به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو_ فاطمه قدیری؛ کمی بالاتر از کیوسک نیروی انتظامی میدان ونک پیرمردی روی زمین سرد مچاله شده و سرش روی جدول قرار دارد، یک کیسه دارو و چند اسکانس هزارتومانی کنار دستش افتاده. ابتدا فکر کردم متکدی است، ولی حالش را که پرسیدم گفت درد دارد و نمی تواند حرکت کند. با اورژانس تماس میگیرم و کنارش به انتظار میایستم. رسیدن آمبولانس طولانی میشود و مرد حالش کمی جا میآید، میگوید دکتر گفته آرتروز دارد و آرتروز درمان نمیشود؛ امروز هم برای مشکل کلیه هایش از قم به تهران آمده. سفر با قطار، تکانهای اتوبوس و انتظار در سرما درد استخوانها و کلیه را زیاد کرده است. با خودم فکر میکنم غم انگیزترین صحنهی امروز را دیده ام، چرا که هیچ ترکیبی بدتر از بیماری و تنهایی نیست.
وارد کوچهی منتهی به درب اصلی بیمارستان میشوم، کوچه شلوغ است، داخل اکثر ماشینهای پارک شده کسی خوابیده است. برخی با بالش و پتو و عدهای دیگر بدون وسیله، تعدای هم پتو پیچ شده روی پلههای ورودی چرت میزنند. داخل حیاط بیمارستان با خیابان تفاوت چندانی ندارد و بسیار شلوغ است، عدهای بی هدف قدم میزنند و تعدادی کنار کوله باری متشکل از کیفهای مسافرتی و سبدهای پیک نیکی نشسته اند که نشان از اقامت طولانی مدت شان در بیمارستان دارد. داخل یکی از آلاچیقها میشوم. زنی با دختر سه ساله اش نشسته و برایش میوه خرد میکند. دلش به قدری پر است که بدون سوال پرسیدن شروع به صحبت میکند. از سیرجان آمده و همسرش در نوبت اتاق عمل است. میگوید در زندگی تنها رنجی که نکشیده بود درد آوارگی بوده که حالا با یک بچه گریبان گیرش شده است. همسرش تودهای در مثانه دارد و مجبور است هر چندماه برای بررسی و گاها جراحی به تهران بیاید و چند روزی آوارهی خیابانها شود. از هزینههای سنگین سفر و درمان میگوید و با یادآوری تنهایی اش در تهران چند قطره اشک میریزد. میگوید هیچ وقت فکر نمیکردم به کسانی که مریض بدحال دارند، ولی شبها زیر سقف خودشان میخوابند حسودی کنم، ولی دنبال سرپناه بودن با بچهی سه ساله فکرم را به هرجایی میبرد.
وارد درمانگاه بیمارستان میشوم. فضای سالن انتظار شبیه به واگن مترو است. محیط برای نصف افراد حاضر ساخته شده و روشن بودن وسایل گرمایشی در کنار نبود تهویهی مناسب، تنفس را سخت میکند. همهمه زیاد است، عدهای صحبت میکنند و عدهای دیگر در قسمت پذیرش، دعوا. خانمی میانسال بالش و پتویی را از روی صندلی برمی دارد و اشاره میکند که بنشینم. مشکلش را جویا میشوم؛ به طور مادرزاد با یک کلیه به دنیا آمده که همان کلیه هم دارای کیستهای خونی متعدد است. توضیح میدهد که کلیه اش معمولا مشکلی ندارد، ولی گاهی کیستها عفونت میکنند و یا میترکند و او به اجبار برای درمان به تهران میآید. کمی از وضع اقتصادی میگوید و اینکه همین دو سه روز اقامت در تهران چقدر برایشان هزینهبر است. میگوید سال اولی که تازه علائم بیماری نمود کرده بود همه چیز برایشان بسیار سخت بود. بیمارستان شهر خودشان متخصص نداشت و پزشک عمومی با سونو و آزمایش هم متوجه بیماری نمیشده و نتیجهی این عوامل تحمل دردی شدید بوده است، تا اینکه بعد از یک ماه تحمل درد و مصرف مسکنهای قوی به بیمارستان هاشمی نژاد مراجعه کرده بود. سال اول به فواصل کوتاه برای تشخیص و درمان به اینجا میآمده است. میگوید سال اول همه چیز در نظرم غیر قابل تحمل بود، ولی بعد از چندبار رفت و آمد اینقدر آدم مستاصل و بی پناه دیدم که درد خودم را فراموش کردم.
تحمل فضای داخل درمانگاه سخت میشود؛ به سمت ساختمان اصلی بیمارستان میروم. تعداد افراد داخل حیاط بیشتر شده. دختری از افراد حاضر سراغ همراه سرای نزدیک به بیمارستان را میگیرد. چندباری در محوطه بالا و پایین میروم. دختری که به دنبال همراه سرا بود کنارم میایستد، میپرسم جایی را پیدا کرده یا نه؟ میگوید ظاهرا یک مهمانپذیر با قیمت مناسب در این نزدیکی قرارد دارد که هیچ وقت جای خالی ندارد. برای انجام کارهای پیوند کلیهی برادرش از طالقان آمده است، اصالتا بلوچ هستند، هفت-هشت سالی است از شهر خودشان به کرج و سپس طالقان مهاجرت کرده اند. میگوید مشکل مالی ندارد، ولی ترجیح میدهد نزدیک بیماستان اقامت داشته باشد تا اگر مشکلی پیش آمد بتواند سریع خود را به بیمارستان برساند.
وارد ساختمان اصلی میشوم. سر و صدا نسبت به قسمتهای دیگر کمتر است و اکثر افراد به مانیتور بزرگی که وضعیت بیمارانی که عمل دارند را نشان میدهد خیره شده اند. عدهای زیر لب ذکر میخوانند و عدهای دیگر پایشان را با استرس تکان میدهند و یا راه میروند. هیچ کس حوصلهی صحبت کردن ندارد.
با بلند شدن صدای اذان محوطه رفته رفته خلوت میشود و سر و صدا و همهمه کمی آرام میگیرد. صدای جیغ و گریهی زنی از داخل ساختمان بلند میشود. به سمت اورژانس میروم، میخواهم ببینم در اورژانس هم بیماران مهاجر هستند یا نه. شلوغ است و کسی به غیر از بیمار و یک همراه برای بیمارانی که نیاز به کمک دارند اجازهی ورود ندارند. صدای گریه بلندتر میشود و خانمی به کمک دو مرد روی یکی از صندلیهای کنار ورودی مینشیند. مدام تکرار میکند که پدرش آرزو داشت در شهر خودش بمیرد و با آوردنش به این جا غریب مرده است.
پیرزنی روی ویلچر نشسته و به مرد کنار دستش میگوید برایش نوبت نگیرد، چون دیگر به این جا نخواهد آمد. مرد با خنده از او دور میشود، ولی پیرزن دوباره با صدای بلند حرفش را تکرار میکند. میپرسم چرا نمیخواهد به این جا بیاید؟ از نظرش هزینهی رفت و آمد و اقامت خیلی زیاد است و پیرزنی به سن و سال او ارزش ندارد تا پسرش پولهایی که به سختی در میآورد را خرجش کند. هر سه یا چهار ماه باید لولهی کلیه اش را تعویض کند و، چون مجبور است تا ۴۸ ساعت مراقب وضعیتش باشد، حداقل سه روز در تهران میمانند. خودش بوشهر زندگی میکند، ولی پسرش ساکن خوزستان است. در اغتشاشات ماشین و مغازهی پسرش آسیب دیده و این اولین باری است که با ماشین شخصی او به اینجا نیامده اند، به همین خاطر تازه متوجه هزینهی زیاد رفت و آمد شده است. میگوید اگر بیمارستان در خیابان نزدیک محل زندگی پسرش بود هیچ مشکلی نداشت، ولی این مسیر ارزش زنده ماندن ندارد.
کمی دیگر در بیمارستان میگردم و با چندنفری هم کلام میشوم. پاسخ هرکس به سوالاتم دربارهی مشکلات متفاوت است. یکی مشکل اسکان دارد و دیگری مشکل رفت و آمد. عدهای هم تمام مشکلات را باهم به دوش میکشند. ولی اصلی ترین مشکل تمام بیماران مهاجر، نبود پزشک متخصص و مراکز تخصصی مناسب نزدیک به محل زندگی شان است. آنها نیز میتوانستند در شهر خودشان بدون اینکه نگران سقف بالای سر همراهانشان باشند روی درمان تمرکز کنند، ولی به دلیل سهل انگاری و سوءمدیریت مدیران اجرایی باید به غیر از درد بیماری بار روانی مشکلات همراهانشان را نیز به دوش بکشند.