به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانمتر از آن یکی است، طرف دیگر... خادمحسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهامها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرفها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگیهایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و بهیادماندنی داشت.
آنچه در ادامه میخوانید، بخش سوم از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گلتپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنیهاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند.
**: در سال ۹۳ که ایشان مدام به سوریه میرفتند، شما همچنان مشغول کار تولید لباس بودید؟
همسر شهید: بله؛ آقاخادم هم که میآمد، بیشتر وقتش را در پادگان جلیلآباد می گذراند. آدمی نبود که همه مسائلش را در خانه تعریف کند. سوریه بود هم در تماسهایمان وقتی می پرسیدم خوبی؟ چه کار میکنی؟... میگفت: من خیلی خوبم و الان هم نزدیک حرم حضرت زینب هستم... بعد که می آمد، می پرسیدم مگر میشود تو همیشه نزدیک حرم باشی؟ می گفت: نه، من که فقط نزدیک حرم نبودم. من جزو گروه تخریب هستم و همهش هم در مناطق جنگی هستم... کارشان تخریب بود.
**: این را شما بعدا متوجه شدید؟
همسر شهید: وقتی آمد خانه، اینطوری گفت اما پشت تلفن هیچ اطلاعاتی نمی داد. می گفت احتمال دارد برای خودم و دوستانم دردسر بشود.
**: درباره رفتنتان به بیمارستان این سئوال به ذهنم رسید که شما می توانستید ماشین تهیه کنید... آقا خادم اهل رانندگی نبود؟
همسر شهید: اتفاقا رانندگیاش خیلی خوب بود اما چون آن موقع اتباع افغانستانی حق گرفتن گواهینامه نداشتند، ماشین هم نمیخرید. الان البته شرایط فرق کرده و تخفیفهایی شامل حال کسانی که شرایط خاص یا بیماری دارند شده که میتوانند گواهینامه رانندگی بگیرند.
**: پس در حقیقت آقاخادم میخواستند بدون گواهینامه پشت فرمان ماشین ننشیند.
همسر شهید: گاهی یک ماشین می گرفت اما زود می فروخت. می گفت ممکن است برایم دردسر بشود. خدا نکرده تصادفی پیش می آید. همان موتور را هم که میگرفت، برادر من و برادر خودش سوار می شدند و چون گواهینامه نداشتند، بعضی وقتها که موتور را به پارکینگ می بردند، هزینه زیادی به گردنشان میافتاد.
**: منزلتان برای خودتان بود؟
همسر شهید: خیر؛ رهن و اجاره کرده بودیم. کارگاهمان هم در حیاط همان خانه بود.
**: داشتید اعزام چهارم آقاخادم را می گفتید که باز هم بدون خداحافظی بود...
همسر شهید: وقتی رسید، فردایش زنگ زد و گفت که این دفعه درخواست دادهام یک سفر تو را بیاورم سوریه. وقتی خودت بیایی حرم حضرت زینب، وقتی شرایط را از نزدیک ببینی، دیگر مخالفت نمی کنی. این بار خیلی جدی و پیگیر، از دوستانم و فرماندهانم خواستهام که همسرم راضی نیست و حاضرم هزینهاش را بدهم که کارهای پاسپورتش را درست کنید و خانمم بیاید به زیارت حضرت زینب(س) تا راضی بشود.
من به این که به مخالفتهایم توجهی نمی کرد، عادت کرده بودم. هر چه هم مخالفت می کردم، آقا خادم کار خودش را میکرد.
**: معمولا اهرم خانم ها قوی است و میتوانند حرفشان را به کرسی بنشانند. شما از همه توانتان در این یک سال استفاده کردید؟
همسر شهید: خیلی زیاد. حتی گفتم اگر شما بروی سوریه، من میروم خارج از ایران. بستگان من دارند به اروپا می روند و با آنها میروم. من خسته شدهام. میگفت اگر توانستی از من و بچهها دل بکنی برو و من راضیام. اما خب نمیشد...
**: اگر می خواستید بروید بچهها را هم می بردید دیگر...
همسر شهید: بله، اما به هر حال رضایت آقاخادم برایمان اصل بود. خانواده من فرهنگی هستند و راضی نبودند من بدون رضایت ایشان کاری کنم. مدام دلداریام میدادند.
**: این که فرمودید خانوادتان فرهنگیاند یعنی چه؟ ذهن من به سمت معلمی رفت...
همسر شهید: برادرانم در کار فرهنگ و هنر هستند. در هنر خطاطی مشغول هستند و کلاسهایی هم دارند. آموزش قرآن را هم دارند. اصل کارشان در ورامین است اما کلاسهایی هم در تهران دارند. حتی در تلویزیون هم برنامههایی اجرا کردهاند. برای برگزاری نمایشگاههای هنری به استانهای دیگر هم میروند.
این بود که همهشان من را دلداری میدادند. خودش هم می گفت بیایم، دیگر نمی روم اما همین که میدید دوستانش میروند، وسوسه میشد.
بالاخره ۱۰ روز بعد از این که از ایران رفت برای سری چهارم، به من زنگ زد که برایم دعا کن. بچهها را هم بگو که برایم دعا کنند. می خواهیم یک جای خوبی برویم که خیلی مهم است. ان شا الله که این دفعه پیروزی بزرگی داشته باشیم. حدود ۲۱ فروردین بود. همیشه هر ۵ – ۶ روز به من زنگ می زد. وقتی روز ششم می شد، خیلی نگران می شدم اما دیگر روز هفتم حتما به من زنگ می زد تا از نگرانی دربیاییم. حتی ممکن بود یک تماس کوتاه باشد که فقط خبر سلامتیاش را بدهد. در آن تماس گفت: اگر هفت روز بیشتر تماس نگرفتم، یک خبری از من بگیر.
**: شما که دسترسی نداشتید؟
همسر شهید: بله، ما نمیتوانستیم با سوریه تماس بگیریم. چون اعزامهای آقاخادم طولانی شده بود، دو سه نفر از دوستانش را می شناختم. کسانی که ثبتنامش کرده بودند برای اعزام را هم می شناختم و دو سه تا شماره تلفن از آنها داشتم.
وقتی این حرف را زد خیلی نگران شدم. من هم ساعتها را می شمردم و مدام منتظر بودم تماس بگیرد. هفت روز گذشت. روز هشتم هم آمد اما زنگ نزد. خیلی زیاد نگران شدم. آرام و قرار نداشتم. می رفتم در کارگاه کار می کردم، ناگهان ذهنم پریشان می شد. هر چه درآمد داشتم، کرایه آژانس میدادم که بروم پیش رزمنده هایی که از سوریه آمده بودند. با بچهها می رفتم در خانهشان. حتی به شهریار و حسن آباد قم هم رفتم.
**: چه کسی خبر آمدن رزمنده ها را می داد؟
همسر شهید: وقتی دوستان و همسایگان و خانوادهام باخبر می شدند، به من هم می گفتند. مثلا میگفتند فلانی پسر عمهاش در شهریار زندگی می کند و دو سه روز است از سوریه آمده. من آنقدر به خانه آن دوست و فامیل می رفتم و پیگیر می شدم که آدرس خانه آن رزمنده را بدهند و سراغش بروم.
**: این ماجرا برای همین هفت روز اول است؟
همسر شهید: بله، همه هم می گقتند خبری نیست. نگران نباش! خودم هم یک گوشی تلفن نوکیای ساده داشتم و از هیچ جا خبری نداشتم. تا این که یکی از دوستان آقاخادم گفت: خواهر! خیلی نگران نباش اما برایش خیلی دعا کن چون همین چند روز پیش عملیاتی داشتند و در آن اصلا موفق نبوده اند. عملیاتشان لو رفته و شرایط خیلی بد و وخیم شده. عملیات بصریالحریر، قبل از خانطومان بود. گفتند در آن عملیات غافلگیر شده اند و حدود ۳۰۰ نفر شهید شدهاند! همه شهدا هم از فاطمیون بودهاند.
این را که شنیدم خیلی بیتاب شدم. رفتم به منزل آقای حسینی که پیگیر پرونده آقاخادم بود. همان آقایی که پرواز آقاخادم را کنسل کرده بود. ایشان هم عاجز شده بود. بحث عملیات را هم گفتم و این که حدود ۱۰-۱۲ روز است تماس تلفنی نداشته. گفت: کمی صبر کن تا خبری بگیرم. برادرشان فرمانده و از دوستان صمیمی همسر من بود و در سوریه با همسرم در یک یگان می جنگید. خدا رحمتشان کند. ایشان هم شهید شدند. شهید سیدناصر حسینی.
آقای حسینی زنگ زد به برادرش تا خبر بگیرد. ایشان هم همین را گفت که عملیاتی داشتیم که خیلی شهید دادیم و آقاخادم هم در همان عملیات بوده. هیچ خبری هم از آنها نداریم. واقعا هیچ کسی از آقاخادم خبر نداشت. ایشان هم گفت به خانمش بگو نذر کند تا ان شا الله خبری بیاید. گفت برخی از رزمندهها اسیر شدند و بعضی ها هم شهید و زخمی شدند. دعا کند که حداقل در بین زخمیها باشد.
من هم به هردری می زدم تا خبری بگیرم. به حرف ایشان هم اکتفا نکردم. آنقدر رفتم و آمدم تا این که شمارهای از دفتر آقای موسوی در دفتر فاطمیون در مشهد پیدا کردم. مدارک خانواده شهدا و جانبازان دست ایشان بود و دفتر کل فاطمیون را اداره می کرد. زنگ زدم و از ایشان هم پرس و جو کردم. گفت: ان شا الله که زنده هستند. ما خیلی رزمنده داریم که به تلفن دسترسی ندارند. نگران نباشید.
من دو ماه اصلا نمی فهمیدم که پاهایم روی زمین است یا هوا. از زندگی هیچ چیزی نمی فهمیدم. شب و روزم گریه بود. یک قرآن می گرفتم و از این امامزاده به آن امامزاده می رفتم. در حد توانم یکی دو بار گوسفند نذر کردم. ختم قرآن می گرفتم و هر کاری می کردم تا یک خبری به من برسد.
**: این هایی که خبر قطعی را نمیدادند، احتمال می دادند آقاخادم اسیر شده باشد؟
همسر شهید: بله؛ برادرم دوستی داشت که خبرنگار صدا و سیما بود. ایشان در همین عملیات به سوریه رفته بود. برادرم به آن دوستش زنگ زد تا خبری بگیرد. نگران من بود که هفت صبح می رفتم دنبال خبر تا نیمه شب. طبیعی بود که همه خانواده ام نگران من باشند. بچهها را هم می بردم چون احتمال داشت دیروقت بیایم، حداقل نگران آنها نمی شدم. برادرم گفت من پیگیر می شوم. من هم خیلی بیتاب بودم و مدام به خانواده شوهرم زنگ می زدم. آن ها هم حالشان به همین صورت بود و اوقاتشان خیلی تلخ بود.
دوست برادرم هم آن عملیات را تعریف کرد و گفت لیست رزمندهها و شهیدها را کنترل کرده ام و داماد شما در آن عملیات بوده ولی اسمش در جامانده ها و اسیرها و شهیدها و مجروحها نیست. اسمش را در لیست مفقودیها نوشته بودند یعنی هیچ کسی از او خبری نداشت.
همچنان نام آقاخادم در لیست مفقودها ماند و همچنان هم مفقود است... الان شش سال می گذرد.
**: آن عملیات آنقدر وسیع بوده که نتوانستند آقاخادم را پیدا کنند؟ هیچ کسی شهادت ایشان را با چشمش ندیده بود؟
همسر شهید: همین دوستانشان قبل از این که در عملیاتهای بعدی شهید بشوند به من زنگ زدند. حدودا سه چهار ماه بعد از مفقود شدن آقاخادم بود. وقتی زنگ زدند خوشحال شدم که حتما خبری از همسرم آمده. پرسیدند از آقاخادم خبری نشد؟ گفتم نه. شما ایشان رو میشناختید؟... گفتند: بله ما دوستش هستیم. همان شب که میخواستیم به عملیات برویم، هر بیست سی نفر یک گروه شدیم و تلفنها و آدرس و مشخصاتمان را به هم دادیم و بعدش دست روی قرآن گذاشتیم که ان شا الله از این عملیات صحیح و سالم برگشتیم اگر اتفاقی برای یکیمان بیفتد، دیگری به خانواده بقیه خبر بدهد.
زنگ زدند بیا حسنآباد قم. گوشی همسرم آنجا بود. گفتند عملیات، خیلی سخت بود... برادر آن دوست همسرم هم در همان عملیات شهید شده بود (شهید سید اسحاق موسوی) . خودش (سید مهدی) هم مجروح شده بود. وقتی به خانهشان رفتم گفت یک بار صف شده بودیم و به سمت مقر دشمن می رفتیم. انگار عملیاتمان را لو داده بودند و ناگهان نیروهای جبههالنصره و بقیه مسلحین همهشان از چند طرف به ما حمله کردند. طوری بود که همه گروههای تکفیری سمت ما حمله کردند. ما فقط پنج شش نفر بودیم که برگشتیم. شهادت برادر خودم را هم با چشمهایم دیدم. آقاخادم را هم دیدم که زخمی شده بود اما دیگر نفهمیدم سرنوشتش چه شد.
**: احتمالا عملیات در شب بوده که همه چیز به خوبی معلوم نبوده...
همسر شهید: بله، در شب بوده. حتی یادشان نبود که از چه ناحیهای زخمی شده. گفت گوشیاش را بگیر و به خانه برو اما پیگیر باش. من الان حال و هوای خوبی ندارم و موجی هم هستم. بعدا از خانهتان به من زنگ بزنید تا راهنماییتان کنم.
خانواده اش هم خیلی ماتمزده بودند و تازه خبر شهادت سید اسحاق را به آنها داده بودند. خانهشان هم خیلی مهمان آمده بود و بستگانشان می آمدند و می رفتند. قرار شد به خانه بروم و بعدا پیگیر حال آقاخادم بشوم.
گوشی آقاخادم را هم دادند و شماره تلفن آقاخادم را هم خودش به آقا سیدمهدی داده بود و گفته بود اگر اتفاقی افتاد، به خانوادهام زنگ بزن. وقتی پیگیر شدم تا اگر چیز دیگری هم میداند گفت: آقاخادم به صورت صوتی در یک حافظه گوشی، وصیت کرده بود که متاسفانه آن هم گم شده... آقاخادم چون فقط سواد قرآنی داشت، وصیتش را به صورت صوتی انجام داده بود.
ادامه دارد...