به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، رمضانعلی رفیعزاده از رزمندگان دفاع مقدس در خاطرهای از لحظات طنز جبهه درباره عملیات «والفجر هشت» روایت میکند: جمعی تیپ پدافندی شیمیایی والعادیات «ش. م. ر» بودم. بیستم بهمن ۱۳۶۴، نیروهای ما شبانه از اروند وحشی گذشتند و خط را شکستند. هوا که روشن شد، به اتفاق حسین رحمانی، فرمانده گردانمان، حسن مراغی و آقای عباسی سوار قایق شدیم و توی شهر فاو رفتیم.
عباسی، بچه تهران و از آن خالیبندهای هفتخط بود! خیلی هم قمپز در میکرد. همیشه میگفت: «من بزن بهادر محله مون بودم. من یه تنه ۱۰ تا عراقی رو حریفم. هرجا به مشکل برخوردین، من خودم ایکی ثانیه حلش میکنم.» هدفمان این بود تا هم منطقه را شناسایی کنیم، هم ساختمان مناسبی به عنوان مقر برای فرماندهی پیدا کنیم تا کپسول اکسیژن، ماسک، بیسیم و تجهیزات دیگرمان را ببریم آنجا و مستقر شویم.
در مرکز شهر ساختمانی مسکونی و یک طبقه پیدا کردیم؛ حدس زدیم از لحاظ امنیتی مناسب باشد. چون مطمئن نبودیم ساختمان پاکسازیشده یا نه قرار گذاشتیم من و آقای عباسی برویم روی پشتبام را تفتیش کنیم؛ رحمانی و مراغی، داخل و اطراف ساختمان را بررسی کنند.
راهپله، پنجره نداشت. تقریباً تاریک بود. من کف پلهها را نگاه میکردم و پاورچینپاورچین بالا میرفتم. رفیقم هم سه چهار پله پایینتر، پشت سر من حرکت کرد. او هم سرش پایین بود و مواظب بود پایش به تیزی پلهها نخورد. وقتی رسیدم بالا، دیدم یک نظامی سیهچرده با کلاه آهنی بر سر، توی دهانه در نشسته است. نشیمنگاهش روی زمین، شانهاش به پروفیل عمودی در و یکی از پاهایش خم و روی سینهاش بود.
لوله اسلحه در دست و نوک لوله زیر چانهاش بود. به اسلحهاش تکیه داده بود و هیچ حرکتی نمیکرد. پشتش به آسمان آبی و صورتش به سمت راهپله تاریک بود. چون نور بهاندازه کافی نبود، نمیتوانستم تشخیص بدهم لباسهایش خونی است یا نه! شک کردم زنده است یا مرده! چون عکسالعملی نشان نداد، مطمئن شدم مرده است؛ اما وهم برم داشت.
از ترس موهای بدنم سیخ شد. شیطنتم گل کرد و به آقای عباسی نگفتم قضیه از چه قرار است! میخواستم حالش را بگیرم و عملاً نتیجه منم منم کردن و بزنبهادر بودنش را ببینم. پایم را آوردم بالا، آرام از کنار جنازه گذشتم و رفتم روی پشتبام. به دو ثانیه نکشید که آقای عباسی داد زد و پرید روی پاگرد راهپله! او که با خیال راحت پشت سر من بالا میآمده، با دیدن ناگهانی جنازه زهرهترک شده بود.
از آن بالا زدم زیر خنده! با عصبانیت عربدهای کشید و گفت: «رفیع زاده نامرد! من که نصفهعمر شدم! مرتیکه چرا بهم نگفتی مرده اون بالاس؟» همانطور که میخندیدم گفتم: «منم ترسیدم؛ فقط میخواستم ببینم تو که ۱۰ تا رو توی تهرون حریف بودی با این مرده چهکار میکنی!» رفتیم پایین و در یک جمعبندی با بقیه به این نتیجه رسیدیم که، چون سقف این ساختمان را با آجر و آهن درست کردهاند، از استحکام لازم برخوردار نیست و به درد مقر نمیخورد.
منبع:
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز (مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس)، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۳۳، ۳۴، ۳۵