شب امتحان یا شب اول قبر؟/ هیولایی به نام آمار!
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-فردین آریش*، من با امتحان بزرگ شدم. زمانِ مدرسه رفتن ما، یعنی اواخر دهه هفتاد، سالی سه بار امتحان میگرفتند و سالی سه بار بهمان کارنامه میدادند. برای من که پسر درسخوان خانواده بودم هر نمرهای کمتر از بیست باعث سرافکندگی بود. یادم هست امتحانات ثلث سوم را که دادیم ترس غریبی مثل خوره به جانم افتاده بود و فکر میکردم امسال معدلم بیست نمیشود. هر شب مستقیما با خود خدا مذاکره میکردم و قول و قرار میگذاشتم: «خدایی کمک کن معدلم بیست بشه! قول میدم نماز بخونم و هزار تا صلوات بفرستم» بعد که کارنامه را گرفتم ته دلم قرص شد که خدا واقعا وجود دارد و به دعاهای من جواب میدهد.
من فوبیای خراب کردن امتحان پیدا کردم. ترسی که من از شب امتحان داشتم حکمِ شب اول قبر را داشت که معلم دینی اول راهنماییمان جوری ازش حرف میزد که همه شب کابوسهای وحشتناک میدیدیم. شبیه این فیلمهای ترسناک خارجی که آدم وقتی میبیند شب میترسد تنهایی تا حیاط خانه برود که مبادا چشمت از کاسه بزند بیرون و قلبت از کار بیفتد.
به همه اینها نفرت از ریاضیات را هم اضافه کنید. آن هم وقتی دانشجوی علوم انسانی باشی و دمخور ادبیات و جامعهشناسی. شب قبل از امتحان آمار در یک پیمان نانوشته من و همه بچههای کلاس در توبهای دستجمعی امیدوار بودیم فردا یکی دیگر از معجزات خداوند را از نزدیک ببینیم و بدون آنکه بدانیم چطور امتحان را پاس کنیم. صبح وارد لابی دانشکده شدم و چشمم به بچهها افتاد که شبیه لشکر شکست خورده هر کدام گوشهای کز کرده بودند، با صورتهای ترسیده، از پیش شکستخورده و مسخ. با خودم گفتم باید یک کاری بکنم. پس رفتم روی تخته کلاس نوشتم: «پایان شب سیه سپید است». بعد هم پشت صندلی نشستم و با لبخندی غرورآمیز منتظر آمدن بچهها شدم. خب البته دنیا همیشه بر مدار تصورات ما نمیچرخد و چشمتان روز بد نبیند. همین که نگاه بچهها به جمله روی تخته میافتد چشمهایشان از خشم گرد میشد و خون خونشان را میخورد. لابد فکر کرده بودند کسی که این شوخی بیمزه را کرده میخواسته دستشان بیندازد. دیدم اوضاع بیریخت است صدایش را درنیاوردم.
نکته تراژیک امتحان آمار این بود که تقلب هم نمیشد کرد. حتی بالقوه. چون شرط لازم هر تقلبی این است که حداقل یک نفر آن درس را بلد باشد. نه مثل ما که درکمان از ریاضی هیچوقت از جدول ضرب (که آنها را هم به زور تنبیه و شکنجه یاد گرفتیم) جلوتر نرفت. امتحان آمار به مثابه جنگی نابرابر بود که در آن از پیش باخته بودیم. آن هم با آن استاد هیولایی که ما داشتیم. طرف توی زندگیاش به هیچکس بیست نداده بود چون معتقد بود بیست مال خداست! ولی از حق نگذریم این لیوان خالی نیمه پر هم داشت! امتحان آمار انقدر هم سیاه و تاریک نبود. برای نمونه از لحظهای که امتحان شروع شد متوجه استعدادهای کشف نشده بچهها شدم. یکی داشت پشت برگه امتحان پرتره استاد را میکشید. انصافا خوب هم میکشید. با جزئیات صورت، سبیلها و موهای کمپشتِ رنگشده. خانمی با خط نستعلیق مینوشت: «مهربانی را اگر قسمت کنیم من یقین دارم به ما هم میرسد.» یکی هم متن بلندبالایی را نوشته بود که یک آن شک کردم نکند امتحان جامعهشناسی داشته باشیم. متن مفصلی که در آن به روشهای گوناگون تلاش میکرد صفر احتمالی را توضیح بدهد و ترحم استاد را نسبت به خودش جلب کند. من که اگر جای استاد بودم این تلاشها را نادیده نمیگرفتم.
باری امتحان تمام شد و مطابق پیشبینی کارشناسان حداکثر کلاس با حداقل نمره افتادند. در واقع جوری افتادند که حتا اگر استاد نمرات را روی نمودار هم میبرد فرق چندانی نمیکرد.
تنها خوبی آمار این بود که چون بیشترمان درس را میافتادیم حس کهتری پیدا نمیکردیم. این احساس که بقیه هم سرنوشتی مشابه تو دارند از بار عذاب وجدانمان کم میکرد. چه میشود کرد؟ به قول میم انسان بشر است