به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو، در آستانه آغاز چهل و یکمین جشنواره فیلم فجر و اکران اثر سینمایی «غریب» در این جشنواره خبرنگار خبرگزاری دانشجو به گفت و گو با سردار سید سعید الفتی از همرزمان و دوستان شهید محمد بروجردی ملقب به مسیح کردستان پرداخت.
سردار سید سعید الفتی در سال ۱۳۶۲ مسئول مخابرات تیپ ویژه شهدا در دوران دفاع مقدس بوده است. او در جبهه غرب با شهید محمد بروجردی آشنا می شود و به دلیل حضور طولانی در کنار این فرمانده شاخص، ناگفته های زیادی از او دارد. مشاور سابق وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در امور ایثارگران ، معتقد است سینمای ایران درباره شهید بروجردی کوتاهی کرده و امیداور است فیلم «غریب» بتواند حق مطلب درباره او را ادا کند. به مناسبت ساخت این فیلم سینمایی، پای خاطرات سردار سید سعید الفتی نشستیم. «غریب» محصول سازمان هنری رسانه ای اوج است که به کارگردانی محمد حسین لطیفی برای جشنواره فجر آماده می شود.
همان ابتدا دلباخته بروجردی شدم
من در یک خانواده مذهبی در شهر کرمانشاه، سال 1343 متولد شدم. قبل از انقلاب اسلامی، امام (ره) را به عنوان مرجع میشناختم و ارتباط با جریانهای مذهبی داشتم. از طرف دیگر با مسائل اجتماعی روز بیگانه نبودم. بیشتر فعالیتهایی که تا قبل از انقلاب و بعد از آن هم انجام میدادم فعالیتهای فرهنگی بود تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد. آن زمان هنوز سن کمی داشتم و کار با اسلحه را نمیدانستم؛ تا اینکه سال 1360 به پیشنهاد مرحوم آیتالله زرندی، جذب سپاه شدم. آن دوران یک سپاه کرمانشاه بود و یک ستاد غرب کشور که فرماندهی آن در دست شهید محمد بروجردی بود. من با وجود آنکه ارتباط زیادی با سپاه داشتم؛ اما پاسدار رسمی نبودم. به مرور زمان ما از طرف بچههای مسجد به سپاه معرفی، گزینش و جذب شدیم. زمانی که برای نخستین بار شهید محمد بروجردی را دیدم با چهرهای نجیب که یک عینک ذرهبینی بر چشم داشت مواجه شدم. من با وجود آنکه کرمانشاهی بودم و در آن زمان بین سپاه کرمانشاه و ستاد غرب رابطه چندان خوبی برقرار نبود، جذب ستاد غرب شدم. از ابتدا تا انتهای جنگ نیز حضور داشتم و چون در اوایل سپاه در مخابرات بودم در این مدت توانستم با فرماندهان بسیاری ارتباط داشته باشم که شهید بروجردی یکی از آنها بود. به جرات میتوانم بگویم در میان تمام فرماندهانی که من از نزدیک با آنها کار کردهام شهید بروجردی دارای سجایای اخلاقی متفاوتی بود و اگر بخواهم آنها را در یک قاب بگذارم همانند شهید بروجردی را نمیتوانم بیایم. برای همین هم از همان ابتدا که او را دیدم دلباخته او شدم و دوستش داشتم.
درایت آقای فرمانده
سال 1361 وقتی که شهید بروجردی به کردستان رفت همچنان خیلی از محورهای اصلی در کردستانات (شامل مناطق کرد نشین در استان های کردستان و آذربایجان غربی) دست ضد انقلاب بود. برای همین شهید بروجردی سپاه منطقه 7 را که همان ستاد غرب کشور بود را واگذار کرد تا بتواند به صورت مجزا درباره کردستان متمرکز باشد و سپاه هم با این پیشنهاد موافقت کرد تا کردستان از منطقه 7 و آذربایجان غربی از منطقه 5 جدا شود و یک منطقه تازه با عنوان منطقه 11 شکل بگیرد. از آنجایی که این منطقه نیز نیاز به قرارگاه عملیاتی داشت قرارگاه حمزه سیدالشهدا شکل گرفت. شهید بروجردی تیپ ویژه شهدا را که در منطقه 7 به وجود آورد بود را به این قرارگاه آورد تا بتواند آنها را برای عملیات کردستان آماده کند. شهید بروجردی اعتقاد داشت در کنار سازماندهیهای کلان، باید عملیات نیز انجام شود تا موفق باشیم و از این رو با تیپ شهدا نیز عملیاتها را پیش میبرد.
برخورد گرم شهید بروجردی
من آن زمان در منطقه 7 بودم و دورههای اولیه سپاه را میگذراندم که شهید صوفی، مسئول پرسنل تیپ به من گفت وارد تیپ ویژه شهدا شوم. چون معاون گردان شهید شده بود و از نظر او من میتوانستم جای او قرار بگیرم. گفتم من هنوز سابقه فرماندهی ندارم که جواب داد ایراد ندارد وقتی به قرارگاه حمزه رسیدم آقای غلامزاده مسول مخابرات منطقه من را شناخت و گفت از آنجایی که تجربه کار مخابرات دارم بهتر است آنجا در مخابرات بمانم؛ چون مسئول مخابرات نیز شهید شده بود. من گفتم برای کار دیگری آمده ام. داشتیم با هم صحبت میکردیم که شهید بروجردی وارد شد. این اولین بار بود که از نزدیک با او مواجه شدم؛ اما آنقدر گرم و صمیمی با من سلام و علیک کرد که احساس کردم چند سال است او را میشناسم. وقتی متوجه صحبتهای من با آقای غلامزاده شد از من پرسید آیا رانندگی بلد هستم؟ با وجود آنکه تجربه رانندگی در بیابان نداشتم، گفتم بله. از من خواست یک ماشین برای تیپ بفرستم تا خود او نیز فردا صبح به ما بپیوندد. من نه رانندگی بلد بودم و نه از شرایط بحرانی کردستان ذهنیت خاصی داشتم. به نقده رسیدم و راه بسته بود. تا صبح همانجا ماندم و صبح به پیرانشهر و پادگان رسیدم. به دلیل سابقه مخابراتیام من در آنجا مسئول مخابرات شدم. آن روز را کاملا به یاد دارم. چون چند روزی بود که ناصر کاظمی شهید و شهید محمود کاوه به جای ایشان فرمانده تیپ شده بود. به من لباس و امکانات دادند و گفتند تیپ برای پاکسازی دارد میرود و ما هم باید به همراه آنها برویم. آنجا گفتم رانندگی بلد نیستم؛ اما از من خواسته شد تا شهید کاوه را با خود ببرم. عملیات پاکسازی انجام شد و شهید بروجردی را مجدد آنجا دیدم. باز هم آنقدر صمیمی با من برخورد کرد که فراموش نمیکنم. به من گفت خوب کاری کردم آمدم. هرچند گفتم من رانندگی بلد نیستم؛ اما باز از من خواسته شد تا سوار یک تویوتا شوم و چند پیشمرگ کرد مسلمان نیز با من سوار ماشین شدند. یکی از رانندههای ارتش خواست با من شوخی کند ؛ جلوی من پیچید و ماشین از جاده خارج شد و واژگون شدیم. اما چون هم جاده خاکی بود و هم سرعت حرکت پایین بود نه خودمان و نه ماشین آسیب چندانی ندید. در آن صحنه شهید بروجردی همانطور که لبخند به لب داشت جلو آمد و گفت این بنده خدا گفت که رانندگی بلد نیست. ماشین که سرپا شد باز از من خواستند پشت فرمان بنشینم. چارهای نبود و مجدد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. دیگر در تیپ ماندم و عملا مسئول مخابرات تیپ شدم. تیپ در شرایط بحرانی خاصی بود. چند فرمانده شهید شده بود و شهید بروجردی باید هم حواساش به قرارگاه حمزه و هم تیپ بود. دیگر آنقدر با شهید بروجردی همراه شده بودم که خیلی از کارهای او را من انجام میدادم و با او خیلی جاها میرفتم.
دوست داشت در کردستان بماند
در عملیات درمان (در منطقه درمان) بعد از این که ضد انقلاب مقرهای ارتش را ساقط کرده بود، برای کمک رفتیم. منطقه جایی میان مهاباد و میاندوآب است و در جاده فرعی آن به سمت بوکان ، ضد انقلاب مستقر شده بود. مسیر به خاطر برف شدید قابل تردد نبود ولی برای نجات نیروهای ارتش، شهید بروجردی عملیات را انجام داد. آنها به چند مقر ارتش حمله کرده و همه را شهید کرده بودند. وقتی به منطقه رسیدیم با ضد انقلابها درگیر شدیم. پشت بیسیم نام من برعکس فامیلیام «یتفلا» گفته میشد؛ اما شهید بروجردی من را همیشه «یلفتا» صدا میکرد و به من گفت بروم و ببینم آنجا چه خبر است. از ماشین که پیاده شدم تا گردن وارد برف شدم. در چنین شرایط سختی شهید بروجردی دست از انجام عملیات برنمیداشت و خود را کنار نمیکشید. وقتی هم قرار بود که شهید بروجردی از قرارگاه حمزه برود محسن رضایی میخواست او را به تهران بیاورد. فروردین سال 1362 بود. فرماندهان گفتند اگر بروجردی را از اینجا ببرید ما هم نمیمانیم. رضایی میگفت به بروجردی در تهران نیاز است و میخواهیم او را جانشین عملیات کل سپاه کنیم. اما شهید بروجردی نیز خود دوست داشت در کردستان بماند. چون میگفت کار نیمه تمام زیاد دارد. شهید بروجردی یک ماه آخر قبل از شهادتاش عملا جانشین قرارگاه حمزه نبود. اما همه ارتش، سپاه، ژاندارمری و... حرف او را میخواندند.
فرهنگ عذرخواهی فرمانده
من همچنان مسئول مخابرات تیپ بودم. سه روز مانده بود به عید و تیپ برای پاکسازی بین نقده و مهاباد رفته بود. عملیات با موفقیت انجام شد. شهید کاوه تاکید داشت که عملیات به شب عید کشیده نشود. شهید بروجردی از من خواست به کمک کاوه بروم و من هم رفتم. ستون راه افتاد و هوا گرگ و میش شده بود. من، کاوه، قمی، حامد و نظامپور سوار بر یک جیپ بودیم. ناگهان ستون ایستاد و متوجه شدیم که به سرستون کمین زدهاند. ما وسط ستون قرار داشتیم. آرایش سرستون بهم ریخت. شهید کاوه جلو رفت و در همان زمان شهید بروجردی بیسیم زد و من جواب دادم و گفتم وسط درگیری هستیم. گفت من به تو گفته بودم به کمک کاوه بروی. گفتم سرستون کاوه درگیری شده است؛ اما او متوجه نشد و تصور کرد من در جای دیگری درگیر شدهام. همه نگران کاوه بودیم که ناگهان به کمک کسی رفت که از او کمک میخواست و در همان لحظه به سمت او رگبار زده شد و تیرها به شکم کاوه خورد و زخمی شد. شهید بروجردی از طریق ارتش متوجه شد که تیپ کاوه درگیر شده و کاوه زخمی شده است. بالاخره توانستیم از آن درگیری خلاص شویم و کاوه را برای درمان به بیمارستان بفرستیم. فردای آن روز من به سپاه ارومیه رفتم و دیدم شهید بروجردی با پسر و دخترش آمده و سال تحویل شده است. من را در آغوش گرفت و گفت من را بابت دیروز ببخش. گفتم من ببخشم؟ شما باید ببخشید. گفت من فکر میکردم تو در جای دیگری کمین خوردهای و پیش کاوه نرفتهای. من اشتباه متوجه شدم و باید من را ببخشی.
رفتارهای عبرت آموز
زمانی که مجروحیت شهید کاوه بهتر شد و به تیپ برگشت، همچنان بدناش ضعیف بود و دکترها گفته بودند باید غذاهایی مانند گوشت بخورد. برای همین شهید بروجردی به شهید محلاتی که آن زمان نماینده سپاه بود نامه نوشت شهید کاوه که یکی از فرماندهان تیپ است به روزانه نیم کیلو گوشت نیاز دارد و اجازه شرعی بابت تهیه این میزان گوشت را میخواست که پذیرفته شد. آشپرخانه موظف بود که این غذا را برای شهید کاوه آماده کند؛ اما زمانهایی که نبود، من و چند نفر از دوستان غذای کاوه را از آشپزخانه میگرفتیم و میخوردیم. در صورتی که او خود بسیار مقید بود و با رفتارش به دیگران درس های بزرگی می آموخت. به یاد دارم یک بار غذا کنسرو بادمجان و تن ماهی بود. غذا روی لباس شهید بروجردی ریخت. هر کاری کردیم لباساش را عوض کند، قبول نکرد و گفت من پاسدار تهران هستم و سهیمه لباس من از تهران میآید و نباید از لباس بچههای اینجا استفاده کنم.
یا رانندگی کن یا بیسیمچی باش یا فرماندهی کن!
اسفند ماه بود و در در مهاباد عملیاتی داشتیم. من و شهید بروجردی و داوود عسگری و یک بیسیم چی سوار ماشین بودیم و شهید بروجردی خودش پشت فرمان نشسته بود و خیلی هم بد رانندگی میکرد. بیسیم چی داشت با بیسیم صحبت میکرد و یک ضد انقلاب خودش را جای شهید قمی معرفی کرده بود. شهید بروجردی پشت فرمان گفت گوشی را به من بده و شروع کرد با او حرف زدن. من در همان عالم بچگی به او میگفتم نباید هم در این مسیر حرف بزنی و هم رانندگی کنی. گفتم یا فرماندهی کن یا رانندگی کن یا بیسیم چی باش. به چشمهای من نگاه کرد، زد کنار و گفت تو راست میگویی. به داوود عسگری گفت تو پشت فرمان بنشین. به پادگان رسیدیم. جلسه مسئولان برای پاکسازی برگزار شد. جلسه که تمام شد به آقای کاوه اشاره کرد و گفت من چه کارهام؟ کاوه گفت شما فرماندهای. گفت این را به من نگو به این پسر کرمانشاهی بگو. کاوه گفت «یتفلا» چه شده؟ گفتم هیچی، آقا هم رانندگی میکند، هم با بیسیم صحبت میکند و هم فرماندهی میکند. تکلیف را مشخص نمیکند. گفت تو چه کارهای؟ گفتم من مسئول مخابراتم. کمی فکر کردم با خودم گفتم واقعا من چه کارهام؟ اینها فرمانده هستند. معذرت خواهی کردم. بروجردی گفت نه من معذرت میخواهم. با خودم میگفتم خیلی گاف دادهام. در ظاهر کوتاه نمیآمدم؛ اما پشیمان شده بودم. از در آمدم بیرون تا بروم و وضو بگیرم. شهید بروجردی بیرون آمد. گفتم حاج آقا ناراحت شدی؟ گفت نباید ناراحت شوم؟ من بغض کردم و گفتم ببخشید. گفت شوخی کردم چرا جنبه نداری؟ بغلم کرد و گفت درست گفتی من که چیزی نگفتم. کمی آرام شدم. وقتی داشتیم وضو میگرفتیم گفت ولی بد داد کشیدی سرم. گفتم حاج آقا هنوز ناراحتی. دست در جیب کرد یک قرآن کوچک که 11 سوره داشت را بیرون آورد و گفت این را یادگاری از من داشته باش. آن قرآن همیشه با من بود و در عملیات نصر7 که مجروح شدم خونی شد؛ اما هنوز آن را دارم. تا چند وقت هم بابت همین موضوع با من شوخی میکرد. یک بار هم فوتبال بازی میکردیم من تیم روبرو بودم. تکل روی پای شهید بروجردی زدم و به زمین خورد. به من گفت اینجا هم من را رها نمیکنی. این کار من را سوژهای کرده بود که با من سر هر موضوعی شوخی کند.
خود را در دل همه جا میکرد
شهید بروجردی پاسداری بود که شخصیت اخلاقی کاملا منحصر بفرد و نگاه استراتژیک و راهبردی داشت. بروجردی تنها کسی بود که تا آینده کردستان و امنیت امروز را به آن فکر کرده بود. برای همه موضوعات برنامه داشت. برای آموزش و پرورش، جهاد سازندگی، بهداشت مردم، توسعه کشاورزی و ... برای همه برنامه داشت و همه را با هم میدید. علت اینکه جمهوری اسلامی در کردستان موفق شد به دلیل فضای فکری شهید بروجردی بود. شهید بروجردی از نظر اعتقادی نیز بسیار اخلاقی و ماخوذ به حیا بود. چهرهاش جذابیت خاصی داشت. متدین بود و اهل غیبت نبود. غائله کرمانشاه و اختلافات که شروع شده بود چند شب با او در عملیات بودم و درباره این اختلافات صحبت میکردم. به من میگفت بچه جان ول کن؛ من همه را بخشیدهام. اگر حقی بر گردن من دارند ، من بخشیدم؛ اگر حقی بر گردن کسی دارم خدا من را ببخشد. بروجردی هر شهری عملیات تمام میشد اگر بازداشتی و زندانی داشتیم برنامهاش این بود که به ملاقات آن زندانی برود. بسیار ملایم و به شدت عاطفی بود. بچههای ارتش و ژاندرمری به او اعتقاد داشتند. شهید آبشناسان و شهید صیاد شیرازی بسیار او را قبول داشتند. بروجردی نماز اول وقت را همیشه میخواند. نماز جماعتهایی که بروجردی در ارتفاعات میخواند ما رغبت نمیکردیم از ماشین پیاده شویم. در یک جا عملیات بود. احمدیقدم، مسئول عملیات بود. آقای جلالی هم بود. اختلافی با ژاندارمری بعد از پاکسازی داشتیم که باید ژاندارمری مقر میزدند. فرمانده ژاندارمری گفت مقر نمیزنیم ما خسته شدهایم. یک درگیری لفظی پیش آمد. شهید بروجردی رسید و گفت چه خبر است؟ احمدیمقدم گفت ژاندارمری با ما راه نمیآید و هر بار باید اصرار کنیم. سرهنگ ژاندرمری توضیحاتی ارائه داد و شهید بروجردی گفت حق با شماست. من از شما معذرت میخواهم. گفت من اگر جای امام (ره) بودم میگفتم ای کاش من یک ژاندارم بودم و نمیگفتم ای کاش من یک پاسدار بودم. شهید بروجردی از روی تواضع و بزرگواری با فرمانده ژاندارمری نیز برخورد انسان دوستانه کرد. اینطور در دلها خودش را جا میداد.
دلتنگی برای حاج احمد متوسلیان
یک شب قبل از شهادتاش من و جواد حامدی، نظام پور و مجید ایافت در اتاق عمیلیات بودیم. یکدفعه گفت خیلی دلم برای احمد متوسلیان تنگ شده است و شروع کرد از او تعریف کردن. من شنیده بودم حاج احمد متوسلیان غیر از حرف شهید بروجردی و ناصر کاظمی حرف هیچ کس دیگر را نمیخواند. حتی زمانی که محسن رضایی به دنبال او آمده بود تا او را به جبهههای جنوب برود میگفت نمیخواهد برود و کردستان مهمتر است و تنگه انقلاب اسلامی اینجاست. وقتی متوسلیان نظر شهید بروجردی را در این زمینه پرسیده بود بروجردی به او گفته بود« أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنكُمْ » کجا رفت؟ فرماندهات وقتی از تو خواسته باید چشم بگویی. اینجا بود که دیگر متوسلیان سرش را پایین میاندازد و به بروجردی میگوید یک خواهش دارم. من چند نفر از بچههای اینجا و چند وسیله را هم با خودم باید ببرم. آنها را نوشت و او اجازه داد. وقتی این را تعریف کرد بغض کرد و گفت دلم برایش تنگ شده است.
ماجرای روز شهادت
صبح روزی که بروجردی شهید شد، یک جلسه داشت. جلسه ارتش ساعت 9 و نیم 10 بود؛ رفت و برگشت. قرار شد ساختمان اداره کشاورزی و کشت و صنعت که بخاطر جنگ به یک ساختمان متروکه بدل شده بود را پادگان کنند. میخواستند به آنجا بروند ببینند اصلا آن منطقه به درد پادگان میخورد یا خیر. شهید کاوه یک استیشن داشت. چون بچههای مشهد او را دوست داشتند ،لاستیکهای ماشینش را پهن کرده بودند. یک آقا به نام سوری ، از بچههای تویسرکان بود و خدمتاش تمام شده بود و میخواست ازدواج کند. برای همین درخواست پایان خدمت داشت. شهید بروجردی آن روز به آقای سوری گفت که با او سوار ماشین شود تا در مسیر با هم صحبت کنند. من هم سوار ماشین شدم. آقای کنعانی به عنوان خدمات پادگان حضور داشت. از او هم خواست تا با ما همراه شود. مرحوم آقای منصوری، رئیس ستاد بود و او هم در ماشین نشست. وقتی سوار ماشین شدیم و خواستیم حرکت کنیم کاوه به من گفت پیاده شو تا من وضو بگیرم. گفتم تا اذان زیاد مانده. گفت چه اشکالی دارد من وضو بگیرم؟ گفتم اشکال ندارد. رفت و آمد. به من گفت شما نمیخواهد بیایید. گفت دیشب به شما کارهایی را که گفتم برای عملیات انجام بدهی را انجام دادی؟ گفتم هماهنگ است. گفت با ارتش هماهنگ کردی؟ گفتم میکنم. گفت میکنم نداریم. برو هماهنگ کن. با بیرغبتی قبول کردم. قرار شد آقای منصوری یک دوشکا هم برای اسکورت بردارند. در خودرو شهید بهرامی، شهید کنعانی، مسول خدمات مهندسی تیپ، شهید سوری مسول اعزام نیروی تیپ و شهید بروجردی بودند. حقیر پیاده شدم دنبال ماموریت محوله بروم . مرحوم منصوری هم در خودروی اسکورت نشستند. این آخرین دیدار من با شهید بروجردی بود. تقریبا نیم ساعت گذشته بود که خبر آوردند حاج آقا روی مین رفت. کنعانی که در ماشین بروجردی بود تنها کسی بود که در آن ماشین زنده مانده بود و او را برگردانده بودند؛ متاسفانه کنعانی را تا آوردند تمام کرده بود. شهید قمی سراسیمه با پای پیاده سوار ماشین شد و رفت به سمت محل انفجار و من هم بیسیم را برداشتم و اطلاع دادم بروجردی روی مین رفته و هلیکوپتر بفرستید. آقای منصوری وقتی به ما رسید از او خواستیم برایمان تعریف کند. گفت من جلوتر رفتم رسیدیم به جاده خاکی؛ به بروجردی گفتم ما جلوتر میرویم تا خطری وجود نداشته باشد. بروجردی وقتی میخواست با دقت نگاه کند از زیر عینکاش نگاه میکرد و همانطور به منصوری نگاه کرده و گفته بود، باشد. منصوری با تویوتا وانت رد میشود. لاستیک باریک بوده رد شده و با وجود آنکه در همان مسیر لاستیک تویوتا حرکت میکند چون لاستیک ماشین پهنتر بود روی مین میرود. هلیکوپتر وسط جاده نشست و به امید آنکه بروجردی زنده باشد او را به بیمارستان مطهری بردند؛ اما گویا همان لحظه شهید شده بود. متاسفانه هر چهار نفری که در آن ماشین بودند شهید شدند.
چالش های فیلم غریب
شهید بروجردی از نظر نظامی به شدت با برنامه بود. تمام اهالی منطقه شهید بروجردی را میشناختند. وقتی پاکسازی میکرد بین مردم می رفت و با آنها صحبت میکرد. به خاطر همین مردمی بودن و این که دلش برای مردم می تپید، محبوب شد و همچنان مورد احترام همگان است. هر شهری وارد میشدیم اگر اسیر گرفته میشد، سراغشان میرفت و با آن ها حرف می زد. آب، جاده، حمام و مدرسه در اولویت کارهایش بعد از آزادسازی بود. برای آینده کردستان برنامه داشت. رمز موفقیت آدمهایی که با بروجردی بودند این بود که آدمهای تشکیلاتی بودند. آدمهایی بودند که با سازماندهی کار میکردند. مدیرانی که تربیت کرد همچون سردار ایزدی، لطفیان، نقدی، جلالی و... بودند. برنامههایی که بروجردی برای کردستان در نظر داشت امروز وجود ندارد و این به اخلاق، تفکر نظامیگری و روح بلندش برمیگردد. نظام مرهون این فرماندههاست. چطور میتوان اینها را بر روی پرده سینما به نمایش درآورد را نمیدانم... امیدوارم که محمدحسین لطیفی به همراه حامد عنقا بتواند بهترین وجه از شهید محمد بروجردی و اخلاق و منش او را به تصویر بکشند. این فرمانده بزرگ غرب، دین بسیاری بر گردن این ملت و سرزمین دارد که البته نمیتوان آن را در تنها در یک فیلم سینمایی گنجاند و باید بیشتر از این آثاری درباره زندگی و منش شهید محمد بروجردی ساخته شود تا نسل امروز بهتر با چنین بزرگانی آشنا شوند.