گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ رمان «فال خون» نوشته داوود غفارزادگان با محوریت دفاع مقدس برای دوازدهمین بار توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسید؛ این کتاب پیشتر به زبان های خارجی ترجمه و در کشورهایی مانند آمریکا ترکیه هم به چاپ رسیده بود.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
رفتن ستوان را نگاه کرد و آسمان را دید که یک دست سفید و ابری است. نفس راحتی کشید. احساس کرد دلش از خوشی می لرزد. نمی دانست چرا. همیشه با دیدن ابرها امنیت خاطر به او دست می داد؛ مثل دیواری که او را از دنیای زمخت و خشن واقعیت ها دور کند در پشت خود، به دور از غم و شادی ها، نگاه دارد.
در خود چرخید نگاهی به دهانه تاریک سنگر انداخت که ستوان درون آن گم شده بود و حالا فقط صدای سوت زدن و کار کردنش با بی سیم می آمد. چه بی خیال! اگر او هم این طوری بود، زندگش اش چه راحت می گذشت! دام دام دام.... مگر می شود الکی زمزمه کرد و بشکن زد. جهنم هر کسی یک جور است. به خمیرمایه آدم ها مربوط است؛ بی خیال.
دوربین انداخت به اطراف. از پای صخره شروع کرد و آرام آرام رفت جلوتر. همه جا سرد و یخ زده بود و سنگ های تیز سیاه. سنگ به سنگ خزید جلوتر. همیشه جاهای بکر ناشناس را دوست داشت.
می خواست جزئیات منطقه را وجب به وجب در ذهن داشته باشد؛ بهتر از نقشه کاغذی ستوان بود که ممکن بود باد ببردش یا در آتش خورده شود. از پشت عدسی های تمیز دوربین سنگ های خزه بسته برف آلود عجب رنگی داشتند. با لذت خرده خرده نگاهشان می کرد.
دوربین را برد بالاتر؛ حالا سیری دیگر در سرزمینی ناشناس و به ظاهر خالی از سکنه. از کجا معلوم پشت سنگ ها خپ نکرده باشند؟ تا دم نهر نه کسی را دید و نه هیچ جنبنده ای را. اما تکان شاخه ها از باد بود و بالاتر، که پرنده ها تیز و سریع می گذشتند. نهر را رد کرد. کاش می شد پا به آب زد. لذت افتادن روی چمن های نرم و مرطوب .... صدای شلپ شلپ آب زیر پوتین ها... چند قدمی جلوتر نرفته بود که باز برگشت. همیشه کنار آب یک کمی درنگ می کرد. دوست داشت سنگ ریزه های ته آن را نگاه کند و غلتیدن آب را در بسترش. نه، غلتیدن زمخت نهر، ثابت ماند. چقدر تنها! گفت: «این درخت من است و از آب نهر من می نوشد و از آفتاب آسمان من گرم می شود و از خاک پربرکت من تغذیه می کند. مبادا کسی دور و برش بپلکد؛ درخت من!» وسوسه عجیبی توی دلش افتاد. گفت: «اگر این درخت روزی بیفتد، من هم از افتادگانم. سرنوشت ما دو تا عجین است. من بیفتم او هم...» پشیمان شد که چرا یکی از آن درخت های تناور و ریشه دار را انتخاب نکرده است. حالا که بنا بر افتادن است؛ اه، باز هم مرگ. فکر کرد: «دیگر کار از کار گذشته، هر کسی تو عمرش یک بار بیشتر فرصت انتخاب کردن ندارد. درخت کار خودش را کرده بود؛ کی انتخاب کننده بوده ام. همیشه...»
کاش بال داشت. از روی صخره می گذشت دور درختش پرچین می کشید. سنگ چین می گذاشت تا بفهمند «درخت من» قرق است. اما چه دور بود درخت، آن سمت کوه مرزی، توی زمین بیگانه. فکر کرد «پس چطور این درخت من است. حتم صاحب دارد. یا درخت آزاد است. عشقش کشیده کنار نهر در بیاید. شاید نشان کرده یکی از این عشایر یا روستایی ها است. بالاخره روزی بر می گردد نگاه می کند و می گوید "درخت من چه تناور شده است!" درختی که شاید روز تولد بچه اش آن را کاشته. و شاید آن بچه، آن موقع، کنارش باشد، یا نه، افتاده باشد یا جای دوری گذاشته و رفته باشد.»
و دید او عجبا هیچ درختی ندارد! و تنهای تنهای است. اما ستاره چرا، هنوز داشت. چون حی و حاضر بالای پرتگاه ایستاده بود و با دوربین پایین را نگاه می کرد. پس هنوز بود و بخت و اقبال یارش بود که بود.