گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»؛ توی فکر خودم بودم که آقای شریفی از راه رسید و اجازه نداد پلاک و زنجیر بهم بدهند. من هم از کانکس بیرون آمدم و چیزی نگفتم.
وقتی همه تجهیزاتشان را تحویل گرفتند، یک گروهان تشکیل شد و به لشکر رفتیم. شهید فیض که مسئول بزرگترها بود بهم گفت: «بچهجان چرا بر نمیگردی. برو انشاء الله چند وقت دیگر که یک خورده بزرگتر شدی برگرد» گفتم:«نمیروم اگر هم بخواهید من را برگردانید، همینجا خودم را میکشم.»
شهید فیض هم بدون اینکه عصبانی شود، شروع کرد به التماس کردن. باورم نمیشد که یک فرمانده به یک نوجوان التماس کند ولی باز هم تاثیر نداشت. آخرش وقتی دید حریفم نمیشد به آقای شریفی بیسیم زد و گفت: «فلانی را میفرستم بهش پلاک و تجهیزات بدهید» داشتم از خوشحالی می ترکیدم، سریع رفتم تجهیزات و پلاک را تحویل گرفتم.
صدای زنجیر که به پلاک می خورد دیوانهام می کرد. زنجیر را بیرون از پیراهنم گذاشته بودم و احساس می کردم توی کل جبهه فقط من هستم که زنجیر و پلاک دارم! بعد هم رفتم پیش شهید فیض و چون دیگر خرم از پل گذشته بود شروع کردم به کُری خواندن و گفتم:«میدانی من کی هستم؟»
گفت: «نه بگو تا بیشتر با هم آشنا شویم.»
گفتم: من همانم که برادرم آقا جواد امینی است و اینجا فرمانده محور است.»
گفت: «اِ. خوب از همان اول می گفتی، بله، آقا جواد را همه میشناسند.»
بعد با من رفیق شد. خیلی باهاش حال کردم. برایم جالب بود که یک فرمانده با نیروی کم سن و سالش تا این حد دوست باشد و هوایش را داشته باشد.
ماه های اول سال 65 بود. سوار اتوبوس شدیم و برای عملیات کربلای 1 به منطقه مهران اعزام شدیم. میگفتند که عراق مهران را گرفته، من هم فکر می کردم الان توی خط مقدم قرار گرفتهایم همهاش دنبال صدای خمپاره و تیر می گشتم و میپرسیدم چرا خبری نیست؟
یکی از رزمندهها که ازم بزرگتر بود، گفت: «اینجا خبری نیست هنوز به منطقه درگیری نرسیدهایم، اول باید اینجا توجیه شویم. بعد حرکت میکنیم.» کالک عملیات را بهمان نشان دادند و توضیحات لازم را به بچهها دادند وگفتند هرکس پشیمان است میتواند برگردد، اجباری نیست.
آن روز هیچ کس برنگشت و همه نیروها منتظر بودند تا عملیات شروع شود. سوار ماشینهای تویوتا شدیم و به خط اعزام شدیم. شب بود و چشم، چشم را نمیدید. گفته بودند هرکس باید نفر جلوی و نفر پشت سرش را بشناسد وهر چند دقیقه یک بار بررسی کند تا کسی توی ظلمات از صف خارج نشود.
پشت سرم یک رزمنده بود به نام آژین، که هر یک دقیقه میگفتم: «آژیر، آژیر...» آژین هم میگفت: « بابا اسمم زیاد جالب نیست، تو هم که سوزنت گیر کرده و هی میگی، آژیر، آژیر... یک بار بگویی، کافی است کر که نیستم!»
گفتم: «باشه آژیر!»
گفت: «همان باشه را بگی، کافی است. نمی خواهد آژیر بکشی.»
مسافت خیلی زیادی را پیاده طی کردیم تا به یک کانال رسیدیم. توی کانال زمینگیر شدیم و در تیررس عراقیها گرفتار شده بودیم، حدود یک روز بدون آب و غذا ماندیم. تشنگی فشار می آورد.
بعد از 24 ساعت خبر رسید که عملیات شروع شده. توی یک ستون حرکت کردیم. آرام آرام درگیری شده بود و هر عراقی که کشته میشد بچهها سراغ قمقمهای آبش میرفتند تا از تشنگی نجات پیدا کنند. همین طور که درگیر بودیم و به جلو حرکت می کردیم یک چاله بزرگ آب دیدیم و بچهها بدون اعتناء به شلیکهای دشمن دور چاله حلقه زدند و شروع کردند به آب خوردن.
من هم از شدت تشنگی تا گردن توی آب رفته بودم. داشتم از آب خوردن لذت میبردم که یک منور شلیک شد و منطقه کاملاً روشن شد. سرم را از آب بیرون کشیدم و دیدم که توی چاله آب پر از تکههای جنازههای عراقی است. به خودم مسلط شدم و نگذاشتم حالم به هم بخورد و سریع بیرون آمدم...
منطقه مهران آزاد شد، قرار شد برگردیم. از هر گروهان تعداد زیادی شهید شدند و زودتر از ما به عقب برگشتند، سوار ماشین شدیم و به اندیمشک برگشتیم. فردای عملیات گفتند که باید به مرخصی بروی، پرسیدم: «چرا؟»
گفتند: «بعد از هر عملیات نیروهای گردان باید به مرخصی بروند.»
گفتم: «من نمیروم، نه مدرسه دارم و نه خانه دارم. همینجا می مانم.»
گفتند: «نمیشود. گفتم: «میروم بیرون از پادگان میخوابم.
گفتند: «برو، مهم این است که توی پادگان نباشی!»
من هم که دیدم خیلی تحویلم می گیرند، از پادگان زدم بیرون. کنار پادگان یک پیرمردی بود که پوتین رزمندهها را واکس میزد. تا عصر پیشش بودم و به عنوان شاگرد پوتین واکس میزدم، عصر وقتی خسته شدم برای خودم بهانهای جور کردم و به خودم گفتم: « رضا! تو که واکسی نیستی همین دو روز پیش یک عملیات مهم انجام دادی و قبول شدی...»
ولی بقیه فکرم خراب شد چون یکی از رزمندهها زد روی شانهام و گفت:«چرا بر نمیگردی قم؟ اگر کمی فکر کنی، میبینی که برگردی به نفعت است؛ چون روز دوم میروی پایگاه بسیج ثبت نام می کنی و دوباره به جای دیگری اعزام میشوی ولی این طوری معلوم نیست تکلیفت چه بشود؟»
کمی فکر کردم و دیدم راست می گوید، ولی پکر بودم که چرا این مساله به ذهن خودم نرسیده بود و برای اینکه از پکری در بیام، با چند تا از رزمنده ها به شهر رفتیم تا بعد از یک عملیات سخت یک تفریحی بکنیم. با دویست تومان مادرم توی شهر گشتیم و یخ در بهشت و تنقلات و خیلی چیزهای دیگر خوردیم و بعدش برای مرخصی به قم رفتیم.
دو روز از مرخصی ام می گذشت که به پایگاه بسیج رفتم تا ثبت نام کنم. حاج آقایی که مسئول ثبت نام بود، می دانست که تازه از جبهه برگشته ام و بهم گفت: «شما که تازه آمدی مرخصی، چرا الان می خواهی بروی؟»
گفتم: «باید سریع برگردم. برادرم فرمانده محور است و گفته که باید سریع بیایی. ما اینجا بهت احتیاج داریم!»
حاج آقا یک نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و ثبت نامم کرد. یک هفته ای هم طول کشید تا دوباره اعزامم کنند.
گفت و گو با رضا امینی، کلکسیون فرار ناموفق به جبهه، عضو گروهان کودکستانی ها. ماهنامه امتداد، شماره 76
ادامه دارد...