صدای موتور بیشتر میشود و پرواز آغاز و چگونه در بند خاک بمانند آنان که پرواز آموختهاند؛ صدای موتور با صدای مهیبی قطع میشود؛ ققنوس آهنین بر زمین میخورد تا از آتش آن ققنوسها پرورش یابند و در آخر پر بكشند؛ شهیدانی چون جهان آرا، فکوری، کلاهدوز، فلاحی و نامجو
گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو»؛ وقتی موتور هواپیما روشن شد صدای بهشت به گوش می رسید، گویی یک دسته پرستوی زخمی به دیار عشق خود سفر می کنند، دیداری که عاشق و معشوق را به یکدیگر می رساند.
صدای موتور بیشتر می شود و پرواز آغاز و چگونه در بند خاک بمانند آنان که پرواز آموخته اند. صدای موتور با صدای مهیبی قطع می شود . ققنوس آهنین بر زمین می خورد تا از آتش آن ققنوس ها پرورش یابند و در آخر پر کشیدند شهیدانی چون جهان آرا، فکوری، کلاهدوز، فلاحی و نامجو
روز هفتم مهر یاد آور عروج مردانی بود که هر کدام در مسیرشان حماسه ها آفریدند.
جهان آرا:
شهید محمد جهان آرا 9 شهریور ماه سال 1333 در خرمشهر بدنیا آمد. سیزده ساله بود که پایش به فعالیتهای دینی مساجد و هیأت های مذهبی باز شد. در کلاسهای آموزش و تفسیر قرآن شرکت میکرد و عضو ثابت جلسات هفتگی هیأت های مذهبی بود. او در همین سالها با یک گروه مبارز مخفی به نام «حزبالله» خرمشهر» آشنا شد. دو سال بعد یعنی در 1351 گروه حزبالله توسط عوامل ساواک شناسایی شد و تمام اعضایش از جمله محمد دستگیر و زندانی شدند. او به خاطر سن کمش به یک سال زندان محکوم شد.
در سال 1354 دیپلمش را گرفت، در کنکور دانشگاه قبول شد و برای ادامهی تحصیل راهی مدرسهی عالی بازرگانی تبریز شد. در دانشگاه نیز فعالیتهای سیاسی او همچنان ادامه داشت او به همراه دوستانش انجمن اسلامی مدرسهی عالی بازرگانی را پایهگذاری کرد.
اعلامیههای انقلابی و جزوهها و بیانیههای ضد رژیم توسط این انجمن اسلامی میان دانشجویان توزیع میشد. در سال 1355 محمد به عضویت گروه «منصورون» که یک گروه مذهبی معتقد به مبارزه مسلحانه بود پیوست.
از آن پس محمد فعالیتهای انقلابی خود را چه در زمینهی مبارزهی مسلحانه و چه در زمینه فعالیتهای تبلیغی و آگاه کنندهگسترش داد. وقتی تظاهرات مردمی علیه رژیم شاه در روزهای بهار و تابستان 1357 اوج گرفت. محمد نیز به همراه دوستانش با فعالیتهای چریکی و مسلحانه به حرکت مردم یاری میرساند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی محمد پس از دو سال و نیم زندگی مخفی به خرمشهر بازگشت. او دو دوستانش در خرمشهر گروهی تشکیل دادند به نام کانون فرهنگی نظامی انقلابیون خرمشهر.
هدف این کانون حراست از نظام نوپای انقلابی در برابر حملاتی بود که از طرف بازماندگان رژیم و یا طرفداران تجزیه خوزستان به آن می شد.
محمد جهان آرا در سال 1358 ازدواج کرد. در همان سال ها فرماندهی سپاه خرمشهر را به عهده گرفت و همزمان جهاد سازندگی خرمشهر را نیز پایهگذاری کرد. با شروع جنگ دوش به دوش مردم از شهر دفاع کرد. بعد از سقوط خرمشهر و عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا تمامی نیروها یک دل به دشمن یورش بردند.
خاطرهای کوتاه از شهید به نقل از پدر مرحومش:
محمد برايم تعريف كرد كه رفته بودند با بنيصدر پيش امام(ره)، محمد به امام گفته بود كه اين آقا امكانات لازم را به ما نميدهد و دست دست ميكند، امام(ره) توپيده بود به بنيصدر. بعد از جلسه بنيصدر، محمد را دعوا كرده بود كه چرا جلوي آقا اين حرفها را زده البته باز هم اين دو نفر درگيري پيدا كردند. بنيصدر رفته بود خرمشهر، محمد يقهاش را گرفته بود و همديگر را زده بودند. محمد ميگفت بنيصدر جلوي نيروها را گرفته بود. پسرم از هيچكس نميترسيد.
شهید فلاحی:
در سال 1310 در روستاي طالقان متولد شد و تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در طالقان و دبيرستان نظام تهران گذراند و پس از اخذ ديپلم وارد دانشكده افسري شد و با درجه ستوان دومي از آن دانشكده فارغ التحصيل شده و كار خود را از فرماندهي دسته در نيروي زميني آغاز كرد.
وي در طول خدمت به علت شايستگي توانست تا درجه سرتيپي وگذراندن دوره دانشكده فرماندهي و ستاد پيش برود اما با ا ين وجود بعلت فعاليت عليه رژيم سابق از سال 1330 تا 1352 4 بار به زندان افتاد.
فلاحي پس از پيروزي انقلاب به سمت فرماندهي نيروي زميني ارتش منصوب شد و از آغاز جنگ در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور دائم داشت و پس از بركناري بني صدر از فرماندهي كل قوا , طي حكمي از سوي حضرت امام (ره ) مسئوليت جانشين فرماندهي نيروهاي مسلح ستاد مشترك به وي واگذار شد.
خاطره يكي از محافظين شهيد فلاحي:
در آبان ماه سال 1359 در سوسنگرد عملياتي عليه نيروهاي عراقي انجام گرفت تا آن شهر از تعرض دشمنان رهايي يابد. شهيد فلاحي در نقطه اي ميان خط آتش نيروهاي خودي و سربازان دشمن براي نظارت بر اين عمليات حضور داشت و تنها فرد همراه ايشان من بودم.
تبادل آتش بين دو طرف به شدت ادامه داشت، انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره در اطراف ما به طور پراكنده شنيده مي شد. دكتر چمران در آن عمليات مجروح گرديد و تعدادي از رزمندگان ما هم به شهادت رسيدند.
به شهيد فلاحي پيشنهاد كردم كه براي محافظت از تركشها و گلوله ها از كلاه آهني استفاده كند، اما او اظهار داشت: اگر نگهدار من آن است كه من مي دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد با اين وجود از ايشان كه آن زمان رئيس ستاد مشترك بود خواهش كردم كه براي اطمينان خاطر استفاده از كلاه آهني هنگام انفجار گلوله ها به روي زمين دراز بكشند.
شهيد فلاحي با لبخندي گفت: تو از من خاطر جمع باش چون انسان شهيد نمي شود مگر آنكه قبل از شهادت كامل شده باشد. ضمن آنكه من هنوز به آرزويم نرسيده ام.
من كه در پي راهي براي بازگشت و يا جان پناه امني بودم، پرسيدم: تيمسار شما مگر چه آرزويي داريد؟
لحظه اي تامل كرد و سپس گفت: مي داني تنها آرزوي من چيست؟
گفتم: آرزوي هر فرد نظامي در مرحله اول سربلندي ميهن و اهتزاز پرچم كشور به نشانه عزت و عظمت آن ملت است و اين نشان مي دهد كه مردم آن كشور زنده، پويا و در دنيا قابل احترام هستند.
ايشان گفتند: بله همه اينها درست است، اما مي داني كه من وجب به وجب خاك خوزستان را به علت محل خدمت اوليه ام مي شناسم با توجه به پيش روي سريع عراق آرزو داشتم كه ارتش عراق زمينگير شود كه چنين شد. تنها يك آرزوي بزرگ ديگر دارم، تنها آرزويم اين است كه ارتش متجاوز عراق را از اطراف آبادان تا مارد عقب بنشانيم.
كمتر از يك سال بعد تيمسار فلاحي به آرزوي خود رسيد، اما چند ساعت پس از تحقق اين آرزو به والاترين مقام انساني يعني شهادت در راه خدا نائل گرديد.
شهید فکوری:
در سال 1317 در تبریز دیده به جهان گشود، در سال 1337دیپلم خود را اخذ و در رشته پزشکی قبول شد اما به دلیل علاقه وافر به خلبانی از پزشکی انصراف داد. پس از مدتی برای دوره تکمیلی عازم آمریکا شد و با گواهینامه خلبانی اف4 به ایران باز گشت و در پایگاه یکم شکاری مشغول شد. بعد از انقلاب به یاران روح الله پیوست و مسئولیت های زیادی را پذیرفت لیاقت و شایستگی او سبب شد تا همان سال با حفظ سمت به عنوان وزیر دفاع در دولت شهید رجایی منسوب شود. شهید فکوری در سالهای پس از انقلاب چندین بار توسط عناصر ضد انقلاب تا مرز شهادت پیش رفت.
خاطره ای از همسر شهید
آن موقع (قبل از انقلاب ) کسی به اسم تیمسار ربیعی، فرمانده پایگاه شیراز بود، وی در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را برای صرف نوشیدنی به دفترش دعوت کرده بود.
میدانست جواد اهل روزه است جواد هم نرفت. به او گفتم: امسال، سال درجهات است با ربیعی سر ناسازگاری نگذار.
اما جواد تاکید کرد: دینم را به درجه و دوره نمیفروشم.
تیمسار ربیعی هم مرا دید و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دینش میرسد، اغلب اوقات عادت داشتیم برای ناهار جمعه به باشگاه افسران در پایگاه برویم، پایگاه سه رستوران داشت که هر کدام مخصوص یک گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجهدارها.
آخرین باری که به باشگاه رفتیم یک همافر به دلیل اینکه غذای رستورانهای دیگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد، تیمسار ربیعی قبل از اینکه همافر شروع به خوردن کند ضمن اینکه از او میپرسید چرا به این باشگاه آمده، او را بلند کرد و سیلی محکمی به او زد. غذای ما به نمیه رسیده بود، جواد ما را بلند کرد و به خانه رفتیم و از آن به بعد دیگر به باشگاه نرفتیم.
جواد میگفت: تحمل این زورگوییها را ندارم. در این مواقع، به خاطر اینکه خجالت آن فرد را بیشتر نکند، سکوت میکرد.
شهید کلاهدوز:
یوسف کلاهدوز در اول دی ماه ١٣٢٥ در شهر قوچان دیده به جهان گشود. او هنگامی که به مدرسه رفت توانست هوش و استعداد خود را بهتر نمایان کند و همواره مورد تشویق معلمان و مربیان خود قرار داشت.
پس از گرفتن دیپلم، وارد مدرسه افسری شد و در دانشکده برای جذب نیروهای مستعد ارتش همواره در تلاش بود.
وی مدت ٨ سال در لشکر شیراز، فعالیت مذهبی و سیاسی خود را به طور مخفیانه ادامه داد و از طریق واسطه هایی با امام خمینی (ره) ارتباط برقرار کرد و از رهنمودهای معظم له بهره می برد.
رکن دوم ارتش ضد اطلاعات به کلاهدوز مشکوک شده بود و او مورد تعقیب و مراقبت قرار داشت اما با زیرکی، طوری عمل کرد که او را به گارد منتقل کردند.
پس از پیروزی انقلاب نقش چشمگیری در تشکیل کمیته های انقلاب اسلامی و تدوین اساسنامه سپاه داشت. وقتی امام پیام داد که حصر آبادان باید شکسته شود، تمام تلاش خود را به کار بست. می گفت: طلسم صدام را باید شکست اگرچه همه ما شهید شویم...او اهل ریا و خودنمایی نبود طوری که حتی نزدیکانش هم تا زمان شهادتش نمی دانستند او قائم مقام سپاه است.
همه رفتارهای شهید کلاهدوز در گرو اسلام و اعتقادات پاکش بود و آلوده زیستن را در قاموس او راهی نبود. چون چشمهای میجوشید به این امید که کویر دلها را به سرسبزی ایمان نوید دهد. راز و نیازهای شبانه، او را چنان ساخته بود که تحتتأثیر زیر و بمهای زمانه رنگ نمیباخت.
مظهر وارستگی و تقوی بود و هیچگاه به مفاسد آلوده نمیشد. عاشق ولایت فقیه بود و از هرجا که میتوانست خود را به حبل ولایت متصل میکرد. با اینکه وضعیت شغلی او به گونهای بود که میتوانست سرمایه و ثروت زیادی را کسب کند و زندگی تجملاتی داشته باشد، اما چون ایمان به خدا بر وجودش حکومت میکرد هرگز ثروتی را برای خود نمیخواست.
شهید نامجو:
از نظر ابعاد مذهبی، ایشان هیچ كم و كسری نداشت. مرتب روزه میگرفت و خیلی وقتها نماز شب میخواند. نماز شب او نماز معمولی نبود؛ طوری گریه میكرد كه اتاق به لرزه میافتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار میشدیم.
او هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی كنیم و از روز اول زندگیمان در منزل اجارهای زندگی میكردیم. در آن زمان ارتش به پرسنل خانه سازمانی میداد و وقتی من از او خواستم كه منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار كسانی كه نیاز دارند بگیرند. فامیل خود را با وضع سیاسی مملكت آشنا کرده بود و در زمانی كه امام (ره) دستور دادند كه شبها مردم به پشتبامها بروند و تكبیر بگویند، او بیمحابا از ایوان منزل تكبیر میگفت. او مرتب در راهپیماییها شركت میكرد و از هیچ كمكی برای مردم انقلابی دریغ نمیكرد.
خاطره ای از شهید نامجو در کنار امام خامنه ای از زبان همسر شهید
شهید نامجو در كنار حضرت آیت الله خامنهای، مدظله العالی، حدود دو سه ماه متوالی در ستاد عملیات نامنظم فعالیت داشت. در طول این مدت كه ما زیر بمب و موشك دایم بودیم، بعضی وقتها تماس تلفنی با ما داشت و جویای احوال ما میشد. یك بار در حین صحبتتلفنی متوجه شدم كه صدایش گرفته است. پرسیدم: طوری شده؟ و او با لبخند گفت: چیزی نیست نگران نباش،از دود و آتش است.
و پس از آن پیغام فرستاد كه پمادی برایش تهیه و ارسال كنیم. علتش را پرسیدم. گفت، انگشتان پایم زخم شده است.
پرسیدم: چرا؟
گفت: برای اینكه وقت نمیكنم پوتینهایم را از پایم درآورم. چند شب بعد، ناگهان دیدیم شهید نامجو به منزل آمد. از او پرسیدم: چطور شد كه به مرخصی آمدی؟ گفت: آقای خامنهای به من امر فرمود: سید دو، سه شب برو خانه.