سربازهاي عراقي دو طرف راهرو ايستاده بودند و بچه ها را هنگام رد شدن با كابل مي زدند. حاج آقا هم بود. موقع رد شدن از بين عراقي ها، خودش را سپر بقيه مي كرد. براي همين، بيشتر كابل ها به او خورد. همان وقت...
گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو»؛ دوره دبیرستان را که می گذراند، به تشویق دوستانش می خواست نیروی هوایی برود و خلبانی بخواند. موفقیتهای علی اكبر در قهرمانی شناي امجدیه تهران و انتخابش به عنوان بازیكن برتر فوتبال و والیبال در دوران دبیرستان، او را مصمم كرده بود تا در آزمون دبیرستان نیروی هوایی شركت كند. از طرفی پیشنهاد و اصرارهای دایی برای ادامه تحصیل در آلمان هر روز پر رنگ تر می شد، اما او به توصیه پدر و علاقه خودش سر از حوزه مشهد درآورد.
فعالیت های سیاسی علی اکبر روز به روز بیشتر می شد. از جاسازی و پخش اعلامیه گرفته تا همراهی با شهید اندرزگو. بعد هم چاپ کتاب ولایت فقیه امام خمینی(ره) و آخر سر هم از اروندرود خود را به عراق رساند تا خدمت امام که در نجف تبعید بودند برسد.
آن جا هم آرام و قرار نداشت؛ دیگر شده بود شاگرد درس خارج فقه و اصول رهبر خود!
با آغاز جنگ تحمیلی به گروه دكتر چمران در ستاد جنگ های نامنظم رفت و مشغول سازماندهی نیروهای مردمی شد
شهید چمران در مورد ابوترابی گفته بود: «من شهادت میدهم كه سختترین مأموریتها را عاشقانه میپذیرفت و هر چه وظیفه او خطرناكتر میشد خوشحالتر و راضیتر به نظر میرسید. من شهادت میدهم سید علی اكبر ابوترابی عالیترین نمونه پاكی و تقوا و عشق و محبت و شجاعت و فداكاری بود.»
به عراقي ها صادقانه احترام مي گذاشت و به بعضي ها كه نسبت به اين كار به او ايراد مي گرفتند، مي گفت: «ما براي نجات اينا اينجاييم. اينا آدماي بدبخت و مستضعفين. ما بايد راه درست رو بهشون نشون بديم، البته نه از سر ضعف بلكه با اين نيت كه به راه بيان و از خشونتشون هم كم كنن.» وقتي خودش عملاً اين طور رفتار مي كرد و اثر مي گذاشت، بقيه هم پيروي مي كردند.
***
سربازهاي عراقي دو طرف راهرو ايستاده بودند و بچه ها را هنگام رد شدن با كابل مي زدند. حاج آقا هم بود. موقع رد شدن از بين عراقي ها، خودش را سپر بقيه مي كرد. براي همين، بيشتر كابل ها به او خورد. همان وقت، كابل يكي از سربازها از دستش افتاد. حاج آقا ايستادْ خم شد، كابل را برداشت و به سرباز داد.
سرباز عراقي چند لحظه حاج آقا را نگاه كرد. بعد كابل را زمين انداخت و رفت و بعد از آن هم هيچ وقت با كابل به اردوگاه نيامد. ***
مرداد 68 بود. توي تكريت بوديم. يك روز صبح عراقي ها به حاج آقا گفتند براي رفتن به اردوگاه تكريتِ 17 آماده شود. يك ساعت وقت داشت. وقتي حاج آقا داشت وسايلش را جمع مي كرد، بچه ها دورش جمع شده بودند و گريه مي كردند. نگهبان هاي عراقي مات و مبهوت نگاه مي كردند. در ميان همهمه و گريه زاري بچه ها، حاج آقا بلند شد و با صداي بلند گفت «با مردمان به گونه اي رفتار كنيد كه اگر مُرديد بر شما بگريند و اگر زندگي كرديد با اشتياق به سوي شما آيند.» بعد رفت سمت درِ اردوگاه. احسان، درجه دار عراقي داشت با ناراحتي بيرون رفتن او را نگاه مي كرد. به طرفش رفت. احسان را بغل كرد و گفت: برادر احسان، من خدمات صادقانه شما را فراموش نخواهم كرد.» و احسان هم با صداي بلند گريه مي كرد.
***
يك روز به من گفت «ويژگي مادر اينه كه هيچ وقت از بچه رنجيده نمي شه، هر چند بچه برخورد خوبي با مادرش نداشته باشه. روحانيون آزاده توي اردوگاه ها بايد مثل مادر با اسرا رفتار كن.» ***
زندان بغداد كه بوديم، يكي رفت و حاج آقا را لو داد. گفته بود كه كيه و چه كاره ست. حاج آقا را خيلي شكنجه كردند. كمي بعد، همان اسير را به اردوگاهي كه حاج آقا در آن بود آوردند. حاجي آن قدر بِهِش احترام گذاشت كه خودش رفت از عراقي ها خواست او را به زندان ديگري ببرند. مي گفت «ديگه تحمل اين همه خوبي آقاي ابوترابي رو ندارم.»
به رئيس هيئت صليب سرخ گفتم «چرا عراقي ها نمي ذارن ابوترابي براي تعليم علوم ديني به اردوگاه هاي ديگه هم بره. گفت «عراقي ها مي گن ابوترابي روحاني نيست يه سرمايه دار قزوينيه». بعد كمي مكث كرد و گفت «راست هم مي گن، ابوترابي يه سرمايه داره، ولي سرمايه مال دنيا نيست. دارايي او عقل و انديشه ست. اي كاش از اين سرمايه دارها، توي دنياي امروز بيشتر بود. مكتبي رو كه مثل ابوترابي درش زندگي مي كنن، بايد ستايش كرد.» ***
خانه شان طبقه سوم بود. هر وقت كارش داشتيم، سحرها قرار مي گذاشتيم. مي رفتيم خانه شان. بهِ ما مي گفت «وقتي با ماشين مي آييد، از بالاي خيابون كه شيب داره بياييد. ماشينتون رو هم خاموش كنين. بوق نزنين. مبادا همسايه ها از خواب بيدار بشن»
خودش هم، وقتي مي خواست از طبقه سوم پايين بيايد، كفش هايش را در مي آورد..
براي نمايندگي مجلس چهارم نامزد شد. همان موقع كه همه نامزدهاي تهراني داشتند تبليغ مي كردند. همه چيز را گذاشت و رفت سوريه. وقتي برگشت، بِهِش گفتم «حالا كه همه دارن تبليغات مي كنند، شما رفتي سوريه؟» گفت «آقاجون، من به سوريه رفتم و به حضرت زينب متوسل شدم. از ايشون خواستم، اگه رفتن من به مجلس و كار سياسي، لحظه اي به دامان پاك شما به عنوان قافله سالار اسرا خدشه اي وارد مي كنه، مانعي برايم پيش بيايد تا وارد اين عرصه نشم.»
يك روز، كنار خيابان منتظر تاكسي بود. پيكان وانت مدل پاييني جلوي پاش ترمز كرد. راننده اش جواني بود بيست و دو سه ساله. او را شناخته بود. ازش خواست سوار بشه. قبول كرد. پرسيد «كجا بريم». گفت «مجلس شوراي اسلامي». فكر مي كرد توي خيابان اصلي بايد پياده ش كنه. گفت داخل محوطه برو. با تعجب گفت «با اين ماشين داخل بشم؟»، گفت «آره» وقتي بيرون آمد جلوي ساختمان ايستاد، يكي از دوستانش را ديد. بِهِش گفت «امروز، من دوباره زنده شدم. علاقه م به انقلاب تازه شد. رفتار آقاي ابوترابي اميدوارم كرد»
وقتي برگشتيم ايران، كاروان «رهپويانِ حرم تا حرم» را راه انداخت. خيلي به امام رضا علاقه داشت؛ از حرم امام خميني پياده راه مي افتادند مي رفتند مشهد. توي راه با اصرار، لباس پيرمردها را ازشان مي گرفت و مي شست.
بيشتر از سه چهار ساعت نمي خوابيد، يا داشت به كارهاي تهراني ها كه نماينده شان بود مي رسيد، يا به كارهاي بچه هاي آزاده.
يك روز بِهِش گفتم «حاج آقا مي تونم ازتون خواهشي بكنم» گفت «بفرماييد». گفتم «مي شه چند روزي باهم بريم بيرون از تهران». پرسيد «براي چي». گفتم «شما خيلي خسته اي، نياز به استراحت داري». خنديد و گفت «استراحت؟، استراحت باشه براي اون دنيا.» ***
توي خانه هر وقت صحبت مرگ و قبر مي شد، حاج آقا مي گفت «من كه جام آماده ست، شما فكري به حال خودتون بكنيد.»
سفر آخر با پدرمان رفتند زيارت امام رضا. توي راه تصادف كردند. بردنشان مشهد، آن جا غسلشان دادند، كفنشان كردند و فرستادنشان تهران. براي دفن برديمشان قزوين، شهر آبا و اجدادي مان. آن جا گفتند دو تا قبر توي حرم امام رضا برايشان آماده كرده ند. دوباره برشان گردانديم مشهد.