دم در میایستادیم و حرف میزدیم و گاهی کمکحال داییها میشدیم. جز پسردایی بزرگه، بقیه ما کار خاص دیگری نداشتیم. او مسئول پارک کردن ماشینهای مهمانان بود. کوچه «بینا» بن بست است و سربالایی، تعدادی از آپارتمانهایش هم پارکنیگ ندارند و این یعنی پیدا کردن«جای پارک» یک مشکل جدی برای مهمانهای روضهی ماست. پسردایی بزرگه باید سوییچ را از مهمانهای خودیتر میگرفت و ماشینشان را میبرد چند کوچه بالا یا پایینتر پارک میکرد.از پانزده-شانزده سالگی این کار را میکرده و تقریباً همه اعضای فامیل معتقدند مهارت بسیار بالایش در رانندگی به خاطر تجربیات عمیقی است که در پارک کردن ماشینهای مهمانان خودیتر بدست آورده.
جز او، بقیه ما باید منتظر آن دو شبی میبودیم که مراسم با شام، یا به قول هیاتیها اطعام سر سفره امام حسین(ع)، تمام میشد. . آن شبها کار زیاد داشتیم. معمولاً غذاها را یکی از داییها با وانت میرساند و بعد ما باید تندتند غذاها را خالی میکردیم و میگذاشتیم توی موتورخانه. شب ِ جمعهای که بیفتد توی دهه، و شب اربعین را شام داریم. معمولاً از اواخر منبر، وقتی موج اول جمعیت بیرون میرود، باید شروع میکردیم به غذادادن. سه-چهار نفر داخل موتورخانه غذاها را آماده میکردیم، یک نفرمان که از بقیه بهتر لباس پوشیده میایستاد جلو و غذا را میداد، یکی دو تا از کمسن و سالترهایمان هم دوغِ کنار غذا را میدادند.
توی این سه-چهار سال، بارها شده که وسط غذا دادن، ذهنم بپرد سمت راهپیمایی اربعین. اینکه الان مجتبی و محمدعلیها و محمد و مصطفا کجای مسیر هستند؟ رسیدهاند به کربلا یا توی یکی از موکبها دارند استراحت میکنند؟ امشب چه خاطره خوش و بامزهای از سوتیهایشان در عربی حرف زدن ساختهاند؟ وقتی برسند و گنبد را ببینند، من هم یادشان هستم؟ دعایم میکنند؟ بعد، آن قسمت ملامتگرِ ذهنم شروع میکند: چرا امسال نرفتی؟ مشکلت چی بود دقیقاً؟ پاسپورت را که یک هفتهای میشد گرفت، مجوز خروج از کشور را هم که مثل نقل و نبات میدهند، هزینههای سفر هم که از سفر مشهد و شمال کمتر است، آن یک هفته غیبت در کلاسهای درس را هم که هر دانشجویی بلد است جبران کند، اینجا توی این روضه هم که کار مهمی نداری، چرا نرفتی؟... ملامتگر به اینجا که میرسد، سرم را تکان میدهم، دستی توی هوا میاندازم و بعد، انگار که ملامتگر را فرستاده باشم ته ذهن، غذاها را یکی یکی از توی بستههای پلاستیکی در میآورم و میدهم دست کسی که امشب بهتر از بقیهمان لباس پوشیده.
شب آخر تقریباً 500 نفر مهمان داریم. روضه که تمام شود، تا غذاها را بدهیم و نفسی چاق کنیم، یک ساعتی از پایان مراسم شب اربعین گذشته. پنج-شش غذا جدا میکنیم و میبریم داخل حسینیه. خودیترها نشستهاند و همین جا شام شان را میخورند. «خسته نباشید»ی میفرستند برای ما و ما هم میرویم مینشینیم گوشهای از حسینیه، جلوی حیاط،درست روبروی درخت نخل قدیمی که از پشت شیشه هم باشکوه به نظر میرسد. یک بار دایی بزرگه میگفت این درخت نخل را ما نکاشتیم توی این حیاط. یکی از مهمانهای روضه کاشته. یکی از مهمانهای بیست-سی سال قبل. همان روزهایی که روضه در حیاط برگزار میشده. هسته خرما را انداخته در باغچه و آن هسته آرام آرام رفته زیر خاک و جوانه زده و بزرگ شده و حالا بعد سی سال، درخت نخل تنومندی است برای خودش. ایستاده در پیشانی باغچه و یادگاری همه این سالهای روضه است.
چشم از نخل که بر میگردانم، باباجون را میبینم کنار بزرگترهای فامیل. انگار نه انگار در آستانه هشتاد سالگی است. هر سال این موقعها، این شبها شبیه سیسالهها میشود. میدود و چای دم میکند و خرما میگذارد روی میز و کمک هیچ کدام از ما نوهها را هم قبول ندارد. اما آخرِ شب آخر، وقتی همه سیاهیها و کتیبهها جمع شده، وقتی همهچیز مرتب شده، وقتی همه چیز تمام شده، لبخندی میزند و تشکری میکند که انگار همه کارهای این ده شب و آن دعای ندبه را ما انجام داده باشیم.
وقتی انسان در مسیر قرار میگیرد، خدا آنقدر شیرینی نصیب میکند که رسول خدا(ص) به امام حسین(ع) فرمودند: وَ یسْتَشْهَدُ مَعَک جَمَاعَةٌ مِنْ أَصْحَابِک لَا یجِدُونَ أَلَمَ مَسِّ الْحَدِیدِ؛ با تو گروهی به شهادت میرسند که درد نیزه و شمشیر را احساس نمیکنند. (بحارالانوار، ج 45، ص80)
کسانی که با حسین بودند در عاشوا درد و تیزی تیغ و خنجر را نیافتند و احساس نکردند. چون اگر کسی راه افتاد، دیگر درد عشق خدا، به او مجال نمیدهد که درد شمشیر را احساس کند.
چرا قرآن به زنانی مثال میزند که در زمان یوسف بودند؟... زنان مصر عاشق یوسف شدند. آن هم یک لحظه یوسف را دیدند. وقتی چشمشان به جمال زیبای یوسف افتاد، او را بزرگ دیدند و دست هایشان را بریدند و متوجه نشدند. چطور روز عاشورا کسی تمام جانش مملو از عشق خدا باشد و جمال او را ببیند و درد شمشیر حس کند؟ این من هستم که کوچکترین درد مرا به فغان میآورد. چون نمیتوانم جمال او را ببینم. چشمم بسته است.