آخرین اخبار:
کد خبر:۲۵۱۷۴۸
کلکسیون فرار ناموفق به جبهه!-2

رضا امینی: فکر می کردم منظور از پلاک و زنجیر همان پلاک ماشین است!

اول فکر کردم منظورش از پلاک، پلاک ماشین است و توی دلم گفتم حتی اگر پلاک هم بهم ندادند پلاک یکی از ماشین‌ها را می‌کنم.

 گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ بعد پرسیدم: کی اعزام می شوم برای آموزش؟ گفتند: اتوبوس آموزش دیروز به تهران رفته. یا باید صبر کنی با آموزش های بعدی بروی یا اینکه هزینه رفتنت را بدهیم و خودت بروی تهران.25 تومان ازشان گرفتند و با 7 تومان رفتند تهران. وقتی رسیدند گم شدند ولی اینقدر ذوق زده بودم که باقی تمام پول را دادم به یک تاکسی و دربست تا محل آموزش که پادگان حمزه بود  رفتم. نزدیک به سی روز آنجا آموزش‌های نظامی دیدم.

 

آقای فراهانی که اصالتاً از فراهان اراک بود، مربی گوهانمان بود. گروهان ما کم سن و سال‌ترین گروهان بود و مابقی گروهان‌ها به ما گروهان کودکستانی‌ها می‌گفتند!


یک روز برای آموزش کار با نارنجک به میدان تیر رفته بودیم آنجا باید نارنجک واقعی را به آن طرف خاکریز توی قاطی 17 کیلویی می‌انداختیم. یکی از بچه‌ها از ترس وقتی که ضامن را کشیده بود دستش قفل کرده بود و نمی‌توانست نارنجک را بیاندازد. آقای فراهانی تا موضوع را فهمید، فریاد زد تا همه روی زمین بخوابند بعد سریع او را برداشت و به بالای خاکریز رفت اما هر چه گفت که نارنجک را بیانداز، طفلکی نمی‌توانست و واقعاً دستش قفل کرده بود.

 

خلاصه آنقدر به دستش ضربه زد تا دستش باز شد و نارنجک را پشت خاکریز پرتاب کردند پس از پایان دوره آموزشی گفتند: به قم برگردید تا خبرتان کنیم. گفتم محال است برگردم مگر اینکه یک کاغذ بدهیم  و امضاء کنید که ما اینجا یک ماه آموزش دیده‌ایم از کجا معلوم دوباره ما را به آموزش نفرستید این حرف‌ها را زدم چون چندبار موفق نشده بودم و چندسالی از جنگ می‌گذشت و این دفعه باید می‌رفتم. از طرفی خانواده هم منتظر بودم تا وقتی برگردم در خانه زندانی‌ام کنند. 

 

هر چه التماس کردم موفق نشدم تا بالاخره یک حاج آقای روحانی که لهجه عربی هم داشت آمد و به امام قسم خورد که شما بروید قم، تا سه روز دیگر خبرتان کنم. وقتی به جان امام قسم خورد آرامش بین بچه‌ها حکمفرما شد و بی‌اختیار روانه قم شدیم، به قم که رسیدم توی خانه جنجالی به پا شد و مختصر کتکی هم خوردم. قضیه ختم به خیر شد و پس از سه روز از خانه بیرون زدم و رفتم ببنیم که حرف حاج آقا درست بوده یا خیر.

 

وقتی رسیدم داشتند گروهان را سوار تویوتاهای سپاه می کردند، من هم با خوشحالی سوار شدم و به پادگان امام صادق(ع) رفتیم تا تجهیزاتمان را تحویل بگیریم. توی دلم یک ای‌ول به حاج آقا گفتم و با صدای شور آفرین آهنگران که از بلندگوهای تویوتا پخش می‌شد تا پادگان امام صادق(ع) رفتیم. وقتی رسیدیم داشتند از دو تا کانکس، لباس‌ها را به بیرون می‌انداختند تا هرکس لباس اندازه خودش را پیدا کند، لباس اندازه خودم را  پیدا نکردم برای همین یک لباس بزرگتر برداشتم به خانه که رسیدم مادرم که این همه با رفتنم مخالف بود خودش لباس را کوتاه کرد تا اندازه تنم شود. 

 

فردایش با بدرقه اهل محل و در میان دود اسفند راهی ایستگاه قطار شدم و این اولین اعزام رسمی من به جبهه بود، مادرم دل توی دلش نبود و تا راه‌آهن باهام آمد توی ایستگاه گره چارقدش را باز کرد و 200 تومان پول خُرد که آن موقع خیلی زیاد بود به هم داد و گفت: این پول‌ها را بگیر و آنجا که رفتی خرج کن. نکند یک وقت گرسنگی بکشی. گفتم نه‌نه! آنجا همه‌اش بیابان است. مغازه از کجا گیر بیاورم، گفت تو با خودت ببر، لازمت می‌شود. 

 

با اینکه هنوز نرفته بودم ولی برای یک لحظه دلم برای مادرم تنگ شد با چشم خیس از هم جدا شدیم و سوار قطار شدم و روی صندلی کنار شیشه نشستم تا مردمی که برای بدرقه رزمندگان آمده بودند را ببینم. ساعت 7 عصر بود که قطار حرکت کرد، قطار در مسیر ایستگاه به ایستگاه و شهر به شهر می‌ایستد و رزمنده‌های آن شهر را سوار می کرد. توقف آنقدر طولانی بود که یک روز طول کشید تا به اندیشمک برسیم وقتی که رسیدیم از خوشحالی دلم می‌خواست از پنجره به بیرون بپرم اما پشیمان شدم و خیلی آرام و با وقار سینه‌ام را سپر کردم و پایین آمدم.

 

وقتی همه رزمنده‌ها پیاده شدند مسئول تقسیم آقای شریفی همه را جمع کرد و یکی یکی بچه‌ها را دست‌چین می کرد و در دو صف مجزا قرار می‌داد من هم با دقت نگاه می کردم. اول فکر می کردم که برای دو جدا نیرو می خواهد بفرستد ولی وقتی دقت کردم دیدم بچه‌های 13 و 14 ساله را که خیلی‌هایشان هم مثل من شناسنامه‌اشان را دستکاری کرده بودند، جدا می کرد و می گفت اینها سنشان کم است و باید برگردند.

 

من هم داخلشان بودم. سرم را پایین انداختم و تا آقای شریفی مشغول ساکت‌کردن بچه‌های که در حال گریه بودند یک سنگ پیدا کردم و رفتم آخر صف بزرگترها روی سنگ ایستادم تا بلندتر به نظر برسم.

 

شریفی وقتی بچه‌ها را ساکت کرد و توجیه‌اشان کرد که برگردند، یک نفس راحت کشید و آمد سراغ صف بزرگترها هنوز روبروی صف قرار نگرفته بود که نمی‌دانم از کجا متوجه شد و صدا زد: آهای پسر. آره با توأم بیا اینجا. من هم هر چه سعی کردم با بی‌محلی و گفتن با کی هستی؟ با من؟ بی‌خیالش کنم، موفق نشدم. بالاخره از توی صف خارج شدم و رفتم جلوی صف و روبرویش قرار گرفتم. به هم گفت: مگر نگفتم باید برگردی قم؟ گفتم: به ما که نگفتید به صف بچه مچه‌ها گفتی من از اولش توی همین صف بودم. گفت: اگر قرار بود تو بتوانی سرم کلاه بگذاری که الان اینجا نبودم. تا آمدم جواب بدهم، گفت: کاری که بهت گفتم را انجام بده، وقتم را نگیر، کلی کار دارم.

 

بعد رویش را به صف بزرگترها کردند و بهشان گفت: همگی بروند از کانکس‌ها پلاک، زنجیر و اسلحه و مهماتشان را تحویل بگیرند. داشتم آتش می گرفتم، همین طور که آقای شرفی پشتش بهم بود، داد زدم: من نمی‌روم، تو نمی‌دانی چقدر زحمت کشیدم تا بتوانم بیاییم، محال است برگردم. می‌شنوی؟ آهای؟ بعدش دنبال بزرگترها دویدم و به سمت کانکس‌ها رفتم، اول فکر کردم منظورش از پلاک، پلاک ماشین است و توی دلم گفتم حتی اگر پلاک هم بهم ندادند پلاک یکی از ماشین‌ها را می کنم. اسلحه را هم یک کاری می کنم. همینطور نقشه به دست آوردن پلاک ماشین را توی ذهنم می کشیدم آقای شریفی داد می‌زد: آهای پسر! اخوی! بیا اینجا. من هم که داشت گریه‌ام می‌گرفت سرعتم را بیشتر کردم و با حرکت دست بهش فهماندن برو بابا! بعدش به خاطر اینکه احتمال می‌دادم دنبالم کنند مثل فشنگ به سمت کانکس دویدم، توی کانکس بود که فهمیدم پلاک و زنجیر چیست، به خودم می گفتم: رضا ضایع کردی! خوب شد به کسی نگفتی و الا حکم بودنت توی صف بچه‌ها امضاء می‌شد و الان توی راه قم بودی.

 

گفت و گو با رضا امینی، کلکسیون فرار ناموفق به جبهه، عضو گروهان کودکستانی ها. ماهنامه امتداد، شماره 76
 
 ادامه دارد...

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
محمد حسن
-
۲۸ تير ۱۳۹۲ - ۱۴:۴۲
دمتون گرم لطفا قسمت هاي بعديش رو زود تر بزاريد
1
0
پربازدیدترین آخرین اخبار