به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، این روزها که در بحبوحه دهه کرامت هستیم و تنور عشق هشتم داغ است؛ سراغ خواهری میرویم که همچون حضرت معصومه (س) عاشق و شیدای برادرش بود.
هر جا که خواهریست ، برادر همیشه هست
دنبال هر برادر ، خواهر همیشه هست
این جذبه های عشق تمامی نداشته
دلدادگی میان دو دلبر همیشه هست
قسمت های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛
برادر کوچکم، پدرِ خانواده ما بود
سفر سوریه را به اقامت آمریکا ترجیح داد!
دیپورت به افغانستان؛ شهادت در سوریه
خبر شهادت برادرم را از «فامیل شوهر» گرفتم!
برادر شهیدم، زنده است! + عکس
«زهرا سادات حسینی» خواهر شهید لشکر فاطمیون «سید هادی حسینی» که مهربانی در چهره و کلامش موج می زند، جزو زنان افغانستانی است که سالهاست ساکن شهر حبیب آباد اصفهان است و بزرگ شده ایران. او همچون حضرت زینب(س) و حضرت معصومه (س) عشق وصفناپذیری نسبت به برادرش داشت و هنوز هم با تمام وجود ادعا میکند نه تنها عشقش همچنان پا برجاست، بلکه پر رنگتر هم شده است. او برایمان از برادرش میگوید و از اینکه چطور توانست پا روی دلش بگذارد و عشق زمینیاش را آسمانی کند.
**: الان وضعیت تابعیت و شناسنامه و این طور مسائل اجتماعیتان درست است؟ همه چیز برایتان طبق آن قول هایی که از سپاه و بنیاد شهید بهتان دادند تأمین شد؟ مشکلی نداشتید؟
خواهر شهید: نه، همان کارت های شناسایی که داشتیم همان ها هست؛ ما از قبل هم کارت شناسایی داشتیم.
**: مگر شناسنامه به شما تعلق نگرفت؟
خواهر شهید: نه، فقط از بنیاد شهید و سپاه تا پارسال می آمدند سالی چند بار بهمان سر می زدند اما الان چند وقتی است خبری ازشان نیست!
**: یعنی نمی آیند به شما سر بزنند ببینند از نظر مالی چه وضعی دارید؟ فرضا مشکلی دارید یا ندارید؟ هیچ حمایتی به شما نمی کنند؟
خواهر شهید: از اول هم از نظر مالی گفتند به پدر و مادر شهید کمک می کنیم و به زن و بچه اش؛ دیگر خواهر و برادر، بستگان درجه دوم شهید می شوند و برای آنها خدماتی نداریم.
**: الان مثلا برادر شما که گفتید حاجی صدایش می کردید، چه وضعی دارد؟
خواهر شهید: بله، بنده خدا پیرمرد هم هست و خودش می رود کار می کند؛ یک روز می بینید کار هست یک روز نیست. هیچ خدماتی هم بهش تعلق نگرفت.
**: حکم پدرشان را دارند دیگر، شما گفتید مثل پدر شهید بودند...
خواهر شهید: ما هم بحثمان شد و بهشان گفتیم اما گفتند طبق قانون نمی شود برای ایشان کاری کرد.
**: حتما باید به واقع پدرشان باشد؟ البته که ایشان حکم پدری دارند...
خواهر شهید: گفتیم حکم پدر دارد و زحمت ما را کشیده؛ ما که نمی گوییم یک پولی بدهید بهش پس انداز بشود، همین که بتواند کمکخرج باشد و خودش نرود سر کار خیلی است؛ نزدیک هفتاد سالش است و خیلی سخت است برایش برود کار کند؛ یک پسر نابینا هم دارد.
**: واقعا سخت است؛ پسرشان هم که نمی توانند کار کنند.
خواهر شهید: نابینا هستند، حوزه شیراز درس می خوانند؛ یک سالی می شود تشکیل خانواده هم دادهاند. خرجش را هم پدر پیرش کمک میکند. چند سالی است حوزه ها هم که به خاطر کرونا تعطیل است دیگر.
**: حوزه ها بخواهند کمک هم بکنند، شهریه ها چقدر است مگر؟
خواهر شهید: بله؛ خیلی کم است. الان این حاجی با این سن و سالش کار می کند هم خرج خودش هم خرج آنها را می دهد. خودتان که می دانید اوضاع چطور است.
**: خانم حسینی جان! به عنوان حرف آخرتان از دغدغههایتان یا پیامی که دارید یا حرفی که خیلی دوست دارید بزنید برایمان بگویید.
خواهر شهید: تشکر می کنم از شما؛ ان شا الله همه مان برای سلامتی آقا امام زمان هر روز صدقه بدهیم و می دهیم؛ خیلی خیلی خوب است؛ بلاها دفع می شود. سلامتی همه را می خواهم از خدا. ان شاالله همه موفق باشند. اول سلامتی باشد بقیه اش امید به خدا خودش درست می شود. من خیلی دوست داشتم حاجت هایی که گرفتیم، حاجت هایی که شهید داده و در کتابش نیست را اگر یک وقت دیگری فرصت داشتید برایتان تعریف کنم.
**: کتاب شهید در حد کتابچه است؛ شما قبلا با بنده مصاحبه داشتید و از گره گشایی هایی که سید هادی نسبت به شما و نسبت به بقیه خانواده و نسبت به بقیه مردم حبیب آباد و شهرهای دیگر داشته، گفتید. حتی گفتید اگر تعریف کنید یک کتاب قطور می شود، چون افراد زیادی بودند که از شهید شما حاجت گرفتهاند. حالا یک نمونه اش را اگر تعریف کنید ممنون می شوم. یک نمونهاش را برای ما گلچین کنید.
خواهر شهید: خودمان هم خیلی حاجت گرفتیم. از خودمان بگویم یا از بقیه؟
**: هر کدام دوست دارید؛ می خواهید یکی از خودتان بگویید، یکی از بقیه.
خواهر شهید: اول از یک بنده خدایی بگویم. یک دوستی دارم ایرانی است؛ شب های پنجشنبه می آید سر مزار سید هادی؛ دیگر بهش می گویم آبجی؛ اسمش هم زهراست. یک روز آمد و گفت که یکی از دوستانم اصفهان می نشیند زنگ زده و گفته دخترم خیلی بالا می آورد. آن وقت تازه کرونا شروع شده بود و همه می ترسیدند. گفته دخترم هر چه می خورد کلا بالا می آورد؛ نمی دانم چه کارش کنم؟! از این پرسیده و گفته تو نمی دانی چه کارش کنم؟ من می ترسم دخترم را ببرم بیمارستان؛ کرونا نباشد؟
گفته بود اصلا نمی تواند غذا را در معده اش نگه دارد. زهرا هم گفته بود ما اینجا یک شهید داریم به نام شهید سید هادی؛ من همیشه می روم سر مزارش و حاجت میگیرم. گفت بهش گفتم یک نذر برایش بکن، نیت کن ببین چه می شود.
گفت فردایش بهم زنگ زد و گفت من شب که می خواستم بخوابم یک زیارت عاشورا برایش خواندم؛ گفتم نذرت را می آورم. گفت شب خواب دیدم یک ماشین آمد یک جوان پیراهن آبی تنش بود؛ پیاده شد و دستش را مثل سلام طرفم بلند کرد. بعدش صبح بلند شدم دیدم دخترم خوب خوب شده و چیزیش نیست. یعنی اصلا نیامده بودند سر مزار سید هادی، ولی خب حاجتش را گرفته بود. گفت چند بار هم آمده و نذرش را آورده، ولی من ندیدمش بنده خدا را.
بعد یک بار هم، حرف از کرونا شد. حالا من خیلی از کرونا نمی گویم اما خیلی ها و خودمان هم در دوران کرونا حاجت گفتیم.
یک بار هم یک شب حال شوهرم خیلی بد شد و من ترسیدم، یعنی هیچ جایش درد نمی کرد، ولی نمی دانم عصبی شده بود، چی شده بود که یک طوری حال خودش را نمی فهمید. همین زمستان که گذشت نشسته بود پیش بخاری و همین طور دستش را زد به بخاری. انگشتر هم دستش بود و بخاری هم خیلی شعله اش زیاد بود. گفتم سید محمود نکن! دستت می سوزد.
گفت که نکن؛ نیا نزدیکم! فهمیدم حالش یک طور دیگر است. اصلا حال خودش را نمی فهمد. گفتم خدایا چرا اینطوری شد؟ ترسیدم و رفتم برایش شام گرم کردم و آوردم. شام را همین طور داغ داغ خورد. من گفتم این دیگر الان حالش اصلا معلوم نیست چطوری است. هیچ جایش درد نمی کند؛ چرا اینطوری است؟ مانده بودم و ترسیده بودم. همین طوری رفتم چایی برایش ریختم. چایی را توی نعلبکی نریخت و همین طور داغ خورد. بعد رفت در اتاق خواب.
من کلا ترسیده بودم و بغض گلویم را گرفته بود. گفتم خدایا چه اتفاقی برای این افتاده؟ چرا اینطوری شد؟ خب مریض فهمیده می شود یک جایش درد می کند دیگر. بعد رفتم؛ گفت نیا؛ نزدیک من نیا. بعد رفتم سرم را گذاشتم روی زانویش؛ خیلی بغض گلویم را گرفته بود؛ گریه کردم و گفتم تو را به خدا سید بیا برویم امامزاده. خب هر اتفاقی می افتد ما باید برویم به امامزاده. گفتم سید بیا برویم امامزاده. گفت باشد. اصلا هیچی نگفت. اصلا آن شب کلا حرف نزد؛ فقط می گفت نیا طرفم.
بعد سرم را گذاشتم روی زانویش و گریه کردم و گفتم سید بیا برویم امامزاده. بعد دستش را گذاشت روی سرم و هیچی نگفت. همین طوری یکهو دیدم بلند شد راه افتاد. شب بود دیگر. من هم چادرم را سرم کردم و دنبالش راه افتادم. گفتم این حواسش سر جایش نیست؛ برود یک ماشینی چیزی در خیابان بهش میزند. دنبالش راه افتادم؛ همین طور یک مقدار دورتر از او راه میرفتم. می گفت نیای نزدیک من. بعد همین طوری رفتیم دم امامزاده؛ نرده های آبی را گرفته بود. الان دیوار صحن امامزاده را عوض کردهاند. یک دیواری هست که داخل امامزاده و حیاطش دیده نمی شود؛ اما آن موقع نرده بود و داخلش دیده می شد. همین طور رفت و من از دور مواظبش بودم.
رفت نزدیک مزار هادی ایستاد. همیشه به هادی می گفت آقا. می رفت می گفت آقا سلام. رفت ایستاد نزدیک مزارش و همین طور از نرده ها نگاه کرد. من رفتم نزدیک تر تا صدایش را بشنوم. دیدم همین طور با خودش حرف می زند و گریه می کند. رفتم نزدیکتر و دیدم می گوید آقا سلام! آقا خوبی؟ گفت که وای؛ ببین تو این همه لشکر دست به سینه داری و من اینجا تنهام؛ این همه لشکر در اختیارت است؛ تو این همه نفر داشتی؛ این همه نفر دست به سینه ات اینجا ایستاده اند؛ آقا ببین من اینجا تنهام...
همین طور گریه می کرد و با خودش می گفت: ما درباره ات چی فکر می کردیم، شما کی بودی؟ اینطور می گفت با خودش. کلا من حالم یک طور دیگر شده بود. گفتم این دارد چی می گوید با خودش؟ به حال خودش نبود. بعد رویش را به من کرد و گفت می بینی آقا را؟ می بینی این همه لشکر این همه نفر دست به سینه اش ایستاده اند و من اینجا تنهام. بعد همین طور برای خودش راه افتاد. دستش را به سینه اش گرفته بود و سلام داد. بعد همین طور که داشت می رفت با خودش گفت ببین آقا را؛ بهم می گوید هر چه بود تمام شد، برو خانه چاییات را بخور. من بهش می گویم بیا برویم با هم چایی بخوریم، آقا می گوید برو، برو، هر چه بود تمام شد؛ برو خانهات چاییات را بخور.
دیگر از آنجا آمدیم و گرفت خوابید. صبح که بلند شد دیدم حالش خوب شده. بهش که گفتم گفت من هیچی یادم نمی آید. همه را برایش تعریف کردم و گفت من هیچی یادم نمی آید!
**: انگار یک طورهایی در این عالم نبوده...
خواهر شهید: بهم گفت برو ببین این همه لشکر دست به سینه دارد و ما درباره اش چی فکر می کردیم. این سید هادی کی بوده؟ بعد که اینطوری گفت من کلا منقلب شدم و گفتم خدایا من که هیچی نمی بینم.
**: خانم حسینی! خیلی ممنونم از شما. خودم هم خیلی دوست دارم ان شا الله کتاب مفصلی درباره شهید سید هادی منتشر بشود. ان شا الله که مسئولین کمک کنند که بتوانیم کتاب برادر شما را منتشر کنیم. کتاب برادر شما که نشر دارخوین آن را منتشر کرده، از جمله کتاب هایی بوده که چاپ اولش تمام شده است. تمام شهدا خودشان درجه بندی دارند همه شهدا زنده هستند ولی خب یک سری شهدا مقام و درجه شان قطعا بالاتر است. حالا یک اتفاقی که برای من افتاد را برایتان میگویم. همان سال ۹۷ که چاپ شده بود، کتاب شما را که دستم می گرفتم انگار برکت زیدی داشت. انگار این کتاب همه را جذب می کرد. من یک خیریه ای رفته بودم و گفتم بتوانم یک تعدادی از این کتاب را به دانش آموزان بدهم. نیکوکاری آمد و کتاب سید هادی را خریداری کردند و این کتاب بین بقیه کتاب ها برایشان جذاب بود.
کتاب شما چاپ اولش تمام شده و ان شاالله مسئولین و خیرین کمک کنند، و من هم در خدمتتان هستم که بتوانیم مطالبی را به کتاب اضافه کنیم و بتوانیم در چاپ جدید، با حجم بیشتری در اختیار مخاطبان و شما قرار بدهیم. شما که خوشحال بشوید من هم خیلی خوشحال می شوم. سپاسگزارم از شما.
خواهر شهید: من هم از شما ممنونم که تلاش کردید مخاطبانتان با برادر من و زندگیاش آشنا بشوند.
پایان