گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»؛اگر روزی کسی سراغ صبورتر از سنگ صبور را گرفت،بگویید: در اردوگاه اسرای ایرانی در عراق پیدا می شد. باز اگر زمانی کسی از راضی ترین ها به قضای الهی پرسید، بگویید: در اردوگاه اسرای ایرانی در عراق فراوان بودند.
همان ها که رهبر معظم انقلاب اسلامى در27 مرداد ماه 1377 در وصفشان فرمودند: «ایستادگى و مقاومت آزادگان سرافراز ما در طول سالهاى سخت اسارت، ملت ایران را روسفید و سربلند کرد و ما بازگشت پیروزمندانه آنان به میهن اسلامى را حادثهاى مىدانیم که دست قدرت الهى آن را رقم زد. بنابراین یکایک ملت ایران باید این خاطره و خاطرات شبیه آن را زنده نگهدارند و آنها را قدر بدانند.»
در ادامه به مناسبت 26 مرداد ماه، سالروز بازگشت آزدگان به گوشه ای از خاطرات هشت سال و نیم اسارت آزاده سرافراز «شکرالله احمدزاده چالشتری» از کتاب «روزهای بلند انتظار» می پردازیم.
قلم، شمشیر، دروغ و حاکمان
اولین روز ورود به اردوگاه، حوالی بعدازظهر بود که وارد اردوگاه «عنبر» شدیم. زمان می گذشت و از بطالت و بلاتکلیفی کلافه شده بودیم.
- شکرالله بلند شو، منتظر چی هستی؟ آفتاب دارد غروب می کند.
برخاستم، تیمم کردم.
- الله اکبر!
همه ی نگاه ها متوجه من و تک و توک اسیرانی شد که کم کم دل و جرأتی یافته بودند و نماز می خواندند.
- نگاهشان کنید چطور نماز می خوانند؟ مگر زرتشتی ها هم نماز می خوانند؟ مجوسهای حقه باز!
واقعاً باید متأسف بود. نه برای آن سربازانی که می خندیدند و تعجب می کردند، برای تاریخ نویسان و حاکمانی که قلم و شمشیر را هر طور که می خواهند به چرخش درمیآورند.
به یاد آقا امیرالمؤمنین افتادم و لحظه هایی که در مسجد کوفه به شهادت رسید.
- مگر علی هم اهل نماز بود؟
این را یاران معاویه به مردم تلقین کرده بودند و بدا به حال مردمی که چشم بر حقیقت می بندند.
مُحرم، اشک، اخلافِ حسین(ع) و اخلافِ یزید
اولین دهه ی محرم که من در اسارت بودم، از طرف عراقی ها تأکید شده بود که عزاداری ممنوع است و با کسانی که از دستور سرپیچی کنند به شدت برخورد می شود. این را هم بگویم که شاکله ی کلی و فرماندهی ارتش عراق به دلیل نفوذ سرانِ حزب بعث که عمدتاً سنی بودند و از قضا با شیعیان نیز شدیداً مخالف بودند، هر نوع مراسمی که به نوعی با تشیع ارتباط داشت، حتی در ارتش عراق نیز پررنگ نبود، چه رسد به اسرای ایرانی.
با تمام این احوال وقتی ایام سوگواری آقا اباعبدالله الحسین(ع) فرامی رسید، عشق و شورِ حسینی در رگ ها می جوشید. حتی اسیران اقلیت های دینی و مذهبی هم تحت تأثیر قرار می گرفتند.
به هر ترتیبی که بود، عزاداری باید اجرا می شد وگر نه، مگر می شد در آن سال های اسارت دوام آورد؟ مگر می شد نزدیک کربلا و نجف باشی و در آن ایام قطره اشکی نریزی؟
- بگذار شلاقت بزنند. مگر تنِ تو از تنِ اسیرانِ کربلا عزیزتر است؟ بگذار ناسزایت بگویند. مگر زینب و اسیرانِ شامِ غریبان، کم از اسلاف همین از خدا بی خبرها، ناسزا شنیدند؟
به هر ترتیبی بود، در اولین روز محرم بچه ها با قرار دادن نگهبان هایی برای مراقبت از اوضاع، عزاداری جانانه ای برپا کردند. آن قدر با شکوه که نگهبانِ مراقب ما هم که یکی از بچه ها بود، غرق اشک شد و از هجوم ده بیست نفر سرباز عراقی که باتوم به دست به سمت آسایشگاه می آمدند، غافل شد.
- یا حسین.
فریادهای یا حسین اسیران، حالا از اعماقِ جان به آسمان بلند می شد و مگر ترس و درد یارای مقابله با آن همه عشق را داشت؟ بعد از نیمهی اول ضرب و شتم اسیران، یکی از فرماندهانِ اردوگاه رو به ارشد آسایشگاه کرد و گفت: «برای چه سینه می زنید و گریه می کنید؟» ارشد آسایشگاه در حالی که قطرات اشک و خون، تمام چهره اش را اُخرایی کرده بود، یک قدم جلو گذاشت:
- برای حسین(ع). برای شهدای کربلا.
سرگرد عراقی در حالی که می خندید و همین خنده ها بلاهتش را دو چندان کرده بود، کابل بلندی را روی شانه های او قرار داد.
- این گریه های شما، دهن کجی به ماست. اصلاً بگو ببینم، حسین عرب بود یا عجم؟
- حسین(ع) عرب بود، اما عرب باشد یا عجم، امامِ ما شیعیان است.
با این جوابِ کوبنده، حتی سربازانِ شیعه ی عراقی هم تحت تأثیر قرار گرفتند، اما چه می شد کرد که شمشیر در دست دشمن بود؟
سرگرد عراقی با شنیدن این پاسخ، دوباره خندید و گفت: «این حسینی که شما برایش سینه می زنید، به ما خیانت کرد و ما سرش را به خاطر بیعت نکردن بالای نیزه بردیم.» اشک بود که در چشم ها حلقه میزد.
یاد صحنه های بعد از عاشورا افتادم که یزیدیان با اسیرانِ کربلا بحث می کردند و از حسین بد می گفتند. انگار تاریخ دوباره تکرار شده بود. ناخودآگاه به یاد شعری از «بشیر بن جذلم» افتادم:
یا اهل یثرب لا مقام لَکم بهاقُتل الحسینُ و الدمعی مدرارٌ
الجسمهُ بکربلأ مُضرجٌوالرأس مِنه القناة یدارٌ7
سرگرد عراقی با عصبانیت فریاد کشید:
- حالا دستور می دهم تا سربازانِ صدام الحسین، قائدنا، آن قدر شما را بزنند تا ببینم حسین و فرزندانش چگونه به کمک شما میآیند.
دیگر بیان آن چه اتفاق افتاد، بی فایده است. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مُجمل!
علی آقا، عین القضاة همدانی، آتش و حادثه
وقتی علی آقا را به ستونِ فلزی وسط اردوگاه بستند، هیچ کس فکر نمی کرد که کار به این جا بکشد.
سرباز عراقی در حالی که دست های علی را از پشت به ستون می بست، به نگاه های متحیرانه ی جمع می خندید و مشغول کار خودش بود. مقداری اسفنج کهنه و پنبه ی داخل لحاف و تشک را زیر پایش گذاشت. واقعاً عجیب بود. ثانیه ها به سختی می گذشت. تا این که وقتی همه متوجه نیت عراقی ها شدند، دیگر کار از کار گذشته بود.
سرباز عراقی درِ یک چهار لیتری را باز کرد و بنزین را روی پاهای علی ریخت. بعد کبریت را از جیبش بیرون آورد.
علی نفس گرم و صدای دل نشینی داشت. یک بار شب جمعه وقتی با آن صدای دلنشین مشغول خواندن شد، عراقی ها وقتی دعا را برهم زدند، به دنبال مداحِ مجلس می گشتند و البته هیچ کس چیزی نگفت. همین لجاجت بچه ها، عراقی ها را کُفری کرده بود و به همین خاطر پیر و جوان و سالم و بیمار، را به باد کتک گرفتند. البته علی آقا که تحمل نداشت، خود را معرفی کرد. حادثه از همین جا شروع شد:
- بین بچه ها، پیر و بیمار زیاد هست. دلم نمیاد که اونا به خاطر من شکنجه بشن.
شعله های آتش زبانه می کشید و بالا می رفت. دود همه جا را پر کرده بود. همه ی بچه ها فریاد می زدند. از کسی کاری برنمی آمد.
به یاد عین القضاة همدانی افتادم و رباعی پیش گویانه اش که سرانجام به همان شکل به آتشش کشیدند:
ما مرگ و شهادت از خدا خواســته ایم
و آن هم به سه چیزِ کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم
مــا آتش و نفت و بوریـا خواســته ایم
تیغ و انگشت، خون و دیوانگی
- از امروز باید روزی 20 نفر از شما برای حمل بلوک های سیمانی در خدمتِ اردوگاه باشد.
وقتی که سرباز عراقی این دستور را با صدای بلند خواند، همهمه ای در آسایشگاه پیچید. یکی گفت:
- فکر میکنم، بلوکها را به جبهه میبرند تا سنگر بسازند.
ظاهراً حدسش درست بود. بچه ها تصمیم گرفتند که تحت هیچ شرایطی به این بیگاری تن ندهند.
عراقی ها که مقاومت بچه ها را دیدند، تا 40 روز به بدترین شکل ممکن، به آزار و اذیت ما پرداختند. بعد از 40 روز، یکی از فرماندهان اردوگاه با چند سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد، در حالی که سگرمه هاشان سخت درهم بود.
- من به شما اخطار می کنم که اگر در کار حمل بلوک های سیمانی به ما کمک نکنید، وضع از این هم بدتر خواهد شد.
در همین موقع که مترجم عراقی با لهجه ی عربی این جمله ها را به فارسی گفت، یکی از بچه های مشهد به نام علی آقا پا پیش گذاشت و در حالی که تیغ تیزی در دست داشت، رو به فرمانده عراقی ها کرد.
- هر کس از ما بخواهد در کار حمل بلوک به شما کمک کند تا با آنها سنگر بسازید، ما دستش را قطع می کنیم.
و تیغ را روی بند انگشت کوچکش گذاشت و آن را قطع کرد:
- این طوری!
فرمانده عراقی که تاب دیدن این صحنه را نداشت، دستش را روی چشم هایش گذاشت و در حالی که از آسایشگاه خارج می شد، رو به عراقی ها کرد:
- بیایید برویم. این ها همه شان دیوانه هستند.
نسخه ی سرِ کاری، دکتر بهداری، خنده و جشن دهه ی فجر
نگهبان عراقی مدام پشت پنجره ی آسایشگاه می آمد و با چراغ قوه داخل را برانداز می کرد. دهه ی فجر بود و این نگهبان مانع از اجرای برنامه های دهه بود.
بهداری اردوگاه که امکانات و داروهایش از داروخانه های دورترین خانه های بهداشتِ روستاهای محروم هم کمتر بود، در ضلعِ جداگانه ای از اردوگاه قرار داشت. چند دکتر و بهیار و بهورز اسیر ایرانی هم آن جا را اداره می کردند.
عباس یکی از بچه های زرنگ اصفهانی که به سرکار گذاشتن عراقی ها معروف بود، نقشه ای ترتیب داد تا شر نگهبان عراقی را کم کند:
- آهای سرباز! یکی از اسیرها مریض است!
و بعد به سرباز عراقی گفت که اسم دارویی را نوشتهام، آن را از بهداری بگیرید. قلم و کاغذ را در دست گرفت و در حالی که این جمله را روی آن نوشته بود، شفاهاً اسم چند دارو را به نگهبان می گفت، ولی روی کاغذ چیز دیگری می نوشت:
- بدون این که اوضاع سه شود، سرباز عراقی را معطل کن تا ما جشن دهه ی فجر را اجرا کنیم.
بعد نامه را به سرباز عراقی داد. دکتر بهداری هم برای دقایقی نگهبان را معطل کرد و ما توانستیم مراسم کوچکی را برگزار کنیم. وقتی سرباز عراقی با یکی دو قرص ساده ی سرماخوردگی برگشت، همه ی بچه ها می خندیدند.
نگهبان عراقی فهمیده بود یا نه، نمیدانم. به هر حال ما که جشنمان را برگزار کردیم.