گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-عابد نظری، ما دو نفر بوديم. يكي من. كه از همان آغاز، خوش-نمره بودم. مثلا امتحان دستور زبان يادت بياييد. هول و ولاي ترم يك. وضع نمره دادن استاد مراديان. كه شنيده بوديم ميگفت: بيست براي خداست كه كامل است، نوزده به خودم ميرسد و هيجده هم فقط به يك نفر. ميگفت: باقي ميتوانند هفده يا پايينتر باشند. يك نيمسال تر و تازه را هم پاي درسش گذرانده بوديم. هرچه ما بيشتر شاگرد بوديم، او هم بيشتر استاد ميشد. روزهاي امتحان، آن كلاس 44 نفره، همه درگير خواندن و بيشتر خواندن بودند. من اما داشتم از مهدي قائد رقص لري ياد ميگرفتم. فارغ از هراس امتحان. اصلا كتابم را هم داده بودم به استاد. يادت نميآيد. چون اصلا نميدانستي. روز امتحان هم شنگولتر از همه بودم، از سكر سماع لري بود يا هرچه نميدانم! و روزي كه نمرهها را در اعلانات گروه زدند، باز هم اين من بودم كه سكرات رستگاري از وجناتم ميريخت. آن يك دانه هيجده را من گرفته بودم. تو و باقي، هفده-به-پاييني بيش نبوديد.
با همان هيجده، و با چندتا بيست از درسهاي ديگر، يگانگيام به رسميت شناخته شد. تو و چند نفر ديگر آمديد. شديم هفت نفر يا بيشتر، اما هنوز هم دو نفر بوديم. يكي من. كه از همان آغاز اداي رهبري و بزرگي درآوردم. بزرگتر هم بودم. دو سالي ديرتر از شما همه، آمده بودم دانشگاه. يكي-دو دورهي خوب هم ديده بودم، قبل دانشگاه. گفتم بياييد لهجهي امريكايي يادتان بدهم. خودم هم دهانم را كج ميكردم كه يعني خيلي امريكايي بلدم. آمديد. خوب مشق ميكرديد. ياد گرفتيد. بيش از آنكه توقع بود. حالا سر كلاسهاي رسمي، ما امريكايي حرف ميزديم، يكي-دو نفري بريتانيايي و باقي آن 44 نفر هم فارسي! شما خوب ياد گرفتيد. من هم ياد گرفتم البته. ياد گرفتم دوستت داشته باشم.
پايان ترم اول، بهترين بودم. من و دو-سه نفر ديگر الف شديم. از آن بين، من و سيدمحمد بوراني متولي خرق عادت كرديم. بيستوچهار واحد انتخاب كرديم. هفت-هشت واحد بيشتر از قاعده. آن كلاس آواشناسي امريكايي هم همين ترم دو بود كه راه افتاد. يك كلاس مقدماتي هم براي بچههاي بسيج راه انداخته بودم. نشريه هم چاپ ميكرديم. ميرفتيم خوابگاه، اتاق به اتاق، پي مباحثه ميگشتيم. پي بيكاري مثل خودمان. سرم حسابي شلوغ شده بود. بيش از تمام حدود مجاز در تمام كلاسها غيبت كرده بودم. همه، به جز كلاس استاد قوامي. به هر كاري نيمه ميرسيدم. حتي در آنجا كه خودم معلم بودم. درس نخوانده ميرفتم. بيكيفيت بودم. اين ذهن نحيف، تمام زورش را زده بود. اما خب نصفه نيمه بودم. نيمه-دانشجوي نيمه-معلم نيمه-روزنامهچي. اما در برابر تو، تمام بودم. به تمامه دوستت داشتم. و هر كاري جز فكر كردن به تو، شغلي فرعي بود.
سخت نبود كه برادرت را پيدا كنم. بعد هم بروم سراغ پدرت. پيدا كردم و رفتم. يك-لا-قباييام را برداشتم و رفتم. بعد نماز مغرب، در اتاق پدرت حرف زديم. زياد. تا وقتي تمام مغازههاي پايين مسجد هم تعطيل كرده بودند. از مينيسيتي تا ميدان خراسان، روي موتور، به حرفهايي كه زدم فكر كردم. به شغلي كه نداشتم. به درسي كه تمام نشده. به سربازي، كه نيمهكاره مانده بود. به سقفي غير از آسمان. حتي سوسياليست درونم هم بيدار بود. چه فحشها كه به ليبراليسم اقتصادي، به فئوداليسم زمينيمان ميداد. اينها همه اما كمك كرد كه مصممتر بشوم. كلاس آواشناسي را سپردم به سيدمحمد بوراني. نشريه را به سعيد. كلاسهاي دانشگاه را، به جز كلاس استاد قوامي، به تو و آن 42 نفر همكلاسي ديگر. رفتم پي پول. هرجا كه شد كلاس گرفتم. از حوالي لواسان بگير، تا حوالي كيانشهر. با راسكلنيكف، هوندا ايراني مدل 83. نان سالهاي جواني من بوي دود موتور و نيواينترچنج و تاپناچ ميداد.
ميانههاي ترم بوديم كه آمديم خانهتان. در راه، محمد، برادرت، زنگ زد و دستور نوع شيريني داد. پشت در خانهتان دور زدم و رفتم همان را گرفتم. آن روز كلاس قوامي را هم غيبت كردم. شربت سكنجبين و ميوهي خانهتان را به قوامي و نمرهاش ترجيح دادم. فكر كردن به تو را به معدل الف ترجيح دادم. دانسته انتخاب كرده بودم. حالا تو ميداني كه باقي آن ترم هم به همين منوال پيش رفت. حالا تو ميداني كه حتي فرجهي امتحانات آن ترم را، وقتي كلاسهاي آموزشگاهها هم تعطيل شده بود، پرايد سفيد يخچالي بابا را برميداشتم و مسافربري ميكردم. وقتي كه هنوز مسافربري مد نبود. به همين زودي آن چار ماه طلايي تمام شد. يادگارياش اما هنوز هست. هنوز وقتي به ريز نمراتم نگاه ميكنم بيشتر ياد تو ميافتم. به تمام نمرههاي زير ده. به هشت و نه و حتي آن چهار دلانگيز براي مكتبهاي ادبي. حتي ترم بعد كه اجازه داشتم فقط دوازده واحد بردارم. مشروط به رفاقت و همراهيات، همهي اينها سهل است.
پايان ترم هم همين خانهي سي متري را اجاره كردم. زيرزميني بياتاق و بيپنجره. سختيها براي تو بيشتر بود شايد. از مينيسيتي و ساختماني بسيط و مرتفع، آمده بودي به سي متري نموري در حوالي هاشمآباد. سختيها شايد براي تو بيشتر بود. كه يك معدل الف روزنامهچي انقلابي را ديده بودي، اما تا برسد به تو، يك دانشجو-معلمِ مشروطه بود و بس. خوبيها هم براي تو بود بيشتر. دست افتادهاي را گرفته بودي. براي من هم آن مشروطي سخت نبود. افتادن از چشمهاي تو سخت بود، نه درس و مشق.
ممنون.