به گزارش خبرنگار فرهنگی «خبرگزاری دانشجو» : رمان، زندگی را در برمی گیرد، این آخرین جمله اکبر خلیلی بر مقدمه تازه نوشته خود بر رمان «ترکههای درخت آلبالو» است که 23 سال پس از چاپ اول این کتاب از سوی انتشارات «عصر داستان» منتشر شده است. کتابی که نویسنده در مراسم رونمایی چاپ جدید آن، گفته است: این کتاب که 23 سال از عمرش می گذرد، برای من کتاب ساده ای نبوده، نه از جهت نوشتن آن، بلکه این کاری بود که خود شهدا آن را انجام دادند؛ در واقع شهدا این کتاب را نوشتند و من هیچ کاره ام...
«ترکه های درخت آلبالو» روایتی رئال از زندگی شهید ایرج نصرت زاد است. سرهنگی که در خانواده متدینی بزرگ شده و در تمام دوران خدمت خود قبل از انقلاب، خدا را فراموش نکرد و در پیشگاه او خود را مسئول می دانست. بعد از انقلاب تا زمانی که مشخص شود در قتل عام مردم نقشی نداشته است، در زندان بود و همان موقع از فرصت استفاده کرد و به پاسدارهای جوان آموزش نظامی و جنگ چریکی داد و نیروهای خوبی تربیت کرد. بلافاصله پس از آزادی به کردستان رفت و نقش بزرگی در مبارزه با غائله کردستان و ضد انقلاب داشت و در سال 60 به شهادت رسید.
کسانی که سن و سالشان به دیدن صحنههای انقلاب و جنگ و به ویژه غایله معروف کردستان قد نمیدهد، باید «ترکههای درخت آلبالو» را تجربه کنند. اکبر خلیلی به شکلی هنرمندانه صحنههای جنگ کردستان را در کتابش توصیف کرده است. بهتر بگوییم؛ خواندن این کتاب قطور زحمت زیادی برای خواننده ندارد. کافی است داستان را شروع کنید، از همان اوایل کار دیگر فقط باید تماشا کرد. تمام صحنهها با جزییات دقیق پیش چشمتان ردیف میشود و شما از دیدن آن حظ میبرید. گاهی هول و هراس به جانتان میافتد و گاهی متاثر میشوید. زمانی دلتان میخواهد کتاب را زمین بگذارید و با سربازان فاتح جنگ، الله اکبر بگویید و شادی کنید. زمانی هم؛ جایی در حوالی صفحههای آخر، حس میکنید باید به احترام مردانی که با نواخته شدن شیپور جنگ شرافت را به تجسم درآوردند، تمام قد بایستید و ادای احترام کنید.
به مناسبت روز ارتش یادی میکنیم از این شهید والامقام و گمنام ، در ادامه قسمتی از کتاب را باهم می خوانیم...
سرهنگ کمربندش را سفت می کرد. نگاهی به بند پوتین هایش انداخت ،و دوباره دولا شد و گره ها را بازرسی کرد، شلوارش را داخل پوتین جای داد و خطاب به یوسف گفت: «من زیاد فرصت ندارم.شاید آخرین ماموریت من باشه که انجام وظیفه می کنم! نیروهای کمکی به زودی از زمین و هوا به ما ملحق می شن . تو باید حداقل دوسه روز صبر کنی» در این موقع ، سرگرد داخل چادر شد و گزارش کرد که تانک ها به طرف شهر حرکت کردند. جیپ فرماندهی مقابل چادر ترمز کرد .
سرهنگ گفت : «سرگرد ، یوسف از دوستان خوب منه. وصیت من به شما و یوسف، حفظ کردستانه ...،اگر زنده بودم با او تا نقده و مهاباد و همه خطه کردستان حرکت می کنم تا شاهد تامین همه جاده ها توسط ارتش باشم...
اگر من مردم ، تو وهمه سربازها وظیفه دارین تا رسیدن نیروهای کمکی با آن ها بجنگید...یادتون باشه زن ها و بچه ها و اموال و خانه های مردم باید از هر تعرضی مصون باشن...ما ارتش شاهی نیستیم ...برای حفظ اسلام و مردم ، وظیفه خدمتگزاری داریم.»...