گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «لشکر خوبان» نوشته معصومه سپهری، خاطرات مهدیقلی رضایی، از رزمندگان آذربایجانی لشکر عاشورا در سالهای دفاع مقدس را در بر دارد؛ این کتاب در سال 1391 توسط انتشارات سوره مهر منتشر و راهی بازار کتاب شد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
اولین باری که شناسایی رفتیم ساعت 10 صبح بود علیرضا حسن زاده، مسئول تیم شناسایی بود. خیلی آرام حرکت می کردیم و از دربدیه وارد منطقه شدیم و سه کیلومتر راه رفتیم تا به ارضال 1 رسیدیم از ارضال 1 که پوشیده از چندین درخت سدر بود راهمان را به سمت غرب کج کردیم و حدود 5/1 کیلومتر بعد به محل مشابهی رسیدیم که ارضال 2 نامیده می شد حرکتمان را در همان جهت ادامه دادیم و 5 کیلومتر بعد به درخت سدر تنهایی رسیدیم، سدر، نقطه پایان اولین شناسایی مان بود و ما ساعت 3 بعداظهر بدون هیچ حادثه خاصی به تک درختی برگشتیم.
دومین شناسایی که من در آن حضور داشتم شب انجام شد، این بار با هدایت سیدصادق عیوضی حرکت کردیم تا زمانی که جاده عملیاتی احداث نشده بود مجبور بودیم تا دربدیه پیاده برویم با اینکه نیروها و امکاناتی که آنجا بود حتی یک کمین را هم تشکیل نمی دادند اما آنجا خط ما حساب می شد.
ارضال 1، ارضال 2 و درخت سدر برایم آشنا بودند اما از درخت سدر که مسیر حرکت را به طرف خال ادامه دادیم خوف غریبی در دلم نشست. خال مانند دربدیه محل عبور مناسبی در رمل ها بود که قاچاقچیان برای تردد و عبور از مرز از آنجا استفاده می کردند.
دشمن در تپه های اطراف خال کمین گذاشته و داخل خال نیز از میدان مین پوشیده بود. قبلاً شبانه در عملیات شرکت کرده و حتی با کمین دشمن درگیر شده بودم اما حالا عده مان خیلی کم بود با خود فکر می کردم اگر عراقی ها بفهمند ما اینجاییم چه اتفاقی می افتد؟!
فاصله درخت سدر تا خال کمی بیش از دو کیلومتر بود، شکل منطقه به گونه ای بود که گویی تپه های رملی به صورت دسته انبر آنجا را محاصره کرده بود با ورود از دربدیه انگار وارد انبر می شدیم و به خال که می رسیدیم مثل این بود که از انبر خارج می شدیم هر چه به خال نزدیک تر می شدیم ترسم هم بیشتر می شد در تپه های نزدیک خال عراق کمین داشت و حتی نور ضعیف چراغ ها را می توانستیم ببنیم همه جا شبیه هم بود و حرکت فقط به کمک قطب نما میسر بود زمین بکر بود و معلوم بود که قبلاً هیچ درگیری در آن منطقه انجام نشده است بارندگی های فصل زمستان باعث رویش علف های خودرو در گوشه و کنار تپه ها شده بود.
برای جلوگیری از حرکت رمل ها درخت های در منطقه کاشته بودند و بعضی مناطق رملی به همین منظور با هواپیما قیرپاشی شده بود. نزدیک خال برادر عیوضی ایستاد و گفت: احتمال اینکه بعد از خال میدان مین باشد زیاد است بهتر است یک نفر از شماها که با مین بیشتر آشنا است جلو حرکت کنده که اگه مسئله ای پیش آمد اون جلو باشه. اگر برای من اتفاقی بیفته شما اینجا علاف می شید چون منطقه رو خوب نمی شناسین. هر کی مایله جلو راه بره.... آموزش خنثی کردن مین را دیده بودیم ولی مین خنثی کردن آن هم در تاریکی شب و در دل شب کار هر کسی نبود.
حسین صفاشور متین و مطمئن داوطلب شد او راه افتاد و ما پشت سرش. بعد از یک کیلومتر در داخل خاک هوا هم رو به روشنی می گذاشت و در آن شرایط ادامه شناسایی تقریباً غیرممکن بود بنابراین از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم. بدین ترتیب اضطراب اولین شناسایی به سر رسید.
بعد از اولین تجارب شناسایی در روز و شب بارها در طی روز به خال رفتیم بدون مشکلی کارمان را انجام دادیم و برگشتیم در واقع هر چه مانع و مسئله بود بعد از خال بود وقتی مسیر 9 کیلومتری از دربدیه تا خال را می آمدیم و تذکرات مسئولان را می شنیدیم بین خودمان می گفتیم اینام که ما را دست انداختند با این همه احتیاط که نمی شه درست و حسابی شناسایی کرد!
یک بار رد جیبی را در مسیر دربدیه تا خال کشف کردیم. مرتب از دوستم می پرسیدم آخه جیب اینجا چی کار داشته؟ ما شش کیلومتر پیاده دربدیه می آییم و از اونجا هم تا خال با احتیاط می ریم، اون وقت این جیب راهش را گرفته تا اینجا اومده است. حتماً مال عراقی ها بوده امکان ندارد بچه های ما از این بی احتیاطی ها بکنن! چند روز بعد متوجه شدیم که فرماندهان سپاه از جمله بردار حسن باقری که فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه بود تا سدر با جیب رفته اند! بعد از این جریان ما هم بیشتر پر و بال گرفتیم می گفتیم نیروی اطلاعاتی اگر بترسد نمی تواند کار کند.