گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مهران عزیزی، مرز باور داشتن و ناباوری باریک است؛ خیلی باریک. گاهی تا پیش نیاید، آدم باور نمیکند. برای من اتفاق افتاد؛ فقط یک بار. این که ماجرا را تعریف میکنم معناش این نیست که قصد دارم نگاه تحلیلی بیندازم به ماجرا و یا بخواهم چیزی را تأیید کنم یا رد یا مثلاً بخواهم به جایی و چیزی یا کسی یا حال و مقامی ربط بدهم. ماجرایی را که اتفاق افتاده دارم مینویسم و شرح میکنم؛ همین.
از همان سالهای ابتدایی تحصیل، هر نوع امتحانی به شدت مضطربم میکرد. اضطراب گاهی آنقدر شدید و آزارنده بود که ناتوان میشدم و تا برگهی سؤالها را نگذاشتهبودند برابرم، لرز میکردم و عرق سرد به تنم مینشست و چشمهام تار میدید. اینها را هیچوقت به هیچ کس نگفتم و تحمل کردم و کنار آمدم. کمکم دیگر عادت کردهبودم و خودش محرک قدرتمندی بود برای درس خواندن و با جزئیات خواندن و بارها خواندن. معمولاً هم تصور من از سؤالات خیلی وحشتناکتر از آن چیزی بود که خود سؤالها بودند و تا تندتند سؤالها را مرور میکردم، عضلاتم شل میشد و روی صندلی ولو میشدم و ضرباهنگ نفسم عادی میشد و با لبخند، سؤالها را با عجله مینوشتم و گاهی هم اگر کم و کسری در جوابها بود از سر بیدقتی بود.
شبهای امتحان هم به دلیل همین حال و وضع من، برای خودم و خانواده جهنمی بود برای خودش. سکوت مطلق و همه چیز تحت کنترل و حساسیت بالا و شببیداری و گاهی گریه و ناله و بداخلاقی و.... همه هم تحمل میکردند. خیلی شبِ امتحانی نبودم البته ولی برایم شب امتحان حیاتی بود. حتی اگر چیزی به دانستهها و محفوظات اضافه نمیکرد و قرار نبود کمک باشد، اگر آرام و به دلخواهم نمیگذشت و از دست میرفت، اضطراب و نگرانی فلجم میکرد و نیمجان میرسیدم به امتحان و معلوم نبود کار به تمامی و درستی بر بیاید.
اینها بود تا مدرسه تمام شد و دانشگاه آمد و به تبع خیلی نمیشد رفتار بچگانه داشت و انتظارها هم عوض شدهبود و نتیجهاش این که دیگر اضطرابها و دلشورهها، برونریز نداشت و درونی شده بود و مسئولیتهای جدید، راه را برای کنترل فراگیر شرایط و اوضاع بستهبود.
ازدواج که کردم دانشجو بودم. پسرم هم که آمد باز دانشجو بودم. زمانم دیگر مال خودم نبود و اگر میخواستم هم نمیتوانستم همهی زمانم را برای خودم هزینه کنم؛ گو این که نمیخواستم هم. هم پدر بودم و هم همسر. اولویتها عوض شدهبود ولی حساسیتها بر جا بود. یکی دو تا امتحان را نصف و نیمه دادم و حداکثری نبودم و دیدم نمیتوانم تحمل کنم. یا میبایست همه میبود یا هیچ. حد وسط را برنمیتابیدم. درک نمیکردم که شش سؤال را از ده سؤال جواب دادن یعنی چه. نمیفهمیدم کلاسها را به هر جانکندن رفتن و از کار و زندگی و خوشی و خانواده زدن و نوشتن و نوشتن و خواندن و خواندن، بعد امتحان را با دوازده و سیزده و چهارده دادن یعنی چه. این وسط مشکل اصلی شب امتحان بود؛ شب مرور آخر و جمعبندی و یادآوری. مجبور میشدم از خواب بزنم که نتیجهاش معکوس بود و تمرکزم به شدت کم میشد. این که امتحانها آنطور که میلم بود از آب در نمیآمدند، به همین شب امتحانها ربط پیدا میکرد که از دست میرفتند ناچار.
اینها بود تا آن اتفاق عجیب که نتیجهاش شد آرامش من و آرامش شبهای امتحان و سرآخر، سرِ بند همان اتفاق عجیب، شبِ امتحان و اصلاً اضطراب امتحان برای من تبدیل شد به خاطره که گهگاه تعریف میکنم که خودم یادم باشد روزگارم چطور گذشتهاست.
پسرم چهارماهه بود یا کمی کمتر و بیشتر. طول ترم را درگیر بچه بودیم و البته همسرم بیشتر. از هر فرصتی استفاده میکردم که چهار تا جمله بیشتر خوانده باشم و دو تا نکته بیشتر یاد گرفته. اوضاع، خیلی راضیکننده نبود ولی من همهی تلاشم را کردهبودم. به امتحان که فکر میکردم تنم میلرزید و من که هرگز عادت نداشتم با استادها صحبت خارج از درس و کلاس بکنم، به یکی دوتاشان سربسته گفتهبودم که هوام را داشتهباشند و همین اعتماد به نفسم را کمتر هم حتی کردهبود. شب امتحان اول، پسرم کم و بیش چهار ماهه بود. کل روز را سر کار بودم و غروب که رسیدم خانه، شرایط عادی نبود. همسرم، بچه را در آغوش داشت و نگران و مستأصل، با چشمهای سرخ و پفکرده، فینفینکنان داشت پاهای بچه را با دستمال خیس، مرطوب و خنک میکرد. سلام کردم و شنیدم: «تبش بالاست مهران». بچه توی آغوش مادرش وارفتهبود و سنگین نفس میکشید. نگران شدم ولی باید محکم روی پا میماندم. گفتم: «بپوش ببریمش بیمارستان». همسرم بچه را لای پتو پیچاند و خودش هم چادرش را سر کرد و بچه را رساندیم بیمارستان. شلوغ بود و تحمل فصای بیمارستان را نداشتم. نوبتمان که شد و دکتر، با بیحوصلگی، بچه را دید و حرفهای همسرم را شنید، معلوممان شد تب، تبِ ویروسیست و بچه هم سنش، سن دوا و دارو نیست و باید مراقب باشیم و بیدار بمانیم و دمای تنش را یک ربع به یک ربع بررسی کنیم و پاشویه و تنشویه کنیم تا شب به صبح برسد و خطر از سرش بگذرد. دکتر حسابی ترساندمان و بیراه هم نبود.
امتحان را یادم رفتهبود. خودم را یادم رفتهبود، چه برسد به امتحان. بچه را آوردیم خانه و کار را شروع کردیم. قطرهی استامینوفن را نگه نمیداشت و بالا میآورد. به همسرم گفتم لباسهای بچه را بکَند تا با خودم ببرمش حمام. ساعت ده شب بود. دوازده ساعت دیگر امتحان داشتم. با خودم گفتم: «بِش فکر نکن. توکل به خدا. بالاخره یه طوری میشه دیگه. مرگ که نیست که. یه امتحانه».
بچه را بردم حمام و گذاشتم توی وان و کمکم دمای آب را آوردم پایین. بچه جان گرفت. میخندید و بازی میکرد. همانجا با شیشهشیر، شیرش را دادم و کمی خیالمان راحتشد. همسرم نگران امتحانم بود. پسرم را آوردم بیرون و نیم ساعت نگذشتهبود که باز دمای تنش بالا رفت. باز بردمش حمام و باز از نو. تا پنج صبح، شش هفت بار این کار را تکرار کردیم. بچه میخوابید و دماش بالا میرفت، بیقرار و بیدار میشد و میبردمش. پنج صبح استامینوفنش را بالا نیاورد و خوابید و تا شش صبح، چهار بار دماش را دیدم که ثابت ماندهبود و حتی نزولی بود. شش، سرم را گذاشتم و بیهوش شدم. چشمم را که باز کردم نُه بود. پسرم را دیدم که آرام خوابیده و همسرم هم کنارش نشسته خوابش بردهاست. تبش پایین بود شکر خدا. همسرم را بیدار کردم که برود سر جاش بخوابد. گردنش را که میمالید گفت: «میری امتحان؟ نرو میخوای. میشه حذف کنی؟ پزشکی، اضطراری، یه طوری». گفتم: «میرم. خوندم. تو خواب خوندم». خواب و بیدار بود و درست نفهمید چه گفتهام. گفت: «برو به سلامت. موفق باشی».
باورکردنی نبود. تمام کتاب را در خواب مرور کردهبودم؛ با جزئیات. چای را سر کشیدم و آرام و با لبخند، خودکار را گذاشتم تو جیب کتم و کارت را برداشتم و راه افتادم.
امتحان را عالی دادم. هیچوقت اینقدر از امتحان دادن لذت نبردهبودم. برگشتم و به خانه که رسیدم پسرم بیدار شده بود و سرحال بود و دنیا را به من دادهبودند. بغلش کردم و بوسیدمش. ماجرا را دوباره برای همسرم تعریف کردم و خیال کرد دارم سر به سرش میگذارم.
هر چه که بود و هر چه که شد، حاصلش شد اعتماد به نفسی که دیگر هیچ شب امتحانی و هیچ امتحانی در هم نمیشکندش. درس را میخوانم و به دقت هم و باقی را میسپارم به صاحب هستی و هر چه بخواهد و بشود، راضیام و لبخند میزنم. باید به خودم اعتماد میکردم که اگر آن خواب عجیب نبود، شاید هرگز نمیتوانستم.