گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مهران عزیزی؛ «آقا مرتضی» رفیق قدیمم بود. هیئت را میگرداند و صدای گرمی هم داشت و اگر دست میداد، دورهاش میکردیم که روضهی حضرت قاسم را بخواند. کتابخوان هم بود و خوب هم مینوشت. نامههاش را گاهی میخوانم و میگویم کاش جدیتر به نوشتن فکر میکرد؛ نامههایی را که وقتی سرباز بود برایم نوشته بود. این آخریها، یعنی از وقتی که قصد کردم دههی اول، هر شبی را بروم، بی نام و نشان توی تکیه و مسجدی غیر از هیئت خودمان بگذرانم، از من گله داشت. به بابا هم گفته بود. کاش دلیلش را توضیح داده بودم قبل از سفرش. کاش گفته بودم دلم گم شدن میخواهد. کاش دوباره میشد دستهام را باز کنم و در آغوش بگیرمش و در گوشش آرام بگویم که قرار ما بیقراریست و باید بروم جایی که خودم جلوی چشم خودم نباشم. کاش دانسته باشد و ببیند و حلالم کند. آقا مرتضی برای دفاع از حرم رفت و جانش را گذاشت و توی یک تابوت چوبی که لباس پرچممان تنش بود، زندهتر از من و ما برگشت.
سفر اربعین را قرار بود با آقا مرتضی برویم. حالا دیگر مرتضی خودش کبوتر حرم است. نمیدانم اگر بود، چطور میتوانستم بگویم که میخواهم تنها بروم. یعنی باید تنها بروم. همان سر بندِ هیئتها و بی نام و نشانی و اینها، تصمیمم را گرفته بودم و قرارهام را با خودم گذاشته بودم.
از سفر اربعین و قصد و مقصدم، به هیچکس هیچ چیز نگفتم. فقط رفتم. پاسپورت و ویزا آماده بود و بار و بندیل و بُنه را بسته بودم و توشه فراهم بود. همهی طلب مرخصی را یکجا گرفتم. همسرم بو بُرده بود اما نه من چیزی گفتم و نه او چیزی پرسید. کارت بانکیم را گذاشتم و پسرم را بوسیدم و کوله را برداشتم و راه افتادم.
تا «مهران» را زمینی رفتم و توی اتوبوس هر چه را میشد به یاد آورد از همهی سالهای گذشته و در گذشتهی زندگی، مرور کردم. سکوت کرده بودم و خیره بودم به منظرههای بیرون که نو به نو و تازه به تازه میشدند و تا بیایی یکی را در میدان دیدت نگه داری، تمام میشد و یکی دیگر جاش میآمد.
مرز شلوغ بود. شلوغ، کلمهی نارسایی است برای توصیف آنچه میدیدم. ناگزیر، تا نوبتم بشود از آن تونل بگذرم، دو شب ماندگار شدم. کلافه نبودم و اصلاً برای همین آمده بودم. آمده بودم خودم نباشم و بشوم یکی از میلیونها. «خود»ی نمیبایست در کار میبود. باید کَنده و رها میشدم و با همه هروله میکردم. اینجا و در این سفر، امکانش فراهم بود. مثل یک قطره بودم توی دل موجی از رودخانهی عظیمی که قرار بود از نجف تا کربلا جاری بشود. همین که اختیار و عنان دست من نبود، مقصود و منظور حاصل شده بود.
اتوبوس را سوار شدم و راهی شد. نجف، برای من خیلی چیزها را تداعی و یادآوری میکرد. تصویرها را، میگذاشتم یکی یکی بیایند و بی که سر یکیشان معطل بمانم، بروند. در حرم امام عدل، جای سوزن انداحتن نبود. اشکهای من هم بند نمیآمد. لایق نمیدیدم خودم را که آنجا باشم.
زور زدم که نزدیکتر بشوم؛ نشد. جایی را جُستم که بشود بی که تنه بخورم، بایستم و حرف بزنم و درددل کنم. تمام حسرتها و آرزوهای همهی سالهای رفته، داشتند اشک میشدند و جاری میشدند. هر کسی را که حافظه یاری کرد به یاد آوردم و برایش خیر خواستم. چشم که گرداندم آقا مرتضی را دیدم. خودش بود. دست به سینه داشت به آقا سلام میداد. فاصلهمان زیاد نبود. بی که نگاهم را بگیرم رفتم طرفش اما گمش کردم
.
هشتاد کیلومتر از نجف تا کربلا، برای من که نه خودم سنگین بودم و نه کولهی روی دوشم، زیاد نبود. هر چند که اینجا دیگر مفاهیم و معانی همه عوض شده بودند. شلوغ، زیاد، گرم، سرد، خستگی، اخلاص، عقیده، شوق، شور و... هر کدام لباس تازه به تن کرده بودند و چهرهشان جور دیگری بود. این همه آدم که زائر بودند، این همه آدم که خادم بودند، این همه دستگاه و خیمه و خرگاه و سر هر عمودی موکبی، این همه شوق و این همه نگاه عریان در چشمها و... هیچکدامشان را هیچجا جز اینجا نمیشد جُست و یافت. من، به تمامی تماشا بودم و هر قدم که نزدیکتر میشدم به مقصد و مقصود، خودم از خودم دورتر میشدم. داشتم جلوهی تازهای از «بودن» را تجربه میکردم که تجربهی آگاهانهاش در بیداری، رؤیای تمام عمرم بود. سفر عشق بود و من در سکوت و در تنهایی، وسط اینهمه آدم، داشتم خودم را کشف میکردم.
عمود به عمود نزدیکتر میشدم و فکر میکردم حضرت، همان موقع این روزها را دیده و به تک تک ما فکر کرده است. همان وقت که عمره را ناتمام گذاشته و راهی نینوا شده، به سرنوشت عالم فکر میکرده است. به این که روزگاری، فوج فوج آدم، از تمام عالم جاری خواهند شد که دریای آدم در کربلا موج بزند و «اربعین»، دنیا را تکان بدهد. به این فکر میکرده است که روزی همهی ما از خودمان خالی میشویم که بشویم یکی از همه که یک زبان دارد و یک اندیشه و یک عقیده که همین راهافتادنش و حرکتش، خودش جهاد است در راه آن عقیده.
گنبد حرم حضرت عباس از دور پیداست و فردا اربعین است. رسیدیم دیگر. کاش هیچکس کال نرسیده باشد و همهی خامها، پخته رسیده باشند. عمودها را که یکی یکی میشمردم و رد میکردم، با خودم میگفتم همین است معنی قدم به قدم و پله به پله و مرحله به مرحله و گُدار به گُدار رفتن و طلب را تا فنا طی کردن.
از خانه و خانواده و شهر و کار و گرفتاریهام و دلمشغولیهام، هیچکدامشان یادم نیست و نمیخواهم باشد. دلم اینجا را میخواست و میخواهد و اینجایم. آقا مرتضی را میان جمعیت میبینم اما دیگر جلو نمیروم. میدانم هر جا که من باشم هست و نگران نیستم که دیگر گمش کنم. زبانم زبان همه است و آرزوها و حسرتها و دلتنگیهام، آرزوها و حسرتها و دلتنگیهای همه. میروم و میشوم یکی از همه؛ یکی مثل همه.