کد خبر:۶۶۲۶۸۲
روایت دانشجویی/ پرونده هشتم/ مردودی

وقتی قبل امتحان با استاد تسویه حساب کردم/ هاتف غیبی از کرمانشاه رسید!

چون ۸ واحد بیشتر نداری، احتمال مشروط ‏شدنت هست. این درس دو ترم بعد ارائه می‌شود. پیش‌نیاز سمینار هم هست. در بهترین حالت تو یک ‏سال و نیم عقب می‌مانی.

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سارا گریانلو، دانشگاه خلوت بود. بچه‌ها رفته بودند شهرستان. در اتاق را زدم و رفتم تو. پرسیدم: با من کار داشتید ‏استاد؟
گفت: بله. ‏
عبوس بود. آبم، تمام ترم، با او در یک جوب نرفت. انگار خوشحال باشد از فرصت پادشاهی، ادامه داد: ‏شما از امتحان محرومید!‏


می‌دانستم چرا! کلاس‌هایش به تعریف خاطرات ایام عمرش سپری می‌شد. برای اعتراض به طفره رفتنش از ‏تدریس، کتاب می‌بردم سر کلاس و بی‌توجه به او، می‌خواندم. یک بار هم سر کتاب بردن، بحث‌مان شده ‏بود. در یک روز کذا، بچه‌ها تلفنی از من پرسیدند: با نامه شکایت از او موافقم یا نه؟ و به وکالت از من، طومار ‏را امضا زده بودند و گزارش رسیده بود به دفتر مدیر گروه. با اینکه می‌دانستم چرا، محض خالی نبودن ‏عریضه، خیلی خونسرد پرسیدم: چرا؟
گفت: بیشتر از سه جلسه غیبت داری! ‏
هیچ وقت حضور و غیاب نمی‌کرد. لیست را با خودش نمی‌آورد سر کلاس. همه بچه‌ها بیشتر از چهار ‏جلسه غیبت داشتند. می‌دانستم قضیه این حرف‌ها نیست. می‌دانستم داریم نمایش بازی می‌کنیم. ‏
ابرو بالا دادم و دو طرف لب بسته را پایین، گفتم: هر طور مایلید! و بی‌توضیح از اتاق درآمدم. عصبی، ‏مغرور، و افسار گسیخته، دندان‌هایم را به هم فشار دادم، «گور بابا»یی در دلم حواله کردم و در را محکم‌تر از ‏معمول بستم. ‏


درآمدم و یک راست رفتم آموزش تا مراحل حذف اضطراری را بپرسم. مدیر گروه توضیح داد: این ‏حذف اضطراری نیست! استاد حذفت کرده. صفر رد می‌شود و چون هشت واحد بیشتر نداری، احتمال مشروط ‏شدن‌ت هست. بعلاوه، این درس دو ترم بعد ارائه می‌شود. پیش‌نیاز سمینار هم هست. در بهترین حالت تو یک ‏سال و نیم عقب می‌مانی. برو به هر ترفندی بلدی، از خر شیطان پیاده‌اش کن!‏

وقتی قبل از امتحان با استاد تسویه حساب کردم/ هاتفی غیبی از کرمانشاه رسید!
هیچ فکر نمی‌کردم کار آن کلاس پیزوری، تا این حد بیخ داشته باشد. مبهوت در راهرو ایستادم و قیافه ‏خونسرد خودم را وقت گفتن «هر طور مایلید» مرور کردم. صدای بستن در از همه بدتر بود! وفادار ماندن به ‏غرورم و اثبات جمله‌ی «گور بابای این واحد» هزینه سنگینی داشت. بعلاوه، تمام سال‌های تحصیلم در هیچ ‏درسی نیفتاده بودم و مثل دروازه‌بانی که دل بسته به رکورد گل نخوردنش، علاقه داشتم به این عنوان! او ‏دوست داشت بگوید شما حذفید و من زنجمور بزنم و به پایش بیفتم و التماس کنم این کار را با من نکند. اما ‏من عملی انجام داده بودم معادل با جمله‌ی «به درک»! و لذت تماشای ندامت را از او دریغ کرده بودم. چطور ‏برمی‌گشتم به اتاق؟ دری را که کوبیده بودم چطور باز می‌کردم؟ چطور می‌گفتم: بخشش از بزرگان است؟ ‏اگر اول ماجرا به دو تا «غلط کردمِ» ساده رضایت می‌داد، حالا که به استخوان رسیده، تا من را رسوا نکند ‏دست بردار نیست. ‏


آنقدر آنجا ایستادم، قدم زدم و دوباره ایستادم، که ظهر شد. مثل رستم که در هماوردی با اسفندیار، وسط ‏معرکه، رفت کنار شط و یزدان پاک را صدا زد، وضو گرفتم و رفتم نمازخانه. گفتم: خدایا به خیر بگذران!‏
برگشتم توی راهرو و دوباره قدم زدم. متر کردن سالن، تنها راه حلی بود که به ذهنم می‌رسید. مدیر گروه ‏وقتی برمی‌گشت به اتاقش، پرسید: چی شد خانوم؟ ماجرا حل شد؟
آنقدر مستاصل نگاهش کردم که خودش جواب داد: نگران نباش! بدقلقه! ولی حلش می‌کنم!‏


با اینکه نوعی دلداری محسوب می‌شد ولی می‌دانستم استاد من، حتی با مدیر گروه هم سر مسالمت ندارد. ‏پیشتر خبر جنجال‌های بین‌ خودی آنها را که مرزهای منطق را جابجا می‌کرد شنیده بودم. وقتی رفت توی ‏دفترش، اشک‌هایم سُرید. خیلی به خاطر درس نبود. از اینکه مجبور بودم امتیاز انتقام را بدهم به استادم، حس ‏شکست داشتم. ‏


او هم آمد. توی راهرو، از جلوی روی من رد شد. نگاهی به من انداخت و رفت توی دفترش تا خودش را ‏برای لحظات خوش «ببخشید غلط کردمِ» من آماده کند. انگار حساب همه چیز را کرده باشد. برنامه طوری ‏چیده شده بود که جز به عجز و لابه‌ی من پایانی نداشت. یک دفعه از ته سالن، هاتف غیبی پیدا شد. ‏دانشجوی دکتری بود. آمد تا دم در اتاق. نگاهش که به من افتاد، پرسید: چرا گریه می‌کنی؟
شرح ما وقع را گفتم و دلش به رحم آمد. گفت: کارت نباشه، من درستش می‌کنم!‏
در زد و رفت تو. از در زدنش و سلام کشدارش، معلوم بود از آن دانشجوهایی است که کارش رسیده به ‏چای خوردن در خانه استاد! خیلی گرم و دلی، هم را بغل کردند. داخل نرفتم. از سالن تماشایشان می‌کردم. ‏کرمانشاهی بود. لهجه داشت. برایش یک جعبه نان خرما آورده بود و گذاشت روی میز. بی‌مقدمه گفت: «آقا ‏به شما نمیاد اشک دانشجو رو ببینید!» او در جریان نبود. اتاق رنگ دوستی گرفته بود با طعم نان خرمایی. ‏بارقه‌های امید به دلم نشست. ‏
استاد دستش را گذاشت روی شانه او و به من نگاه کرد. متهم ردیف اول! گفت: تو در جریان نیستی! خانم ‏سر کلاس من کتاب می‌آورد و مطالعه می‌کرد که معلوماتش برود بالا! شکایت‌نامه نوشته به مدیر گروه! همین ‏خانم! بعله آقا! تو در جریان نیستی!‏

 وقتی قبل از امتحان با استاد تسویه حساب کردم/ هاتفی غیبی از کرمانشاه رسید!

یقین داشتم اگر مدیر گروه وساطت کرده بود، در جواب می‌گفت: خانم چهار جلسه غیبت داشته! اما ‏دوست دانشجو فرق داشت. نقش سوپاپ اطمینان را بازی می‌کرد. روزنه باز کرد تا بار دل استاد را کم کند. ‏که درد دلش را بگوید و من را محاکمه کند. همینجا مطمئن شدم ماجرا حل شده. همینجا که حرف دلش را ‏زد. اشاره کرد بروم داخل. پسر کرمانشاهی جمله‌ «شما بزرگوارید، به خاطر من ببخشید» را هجی کرد. ‏درست مثل روزهایی که به خاطر شکستن لامپ مدرسه، و سوت زدن در سالن دم در دفتر، مادرم این جمله را ‏به مدیر می‌گفت!‏
می‌دیدم دوست دارد نمادین هم که شده، یک غلط کردم بگویم! ساکت ایستاده بودم. اشکم بند آمده ‏بود. سرش را به نشانه تاسف چند بار تکان داد و بعد از اینکه به خودش کمی مهلت فکر کردن به حکم من ‏داد، بالاخره جمله آخر را گفت: امتحانت رو خوب بده!‏


نتیجه‌ها را زدند. از دوازده نفر کلاس، ده نفر افتادند. من قبول شدم و یک یاغی دیگر! وقتی بچه‌ها در ‏اعتراض به آمار قبولی، پرسیده بودند: فلانی چرا قبول شده؟ شنیدم که جواب داده بود: اون که از دانشجوهای ‏خوبمونه!!‏
خوشحال بودم که تسویه حساب من را قبل از امتحان انجام داده!‏

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۷ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۰
خیلییییی بامزه بود:)
0
0
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۷ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۱
الان نفهمیدیم این چی بود داستان هزار و یک شبه یا طومار
0
0
پربازدیدترین آخرین اخبار