به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، در بین شهدای مدافع حرم که در لاله وجودشان در جای جای وطن سرخمان روییده است، شهدای استان کردستان از غربت خاصی برخوردارند. تلاش ما این بود که در راستای گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم به استان تهران و شهرهای اطرافش اکتفا نکنیم. خانم نیشابوری که در جریان تحقیق و پژوهش برای نگارش کتاب زندگینامه یکی از شهدای مدافع حرم با خانواده شهید جواد کاکاجانی آشنا شده بود، طی تماسی تلفنی، گفتگویی را با ایشان ترتیب داد که متن کامل آن را در چند قسمت تقدیمتان میکنیم. شادی روح همه شهدای مظلوم استان کردستان، صلواتی بر محمد و آل محمد نثار میکنیم...
**: آقا جواد وصیت نامه داشتند؟ توصیه ای، چیزی، برای شما نوشته بودند؟
همسر شهید: برای ایام سوریه وصیت نامه نوشته بودند اما گویا از سوریه که به سلامت برگشته بودند وصیتنامه را پاره کرده بودند! نه، وصیت نامه ای نداشتند...
چون محل کار خودشان در کردستان شرایطش همیشه همین بود، تصورش این بود که برای سوریه با آمادگی بیشتری میرود. البته میدانستند آنجا شرایط خیلی سخت تر است، وصیت نامه نوشته بودند اما برای محل کار خودشان نه. حالا نکات ریزی در دفتر من و در دفتری که برای محمدحسین گذاشته بودند نوشته بودند. چند تا توصیه نوشته بودند.. یادداشت های ریز و توصیه های ریزی نوشته بودند اما چیزی که کاملا قالب وصیت نامه داشته باشد، نه.
**: نسبت به رعایت حقوق مردم چقدر اهل رعایت بودند؟
همسر شهید: خیلی اعتقاد شدید به حلال و حرام داشتند و قبل از اینکه سوریه برود من یادم هست برگشت به من گفت فاطمه! یادت نرود من آن روز رفتم پیچ و وسائل خریدم (حالا مگر قیمت یک پیچ چقدر می شود؟!) آن آقایی که کنار فروشگاه فلان هست (آدرس دقیق را به من داد) از من هزار تومان پول طلب دارد. حتما اگر من رفتم سوریه، پولش را پس بده. و من در آن ایامی که بودش به پدرشوهرم گفتم سریع من را ببر در مغازه آن آقا که پولشان را پس بدهم. خیلی به حلال و حرام معتقد بود.
**: محل شهادت آقاجواد کجا بود؟
همسر شهید: سروآباد استان کردستان بود؛ همین کوهسالان مریوان؛ یک قسمتی هست که اسمش کوهسالان است؛ یک جای واقعا صعب العبور است که ما رفتیم برای این که پیکرهایشان را که پایین بیاورند واقعا خیلی جای سختی بود. من تعجب می کردم، همه جا پر از صخره بود. می گفتم چطور اینها آخر از این کوه ها بالا رفتند. خیلی شرایط آن منطقه سخت است.
**: از شهادت چه تعریفی می کردند برای شما؟
همسر شهید: به ما گفتند که با دموکراتها درگیر شدهاند. در همان روزی هم که ما برای انتقال جنازه هایشان رفته بودیم، در آن شهر بودند. من پسرم را در همان حیاط پادگانی که بود می خواستم بگردانم که آرام شود؛ به سمت ما چند تا تیر شلیک کردند و نظامیان آمدند ما را بردند داخل و گفتند خانم! متوجه نیستی دارند به سمتتان تیراندازی می کنند؟! آن منطقه واقعا ناامن است.
به ما گفتند که حالا نیروهای اطلاعات به اینها می گویند که سه نفر افراد این گروهک هستند، بهشان اطلاع می دهند و می گویند سه نفر هستند، و اینها را به هلاکت می رسانند. داداش من هم محل کارش نبود داوطلبانه رفته بود آن قسمت؛ ولی شوهرعمه ام و آقا جواد هم آمده بودند سنندج که بیایند خانه، و بهشان گفته بودند که این ماموریت هست؛ هر سه با هم داوطلبانه زنگ زده بودند به داداش من که ما داریم می رویم، تو هم بیا. سهتایشان حرکت کرده بودند؛ بعد چون عموی من هم شهید شده بودند فرمانده شان اجازه نمی دهد؛ داداش من تک پسر است، آقا جواد هم تک پسر، شوهرعمه ام هم خب شرایطشان سخت بود، ایشان هم برادرشان را از دست داده بودند؛ فرماندهشان گفته بود امکان ندارد بگذارم شما سه نفر یک جا باشید؛ اگر اتفاقی برایتان بیفتد چه؟...
گفته بود صورتشان را با چفیه پوشانده بودند که من نشناسم. یک باره سوار تویوتا شده بودند و رفته بودند. و در بیسیم بهشان اطلاع داده بودند و گفته بودند آن سه نفری که بودند، هلاک شدند و با خیال راحت بیایید پایین. اینها هم حالا اسلحه هایشان را جمع می کنند و برمیگردند... داداشم تعریف می کرد می گفت ما داشتیم می خندیدیم و از کوه پایین می آمدیم که در ثانیه این اتفاق افتاده بود. در ثانیه دیدم که سر شوهرعمه ام از تنشان جدا شد و افتاد! با همان تیر به شهادت رسیده بود. نفر دوم آقا جواد بودند که تیر اول به زانویشان خورده بود. گویا آن چیزی که من شنیدم، و بعد از آن، می گویند که بلند بلند امام حسین را صدا می زد و مرتب می گفت «یا حسین! یا حسین!» و این افراد به سر و قلبش شلیک کرده بودند، و برادرم هم که ترکش خورده بود به سرش و جانباز شده بود. ماجرای شهادتشان به این صورت بود.
**: از کجا شهادت آقاجواد را متوجه شدید؟
همسر شهید: من عرض کردم خدمتتان؛ چون پدر من هم نظامی بود از طریق پیامک هایی که هستش در جریان قرار می گرفت. همان روز که گفتم محمدحسین مرتب تا غروب گریه می کرد، تازه محمدحسین را خوابانده بودم، پنجره سالن ما طوری است که حیاط مشخص است. من داشتم یک لحظه بیرون را نگاه میکردم که دیدم بابام ایستاده بود و تکیه داده به درخت و دارد گریه می کند و نیامد به خانه. بعدش سریع رفت.
گفتم مامان نمی دانم بابا چرا گریه کرد و رفت. تماس گرفتیم باهاشون؛ اول که جواب ندادند و بعد بابام برگشت و گفت که حالا حرف هیچ کسی را گوش نده. چون من بچه کوچک داشتم و مشکل قلبی هم داشتم همه می ترسیدند بهم اطلاع بدهند. گفت حرف هیچ کس را گوش نده. جواد زخمی شده و الان در محاصره هستند. بهمان گفتند شوهر عمه ام شهید شده؛ داداشم و جواد را گفتند جانباز شدهاند.
**: همان روز رفتید برای دیدن پیکر؟
همسر شهید: بله همان روز رفتیم. شب جنازه ها روی کوه مانده بود. ما فردا صبحش رسیدیم آنجا؛ اینها دوازده تا ۲ ظهر شهید شده بودند؛ گروه دموکرات تا ۵، ۶ عصر روی سر جنازهها نشسته بودند و ناهار خورده بودند و استراحت کرده بودند که مطمئن بشوند اینها کامل شهید شدهاند. فردای آن روز یعنی اول صبح، ما حرکت کردیم. بعد از اذان صبح حرکت کردیم سمت سروآباد و تقریبا ظهر فردا جنازه ها را آوردند پایین چون مجبور شدند با هلیکوپتر پیکرها را بیاروند. با تانک شلیک می کردند به کوه که اگر کسی هست متواری شود. با هلیکوپتر هم جنازه هایشان را آوردند. واقعا آنجا خیلی شرایط سختی دارد.
به گفته رهبر عزیزمان خانواده شهدای کردستان و شهدای کردستان واقعا مظلوم هستند چون واقعا از هر دو طرف دارند ضربه میبینند. گروهک هایی که هستند، این خانواده ها جلوی تیر آنها هستند و در نهایت هم اگر شهید می شوند هم از طرف همین افراد گهگاه مورد بی احترامی و آزار قرار می گیرند. حالا آقاجواد که رفته بود سوریه همه می گفتند برای پول رفته؟ چقدر قرار است بهتان پول بدهند؟ چطوری است مگر؟ چه خبر است؟ و خیلی حرفهای دیگر... اتفاقا از سوریه هم که برگشته بود اصلا راضی نبود به کسی بگوییم سوریه رفته. می گفت به خاطر دل خودم و قلب خودم پاشدم رفتم از حریم حضرت زینب دفاع کردم؛ نیازی نیست کسی اطلاع داشته باشد.
**: واکنش شما به این طعنهها و حرفهای بی حساب چه بود؟
همسر شهید: من می خندیدم و می گفتم نه؛ قرار نیست هیچ پولی هم بهشان بدهند. هر کسی اعتقاداتی دارد و حضرت زینب جزو اعتقادات ما است. حرم ائمه و خانواده شان جزو حرم همه ما است؛ مورد احترام ماست؛ اگر جواد هم نمی رفت اگر خودم مَرد بودم و شرایطش را داشتم، همین کار را انجام می دادم.
**: دیدگاه مردم آن منطقه که حالا شیعه نشین و سنی هستند به چه صورت هست؟
همسر شهید: در قسمتی که ما هستیم و شهرستانی که ما زندگی میکنیم، یعنی قروه زیاد برای خانواده شهدا احترام قائلند. اما در منطقه سنندج اینطور نیست و در مناطق دیگر واقعا ما را دوست خودشان نمی دانند.
**: خاطرتان هست سوریه از چه طریق و چه زمانی اعزام شدند؟
همسر شهید: الان چیزی خاطرم نمی آید. برای سوریه شان که رفته بودند، چون ویزای کربلا را باطل کرده بودند و رفتند تهران، تهران هم آن ایام بود که گویا هواپیمای روسی سقوط کرده بود و مانع پروازشان شده بودند. سه روزی تهران منتظر بود و هر روز که با من تماس می گرفت می خندیدم و می گفتم هنوز نرفتی؟ می گفت نه؛ دعا کن برایم؛ چون من ویزای کربلا را باطل کردم و کربلا نرفتم؛ اگر سوریه نروم دیوانه می شوم؛ من به خاطره سوریه کربلا را کنسل کردم... خودت می دانی من چقدر زیارت کربلا را دوست داشتم، ولی اولویت من با سوریه بود. به خاطر سوریه این کار را کردم؛ اگر سوریه نروم، دیوانه می شوم.
من به شوخی می خندیدم و می گفتم ول کن بابا! نمی خواهند ببرندت دیگر. به چه زبانی بگویند برگرد؟ بیا خانه را مرتب کن؛ دو روز دیگر بچه مان به دنیا می آید. خیلی خوشحال بود واقعا؛ شادی بسیار زیادی داشت که می رفت به سمت سوریه؛ از آنجا هم هر سری که به من زنگ می زد خیلی شاد بود.
واقعا من احساس میکردم از ته دلش خوشحال است که آنجاست؛ به نوعی دوست داشت که این در کارنامه اش آن دنیایش نوشته شود؛ به نوعی دوست داشت که این جهاد هم در کارنامه اش باشد. حالا در ایامی که بود و همیشه از حرم حضرت رقیه تعریف می کرد و می گفت آن حرم خیلی خیلی مظلوم است.
تقریبا فکر کنم ۷ یا ۸ آذر بود که رفتند و ۱۰ دی برگشتند. یک ماه کاملا آنجا بودند و من هر روز تقویم آن روزی که میگذشت را یک دانه علامت رویش می زدم. الان آن تقویم را دارم؛ یعنی در وسایل شهید گذاشتم مانده و آن تقویم هستش که این روزها را خط زدم که این روزها بر ما گذشت.
**: دوستانشان که در سوریه بودند چیزی از آقاجواد تعریف نکردند که در آن ایام چه کارهایی می کردند؟
همسر شهید: دوستانشان به ما گفتند یک گروهی از قزوین آمده بودند و گویا آقاجواد با آنها بودند. خیلی تعریف می کردند ازشان؛ می گفتند که اصلا شبانه روز نمی خوابیدند؛ می گفتند ما برای هر کاری که داوطلب می خواستیم می گفت تو را به خدا من را بفرستید؛ من می روم؛ هیچ کس را بیدار نکنید؛ من را بفرستید؛ همه استراحت کنید... نمی گذاشتند کس دیگری کاری انجام بدهد. دوستان اینجایشان هم ازشان تعریف می کردند که وقتی از ماموریت بر می گشتیم و همه به شدت خسته بودیم؛ همه لباس ها خاکی و کثیف و گِلی بود، آقا جواد نمی خوابید و استراحت نمی کرد؛ اول پوتین های همه را واکس می زد و می گذاشت در قسمت پوتین ها. بعد می رفت لباس های بچه هایی که خسته بودند را می شست. ما به شوخی بهش می گفتیم می خواهی ادای شهدا را در بیاوری! می خواهی شهید بشوی؟! همیشه می گفت من کجا شهدا کجا؛ ما همچین افتخاری نداریم...
**: مسئولیتشان در گردان و لشکر بیست و بیت المقدس چه بود؟
همسر شهید: در گردان تکاوران تیربارچی بود. البته من اسلحه و تیربار را ندیدم ولی می گویند اسلحه سنگینی هست و وزنش سنگین است. می گفتند خیلی با شور و اشتیاق این کار را انجام می داد ولی در ایران به من نمی گفت کارش چیست و چه کار می کند.
من همیشه به شوخی بهش می گفتم کارَت چیست؟ پُستت چیست؟ اینجا برای من یک کمی توضیح بده ببینم این همه می روی ماموریت چه کار می کنی؟ می خندید و می گفت من فیلمبرداری می کنم، کاری نمی کنم، بچهها آنجا می جنگند من هم ازشان فیلمبرداری می کنم. اصلا هیچ وقت به من نگفت چه کار می کند؛ بعد از شهادتش به من گفتند که تیربارچی بوده.
**: متشکریم از وقتی که در اختیار ما گذاشتید... ممنونیم از شما ...
همسر شهید: خواهش می کنم؛ خدا اجرتان بدهد...
*محدثه نیشابوری
پایان