خبرنگار فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ محمود کاوه مرد بزرگی بود،نظامی بزرگی هم بود،با سن کمش کارهای بزرگی کرد.اما آن چه در این چند سطر آمده شرح بزرگی او نیست.شرح بزرگی او داستانی است به بلندای یک عمر و این تنها چند تصویر کوتاه از این عمر است.تصویرهایی که بنا دارند خواننده شان را با محمود کاوه کمی و تنها کمی آشناتر کنند...
***
رفته بودیم کمین بزنیم، دیر رسیدیم خودمان افتادیم توی کمین شب تاریک تاریک بود. دیدیم در یک آن از دو طرف گلوله است که میآید. همه زمینگیر شدیم. صدای کاوه را میشنیدیم توی آن تاریکی یک سیاهی هم میدیدم که میدوید این طرف و آن طرف و داد میزد این طوری کن آن طوری کن.
دیدم یک نارنجک تفنگی که معمولا برای پاکسازی سنگر میزنند، کنارش منفجر شد دو دستی زدم تو سرم. گفتم تکه تکه شد. دود و آتش که نشست، دیدم یک نفر دارد از آن میان سرم داد میزند که «تو چرا نشستهای؟ چرا اسلحهات رو مثل چوب دستت گرفتهای. کاری نمیکنی؟»
صداش را که شنیدم از خوشی مُردم.
***
نشسته بودیم غذا را بیاورند که یک ماشین جلوی غذاخوری ایستاد و چند نفر آمدند و پشت سر من روبهروی محمود نشستند. محمود رفت توی نخ اینها. کمی که گذشت من یک آن نگاه کردم دیدم محمود و دو سه تا از بچهها پریدهاند سر اینها. اسلحه داشتند. اسلحهها را ازشان گرفتند و دست و پاشان را بستند و گفتند: «کی هستید و چی هستید» و از این حرفها.
گفتند: «شنیدیم کاوه آمده شهر. توی فلان غذاخوری نشسته، آمده بودیم ترورش کنیم.»
***
برگشت سمت من و توی تاریکی گفت: «کی هستی؟»
دیدم الان است که بزند گفتم: «نزنی منم»
گفت: «مگه نگفتم دنبال من راه نیفت؟»
گفتم: «خب بابا داری تنها میری.»
گفت: «تنها میرم. گرگ که نمیخوردم»
حالا همه دور و بر کومله و دمکرات بودند که من پیش گرگها راحت میتونستم بخوابم. اما پیش اینها نه. چی بهش بگم؟ گفتم «میترسم تنها برگردم.»
گفت: «برو بازی درنیار.»
گفتم: «چشم.»
***
سینهخیز تا پیششان رفت. کمینشان توی غار بود. اسلحههاشان همان جا گذاشته بودند و آمده بودند بیرون چایی بخورند. رفت و بیصدا کتریشان را برداشت. طرف دستش را آورد کتری را بردارد. دید کتری نیست.
بلند شد و خندید و گفت: «یه چایی هم بدین ما بخوریم.»
چایی را ریختند برایش. خورد و دستهایشان را بستیم و بردیم تا مقرشا را پیدا کنیم.
یکیشان می خواست داد و فریاد کنه که توی مقر باخبر شوند زد زیر گوشش و گفت: کار تو دیگه از این حرف ها گذشته، راهت رو برو.
***
وقتی راه افتادیم برای عملیات، فکر نمی کردیم ضد انقلاب باخبر باشد.
وسط جاده به یک آمبولانس رسیدیم با چراغ های روشن. معلوم بود گذاشته اندش که ما ببینیم. جلویش هم جسد دو تا از شهدای ارتش را خوابانده بودند. مثله شان کرده بودند. خیلی تهدیدآمیز بود.
با این که کم از این چیزها ندیده بودیم، ولی چند نفر حالشان به هم خورد، همه به فکر برگشتن بودیم، کاوه گفت: بریم.
گفتم: با این وضع؟
گفت: اصلاً چون وضع اینطوریه، حتماً باید بریم.
***
نور سیگارشان را دیده بود، چهارنفر را فرستاد تا ببینند قضیه چیست، دو نفر کومله بودند، یکی فرار کرده بود و یکی را گرفته بودند.
ازش پرسید «این جا چه کار می کردید؟»
طرف گفت: شنیده بودیم قرار است کاوه بیاید. گفته بودند هر وقت رسید. خبر بدهید که مقر را خالی کنیم.
در مورد کاوه دستور برای کومله عقب نشینی بی درگیری بود. درگیری را مدتی امتحان کرده بودند، دیده بودند فایده ندارد.
***
پیغام دادند که اگر مردی بیا فلان جا، یک جایی بیرون شهر، آن جا بجنگیم، رفتیم، سنگر زده بودند. کانال کنده بودند. مهمات حسابی هم فراهم کرده بودند. ما را انداخته بودند توی دشت باز و خودشان توی کانال. این مردانه جنگیدنشان بود. باور کن قبر هم برامان کنده بودند.
انداخت بچه ها را توی دشت و رفتند توی کانال. نقشه اش را کشیده بودند که قضیه ای محمود را آن جا مختومه کنند. آخر کار مجبور شدند کانال را ول کنند و در بروند.
***
با دوربین نگاه کردم، دیدم کف دره یک عده نرم نرم می جنبند. سریع صداش زدم. گفتم: کمین، محمود جان.
دوربین را گرفت و نگاه کرد و گفت: همه بخوابند، همه خوابیدند.
بعد سینه خیز رفت جلو، خیلی رفت، کاملاً نزدیکشان شد، نگران بودیم، برگشت، گفت: برویم.
گفتیم: کجا؟
گفت: توی کمین.
رفتیم، دیدیم کف رودخانه چوب زده اند و روی چوب ها کلاه گذاشته اند، مترسک درست کرده اند، گفت: این جا از این کلک ها زیاده.
***
من قبلاً فقط جبهه ای جنوب را دیده بودم و پاتک عراقی ها را با تانک و نفربر، پاتک با نیروی پیاده برایم اصلاً جا نمی افتاد. وقتی دیدم آن همه نیروی پیاده دارند به سمت ما می آیند، کم دستپاچه نشدم. پرسیدم: چند نفرند؟
یکی گفت: به استعداد هفت تیپ
هی می گفتم دستور آتش بدهم
هی کاوه می گفت: صبر کن، بخواب، سر و صدا نکن.
آخر رسیدند به فاصله ای شش متری. کاوه گفت: حالا آتش، به نظرم رسید خیلی بی فایده است دیگر. اما هشتصد و پنجاه نفر درجا افتادند.
***
می رفت جلو. بیست متر، سی متر، چهل متر، همه جا را با دقت نگاه می کرد. حتی زیر سنگ ها. بعد اشاره می کرد بقیه بیایند جلو. می گفت این آدم ها تحت ولایت منند. خودم باید این کار را بکنم.
***
زنگ زدم بابات می خواهد بیاد کردستان، منم بیام با بابات؟
گفت: اگه با بابا می آی، بیا.
از راه که رسیدیم دم غروب بود، آمد. سرش پر از خاک بود. سلام و احوال پرسی کرد و گفت: من برم یه دوش بگیرم، بعد بیام.
رفت که برگردد. تا صبح نیامد. یکی دوبار یواشکی سرک کشیدم توی اتاقش. با یک نفر سرشان توی نقشه بود و صحبت می کردند.
***
چهار روز بعد از شروع عملیات بود و یک هفته بود که محمود حتی یک ساعت هم نخوابیده بود. بالای تپه وسط برف نشسته بود. باد سوزداری هم می آمد دو تا بی سیم دستش بود مدام بی سیم ها صدا می زدند و کارش داشتند بین این صداها سرش شل می شد و چرتی می زد باز تا صدای بی سیم می آمد، جواب می داد.
***
پول پیش آقاجون داشت. سی هزار تومان بود یا چهل هزار تومان یا پنجاه هزار تومان. گرفت داد به مادر. گفت: می خوای برای خواهرم جهاز بگیری. این را هم بگذار روی پولت. جهاز خوب بگیر.
***
از وقتی حقوق سپاه را می گرفت، دیگر خرج کردنش خیلی با امساک شده بود. هر چه هم که باقی می ماند، می داد برای جبهه، کم تر پیش می آمد برای کسی هدیه ای چیزی بخرد. فقط یک بار. آمده بود مشهد، دخترم را برد بیرون بگرداند. وقتی برگشت، دیدم برایش اسباب بازی خریده است.
***
تلفن زد: آقا، این مبلغی که فرستادید، احتیاج بهش نیست، بگید برگرده.
پرسیدم: چرا؟ کسی دیگه پیدا شده؟
گفت: نه، لازم نیست اصلاً.
گفتم: یعنی چی؟
گفت: این قراره بیاید اون جا، توی پادگان، تبلیغ خدا و پیغمبر و امام حسین رو بکنه، هنوز از راه نرسیده رفته منبر، منبر اولش، داره تبلیغ من محمود کاوه رو می کنه، به چه درد می خوره این؟
***
یک کلت غنیمتی توی دستش بود، چیز قشنگی بود. گفتم: چه قشنگه.
داد دستم، دیگر پس نگرفت.
***
قرار بود مکه برویم، سوریه برویم، هر بار درست یکی دو روز مانده به رفتن، زنگ می زد که نمی توانم بیایم. می خورد به عملیات.
نشد. خیلی هم دوست داشت، اما نشد، نرفتیم.
***
اسمش درآمده بود برای مکه. نمی رفت. مادرش دوست داشت محمودش حاجی بشود، پرسید: خوب مادر چرا نمی روی؟
گفت: من اگر برم و برگردم ببنیم توی همین مدت ضد انقلاب حمله کرده، یک عده رو کشته یه جاهایی رو گرفته، که نبودن من باعث این ها شده، چی دارم جواب بدهم؟ جواب خون این بچه ها رو کی می ده؟
***
با بچه ها که طرف بود، می گفت: اگه ممکنه، این قسمت رو بیش تر تقویت کنید یا می گفت اگه ممکنه این نقص ها هست، لطف کنید برطرف کنید، به فرمانده ها که می رسید می گفت خجالت نمی کشی؟ این همه وقته داری می جنگی، باز وضعیت اینه؟
می گفت: نیروی بسیجی اومده برای خدا بجنگه، مشکل نداره، از بی عرضگی ما است که نمی توانیم سازمان دهیش کنیم.
***
کسی مجروح می شد، لباس هایش را کاوه می شست رد خورنداشت. کس دیگر هم اگر می خواست بشوید نمی گذاشت.
***
قاشق کم بود، همیشه سر قاشق دعوا می شد، کاوه قاشق بر نمی داشت با دست لقمه می کرد.
این قدر قشنگ، همه ای بی قاشق ها کیف می کردند.
***
عکس هایی هست ازش، می شمری، می بینی هجده تا دست روی گردنش هست، خب بنده ای خدا هرکول هم که نبود، اصلاً درشت نبود از محبتش، حالا داشته زیر فشار این دست ها له می شده ها، اما به روی خودش نمی آورد.
***
مسجد رفتنش برای خودش مسافرتی بود. تا مسجدفاصله کم نبود، اما همیشه پیاده می رفت با همه هم خوش و بش می کرد پیاده می رفت که اگر نیروهای عادی هم وقت دیگر دستشان بهش نمی رسید، آن موقع بتوانند بروند پیشش.
***
گفتم: با برادر کاوه کار دارم.
گفتند: داره فوتبال می زنه با بچه ها
هر چه نگاه کردم، دیدم خب دارند فوتبال بازی می کنند همه مثل همند من از کجا بفهمم کاوه کدام است؟ صبر کردم بازی که تمام شد، پیدایش کنم.
***
بی سیم زدم. گفتم: برادر کاوه ما می خواهیم با توپخانه این ها را بزنیم.
این جا پر از ضد انقلابه
گفت: چی رو با توپ بزنید؟ اون جا پر از زن و بچه است. مردم که گناهی ندارن. تو که خودت کردی باید حواست بیشتر جمع این چیزها باشه.
گفتم: آخه ضد انقلاب خیلی زیاده
گفت: خوب زیاد باشه. دلیل نمی شه.
***
پدرش را برده بودند کردستان، ببینند پسرش کجا است و چه کار می کند.
وقتی فهمیده بود، گفته بود بابا! شما از این امکانات بیت المال استفاده نکنیدها. چیزی اگر می خواهید بخورید یا جایی می خواهید برید، با خرج خودتان باشه.
***
برای این که با هم آشناتر بشویم، هرکس اسمش را می گفت و می گفت بچه ای کجا است، نوبت محمود که رسید ما مشهدی ها منتظر بودیم که چی بگوید به هم چشمک می زدیم که یکی به نفع ما، گفت: من محمود کاوه هستم، فرزند کردستان.
***
از مجروح های شب قبل بود، افتاده بود، کسی نتوانسته بود ببردش به عقب. محمود رفت بالای سرش، باش صحبت کرد، دل دارایش می داد که بر می گردیم و می بریمت، ازش پرسید: منو می شناسی؟
پیرمرد ازش خیلی خون رفته بود، نمی توانست درست حرف بزند، گفت: آره، تو کافه ای.
خندید، گفت: آخر عمری کافه هم شدیم.
***
اعصاب همه واقعاً خرد بود. همه در حد انفجار سختی کشیده بودند. شش هفت ماه در یک محاصره ای نامرئی گیر کرده بودند. دیدم، یک بچه بگویم؟ بزرگ به نظر نمی آمد آخر، نشسته روی کاپوت جیب ، به جیب می گوید برو. دست هایش را گذاشته بود روی گوش هایش جاده را نگاه می کرد، می گفت یه ذره بگیر به چپ، راست مین گذاشته اند. خب، رد شدی. حالا فرمونتو راست کن.
بچه ها هم می خندیدند.
پرسیدم: این بی مزه کیه؟
چپ چپ نگاه کردند و گفتند کاوه است.
***
رفته بودیم، خانه ای یکی از پیش مرگ ها، مهمانی. جماعت گوش تا گوش نشسته بودند که دیدیم برق خانه قطع شد.
حالا همه به هول ولا افتاده بودیم که نزنند محمود را. طوریش نشود. هر چه می گشتیم محمود را پیدا نمی کردیم. یک چیزهایی هم مدام می خورد توی سر و کله مان. نیم ساعتی طول کشید. بالاخره برق وصل شد، دیدیم محمود یک گوشه ایستاده هرهر به همه می خندد. زده بود با انارکله ای همه را قرمز کرده بود. خودش ایستاده بود آن گوشه می خندید.
***
دور آتش نشسته بودیم و گپ می زدیم، ناصر کاظمی گفت: من اگه شهید هم بشم، خجالت نمی کشم.
قبلاً از خجالت جمهوری اسلامی در اومده ام. من با کشف کردن کاوه یک خدمت اساسی به این نظام کرده ام.
با خودمان می گفتیم: چی می گه ناصر؟
***
قرار بود زین الدین بیاید مهاباد. هنوز چند روز مانده به رسیدنش، از خوشحالی روی پا بند نبود. بعد خبر رسید که توی کمین ضد انقلاب گیر کرده اند و زین الدین هم شهید شده. بچه ها را جمع کرد که بهشان خبر بدهد که عملیات مشترک لغو شده یک جمله ای نصف گفت.
گفت: عملیات لغو شده، اما تمامش نتوانست کند، گریه افتاد. همه گریه افتادند.
***
کاظمی داشت زمین و زمان را به هم می دوخت که محمود کاوه کجا است پس؟
چه می دانستیم؟ فقط شنیده بودیم توی محاصره است، کجا؟
نمی دانستیم با همه دعوا داشت که چرا تنهایش گذاشته اید.
بالاخره محمود با چهارنفر دیگر از یک کانال زدند بیرون، سه تا شان مجروح شده بودند، اما محمود سالم بود. کاظمی از این رو به آن رو شد.
لب هایش از خنده باز شد. چشم هایش از شادی برق می زد با همه بگو بخند می کرد دم غروب هم بود گفت: حالا که محمود پیدا شد، بریم یه سر به بچه ها بزنم تا تاریک نشده و برگردم. یک ربع نکشید که خبر آوردند کاظمی کمین خورده و مجروح شده ما به مجروح بودنش هم نرسیدیم تا رسیدیم شهید شده بود. محمود چه اشکی می رخیت تمام پهنی صورتش اشک بود.
***
حال مادره چطور بود؟ خیلی سر و صدا می کرد؟ خیلی بی تابی می کرد؟
گفتم: نه خیلی هم بی تاب نبود، معمولی بود.
گفت: دو تا بچه اش شهید شده، معمولی بود؟
گفت: ها
داشت یادم می داد انگار.
***
ناکار شده بود، مجبور بود عصا دست بگیرد. گفتم: مادر با این حال کجا می خوای بری؟
گفت: بچه های مردم اون جا بی پشت و پناه دارن از بین می رن، بمونم این جا چه کار کنم؟ باید برم مادر.
با همون عصا راه افتاد و رفت.
***
داشتیم از طراحی عملیات بر می گشتیم. محمود رفت عقب تویوتا.
گفتم جلو که جا هست.
گفت: راحتم. این جا راحت ترم.
من هم رفتم پیشش نشستم. از سر شب دیده بودم که تو حال خودش نیست. اول جلسه که قرآن خواند گریه افتادم بقیه هم از گریه اش گریه افتادند.
***
ماشین که کمی حرکت کرد گفت دلم گرفته.
گفتم: چرا خب؟
گفت: بروجردی رفت، کاظمی رفت، قمی رفت.
یکی یکی همه را اسم برد، بیرون ماشین را نگاه کردم.
***
مچ بادگیرش کش داشت. کش را که با دست باز کردم خون ریخت بیرون.
محمود گفت: گلوله خوردی
گفتم: آره انگار
برم گرداندند عقب، توی بیمارستان بودم که گفتند یکی از فرماندهان رده بالا آمده عیادتت، تا رسید، پرسید: چی شد؟
تعریف کردم براش که تیراندازی کردند سمتمان و من زخمی شدم.
عصبانی شد، گفت: مگر من هزار بار نگفتم نگذارید محمود جایی بره که درگیری باشه؟ چرا رفتید به همچی جایی؟
گفتم: شما یک چیزی می گید. مگه می شه جلوش رو گرفت؟ شما خودتون یه بار بیاید، می تونید جلوش رو بگیرید؟
گفت: نه دیگه کسی نمی تونه، تموم رشد. رفت.
***
رفته بودم پیش یکی از دوست هام، با هم برای امتحان فرداش درس بخوانیم. مادرم و برادرم آمدند سراسیمه که بدو بیا، محمود مجروح شده، دیدم مجروح شدنش که تازگی ندارد. این قدر دستپاچگی مال چیز دیگری است. گفتم: راستشو بگید، شهید شده. نه؟
وقتی خودش را دیدم، مطمئن شدم، گفتم: خدایا! من که از محمود گذشته بودم، گذشته بودم که در خدمت تو باشه، سالم باشه و فقط به تو خدمت کنه، این طور صلاح دونستی؟
***
وقتی محمود شهید شد، فکر می کردیم مهاباد جشن بگیرند، رسیدیم به مهاباد، همه جا عزا بود و ختم و فاتحه.
می گفتند: برای ما امنیت و آسایش آورده بود.
*برگرفته از کتاب «یادگاران »-انتشارات روایت فتح