گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-فاطمه نوریان؛ روز عاشورا که تمام میشود، بعد از شام غریبان، کم کم فکر اربعین و پیادهروی در ذهنت جان میگیرد، ده شب تمام بین مداحیها و سینهزنیهایت حاجت اربعین را خواستهای: «آبرو داری کن برام/ به همه گفتم اربعین منم میام/ پیاده میرسم حرم/ رو به روی گنبد تو/ میدم سلام با رفیقام».
روزها پشت هم میگذرند و هرچه به موعد رفتن نزدیک تر میشوی، بیشتر دست و پایت بسته میشود. زمین و زمان مانع رفتن میشوند، با هزار و یک دلیلِ بیدلیل، از گذرنامه بگیر تا بهانههای خطر سفر و توصیه حاج آقا فلانی به پیادهروی نرفتن خانمها! اصلا خانمها همیشه از یک چیزهایی محروماند، به بهانههای مختلف! امتحان میان ترم درست دو روز قبل از اربعین هم مزید بر علت میشود. هرسال میگویی نشد عیبی ندارد، سال بعد. این اربعین همان سال بعد است که میفهمی باز هم نمی توانی بروی، همه بار سفر می بندند و تو همچنان حیرت زده از خودت میپرسی: یعنی امسال هم نشد؟
کنجی می نشینی و روزگار خودت را، از پارسال تا امسال بالا و پایین میکنی که دلیل نطلبیدن را بفهمی، زمان حسابرسیِ هر ساله اعمالت میشود اربعین! آخرسر هم میرسی به اینکه: «به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند/ که برون در چه کردی که درون خانه آیی؟»
زمان می برد تا امسال هم با جا ماندنت کنار بیایی... محروم شدهای دیگر! از چه؟ از اینکه از این ستون تا ستون بعدی را با همسفران بخندی و گریه کنی و دم بگیری. چای غلیظ عراقی بنوشی و تسبیح بزنی و قدم هایت را کُند کنی و پاهایت را ماساژ بدهی... از اینکه مثلا شبی را، از سرمای بیرون موکب، زیر پتو مچاله بشوی و وقتی چشمانت کم کم از خستگی گرم خواب می شود، یکی بیدارت کند و بگوید: وقت نماز صبح است، پاشو یا علی، امروز دیگر به کربلا می رسیم. و تو ذوق کنی از رسیدن، از اینکه برخلاف همه ی سفرها، در راه بودن هم مزه ی خودش را دارد و در مقصد هم که میزبان برایت آغوش گشوده است.
چه می گویم؟ این همه خیال پردازی چه فایده ای دارد؟ رفقایت تک تک می آیند و برای سفر حلالیت میخواهند و تو لبخند به لب، با حلقه اشک به چشمانت زائران حسین را بدرقه میکنی. برای خودت زمزمه میکنی: «کنار قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم/ ستون های این جاده را ما، به شوق حرم می شماریم».
حالت دگرگون می شود و میگویی نه! این برای حال من مناسب تر است: «آه حسرت تو سینمه و می باره چشمام به پای غمت/ این غم کم نیست لیاقتشو ندارم آقا بیام حرمت/ جاده به جاده، پای پیاده/ جا موندم اما زائر زیاده...»
دو سه روز قبل چهلم امام، به هرکس در دانشگاه میرسی، تلخند حسرت داری میزند و میگوید: تو هم نرفتی؟ اشکالی ندارد، ان شاءالله سال بعد با هم میرویم. اصلا نیازی به حرف زدن نیست، از نگاه هایمان میشود فهمید که جامانده ایم. امتحان میان ترم هم که به طرز مسخره ای کنسل می شود، دیگر می شوی از اینجا مانده، از آنجا رانده. و غم عالم روی دلت که پس چرا نشد بروم؟
شب اربعین، گوشه ای از حسینیه در خودت فرو می روی و به این فکر میکنی که اگر رفته بودم، احتمالا الان یا از دور گنبد برایم درحال دلبری بود یا در بین الحرمین به یاد زینب کبری مشغول نوحه و عزاداری بودم. از صبح روز اربعین جلوی تلویزیون بغ میکنی و کانال ها را برای پیدا کردن ارتباط مستقیم با کربلا زیر و رو میکنی، اما باز هم تلخی جاماندن از بین نمی رود.
چند روز بعد دوستانت یکی یکی و دوتا دوتا برمی گردند و می روند سر خانه زندگی و درس و کارشان. یکی شان تو را در راه سلف دانشگاه می بیند و می گوید: فلانی جایت خالی بود، سلامت را به ارباب رساندم. بعد هم شروع میکند به گفتن خاطرات سفرش که تو هیچ وقت طعمش را تجربه نکرده ای و فقط تصویرش را برای خودت بارها خیال پردازی کرده ای.
نمی دانم دلیل این همه غم چیست که به این راحتی ها آدم از یادش نمی رود که یک سال منتظر مانده و بازهم به قافله نرسیده؟ اما همیشه یک جایی به تو نشان می دهند که حواسشان به تو هست، اینکه آنقدرها هم از چشم نیفتاده ای.
بعد از ظهر همان روزی که دوستت از خاطراتش برایت گفته بود و مهر تربت را برای سوغات و تبرک کف دستت گذاشته بود، دعوت نامه مشهدالرضا برایت میآید. همه ی تلخی ها و حسرت ها به یکباره از بین می رود و فکر آزاردهنده نادیده گرفته شدن و به حساب نیاوردنت جایش را به حس خوب دعوت شدن می دهد. آخر مشهد امام رضا برای ما خودش یک پا زیارت کربلا است. سرخوش و راضی از این سفر غافلگیر کننده دم میگیری: «تو تاریکی قبرم تویی مهتاب/ تلاش من این بود، نگاهم کنی ارباب/ به خاطر زینب بیا منو دریاب».
حکایت جامانده ها، حکایت غریبی است، شوق و انتظار و امید رفتن، نرسیدن و حسرت و جاماندن و فراغ... آخر سر هم رضایت به یک سلام رو به قبله به سیدالشهدا.
وقتی انسان در مسیر قرار میگیرد، خدا آنقدر شیرینی نصیب میکند که رسول خدا(ص) به امام حسین(ع) فرمودند: وَ یسْتَشْهَدُ مَعَک جَمَاعَةٌ مِنْ أَصْحَابِک لَا یجِدُونَ أَلَمَ مَسِّ الْحَدِیدِ؛ با تو گروهی به شهادت میرسند که درد نیزه و شمشیر را احساس نمیکنند. (بحارالانوار، ج 45، ص80)
کسانی که با حسین بودند در عاشوا درد و تیزی تیغ و خنجر را نیافتند و احساس نکردند. چون اگر کسی راه افتاد، دیگر درد عشق خدا، به او مجال نمیدهد که درد شمشیر را احساس کند.
چرا قرآن به زنانی مثال میزند که در زمان یوسف بودند؟... زنان مصر عاشق یوسف شدند. آن هم یک لحظه یوسف را دیدند. وقتی چشمشان به جمال زیبای یوسف افتاد، او را بزرگ دیدند و دست هایشان را بریدند و متوجه نشدند. چطور روز عاشورا کسی تمام جانش مملو از عشق خدا باشد و جمال او را ببیند و درد شمشیر حس کند؟ این من هستم که کوچکترین درد مرا به فغان میآورد. چون نمیتوانم جمال او را ببینم. چشمم بسته است.