
تاسیان؛ نشد، شورش در آمد
به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو، سریال تاسیان به نویسندگی و کارگردانی تینا پاکروان، یک درام عاشقانه-تاریخی است که در ۲۳ قسمت از زمستان ۱۴۰۳ تا تابستان ۱۴۰۴ پخش شد. «تاسیان» دومین قطعه از سهگانهی عاشقانهی پاکروان بهشمار میرود و داستان آن در بستر تحولات اجتماعی–سیاسی سالهای منتهی به انقلاب ۱۳۵۷ روایت میشود. ماجرای سریال حول یک رابطهی عاشقانه بین یک مأمور ساواک و دختر یک خانوادهی ثروتمند میگردد؛ عشقی که در پسزمینهی اعتراضات مردمی، جلسات مبارزان، شکنجهگاهها، شنودها و خیانتها روایت میشود و تا پایان داستان راهی تراژیک را طی میکند.
روایتی عاشقانه یا تطهیر
در میانهی عشق و شور و عاطفهی داستان، آنچه بیش از همه توی ذوق میزند، تلاش اغراق آمیز سریال برای تصویرسازی مهربانانه از سازمان اطلاعات و امنیت پهلوی (ساواک) است. در اینجا ساواک نه به عنوان سازمان مخوف و سرکوبگر، که بیشتر شبیه به یک نهاد اداری ناکارآمد و حتی گاها بی گناه و معصوم نمایش داده شده که کارمندانش اهل دلاند، دوست دوران کودکی برایشان حائز اهمیت است، از سر دلسوزی و معرفت به بازداشتشدگان کمک میکنند و در جلسات بازجویی صرفاً گپ میزنند. هیچ نشانی از شکنجه، اعترافات، پروندهسازی گسترده یا تعقیب نفسگیر مبارزان در خانه و خیابانها نیست.
آیا این همان ساواکیست که در ۱۷ شهریور ۵۷ میدان ژاله را به خون کشید؟ یا همان سازمانیست که در دههی ۵۰ شکنجهگرانی، چون تهرانی و عضدی را در رأس بازجوییها مینشاند و به پُر شدن گورستانها با جنازهی جوانان کمک میکرد؟ اگر قرار بر بازخوانی تاریخ است، نمیتوان با بزک کردن چهرهی قاتلان، آن را تبدیل به عاشقانهای محجوب کرد.
در واقع، تاسیان با نادیدهگرفتن حافظهی جمعی، سعی داشت از نهادی ضدهرگونه انسانیت چهرهای انسانی بسازد! و همین تناقض درونی باعث شد روایتش بر هیچ کدام از گریزهایش بند نشود و نه تاریخ را به درستی به تصویر بکشد نه روایت عاشقانه را.
وقتی شخصیتها بر روی دستت ماندهاند
درحالیکه در طول داستان اینگونه است که مشغول به خواندن یک کتاب قصهی رویایی هستی، با اتفاقانی دور از واقعیت و نزدیک به خواب و تخیل که در بطن هیچ یک اتفاق ریشهای و مهمی رقم نمیخورد و تماشای چند ویدئوی کوتاه در اینستاگرام نیز گویای تمام اپیزود حدود یک ساعته است با نزدیک شدن به قسمتهای پایانی اوضاع رو به وخامت بیشتری میرود و با ریتمی شتابزده، بخش عمدهای از شخصیتها یکی پس از دیگری حذف میشوند؛ آن هم نه از دل روایت، بلکه با مرگ. مرگی ناگهانی، ملودراماتیک، اغراقشده و البته گاهی کاملاً بیمنطق. شخصیت اول مرد، شخصیت اول زن، حتی برخی شخصیتهای مکمل که نقشهای کلیدی در گرهافکنی و گرهگشایی داستان داشتند، یا به شکلی غیرضروری کشته میشوند یا بدون کوچکترین سرنوشتی رها میشوند. از منظر فیلمنامهنویسی، این نوع پایانبندی را گریز روایی مینامند "وقتی نویسنده نمیداند مسیر شخصیت را به کجا ببرد، بهترین کار را در حذف او میبیند. نه گذر زمان، نه تحول درونی، نه کشمکش. فقط مرگ. "
همچنین در این بین، برخی کاراکترها که در روند داستان به عنوان نقشهای به ظاهر موثر و اصلی درام ظاهر شده بودند، اصلاً دیگر دیده نمیشوند. گویی سازنده تصمیم گرفته با «پاک کردن» معادلات، به پایان برسد، نه با «حل کردن» آنها.