گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ به مناسبت ایام الله پیروزی انقلاب اسلامی بر آن شدیم تا گوشه ای از خاطرات زنان و مردان مبارز آن روزها را با هم مرور کنیم. روایت های زیر گوشه ای از خاطرات سرکار خانم طاهره سجادی یکی از صدها زن زندانی پیش از انقلاب است که حدود 4 سال از زندگیاش را در زندانهای اوین، قصر و بدتر از همه کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک شهربانی گذرانده است.
همسرم با شوک الکتریکی فلج شده بود
از سال 1341 و پس از ازدواج با آقای مهدی غیوران که سابقه فعالیتهای سیاسی علیه رژیم داشت وارد جریان مبارزه شدم، فعالیتهایم بیشتر بر پخش اعلامیه های امام و پناهدادن به مبارزان در منزلمان متمرکز بود. اولین باری که به همراه همسرم دستگیر شدم وانمود کردم زنی خانهدار هستم و از هیچ چیز خبر ندارم، آنها باور کرده و مرا آزاد کردند و اما دومین دستگیریام دوهفته بعد بود. آنها شک نداشتند که با همسرم همکاری کردهام. او در آن زمان از شدت شکنجه یا شوکالکتریکی فلج شده بود.
چهار سال در بند ساواک!
یک سال و نیم در کمیته مشترک، 2 سال در زندان اوین و 20 روز در زندان قصر بودم. اما کمیته مشترک واقعا کابوسی دردناک است. زندانیان آنجا برای شکنجهشدن و تخلیه اطلاعاتی نگهداری میشدند. باورش سخت است اما 2 ماه در انفرادی بودم و آفتاب یک سال از من دریغ شد، کتک خوردن در کمیته مشترک شب و روز نداشت. آنها حتی در نیمه شبها ناگهان میآمدند فرنچی (پارچهای) را روی سرزندانی میانداختند یاچشمها را میبستند و برای شکنجه میبردند. البته چون حجاب را از سر ما برداشته بودند این فرنچها برای ما حکم روسری را داشت. البته آنها نباید این را میفهمیدند. شکنجهها متنوع بود، گاهی سوزن رازیرناخنزندانیمیکردند؛بعضیوقتهابااشیای نوکتیز، زخمهای بدن زندانی را عمیق میکردند، بعضی وقتها دندانها یا ناخنهارا میکشیدند یا از سقف آویزان میکردند و شلاق میزدند. با شمع دستها و سینهها را میسوزاندند و... بندهای عمومی بینور و پر از شپش و خیلی کثیف بود و زندانبانها ناچار میشدند زیلوها را بیرون ببرند و سمپاشی کنند و زندان کاملا بوی تعفن میداد. مرا با کابل میزدند، موهای سرم را میکندند و دور محوطه میچرخاندند با موم مذاب بدنم را میسوزاندند و البته از نظر روانی هم با گفتن این جملات که بچههایت را هم به زندان آوردهایم سعی میکردند روحیهام را تضعیف کنند، گاهی پیش میآمد که فکر میکردم صدای بچههایم را از داخل سلولها میشنوم ولی در هر حال سعی میکردم روحیه خودم را حفظ کنم. چون خیلی ضعیف شده بودم تحت نظر شکنجه میشدم. گاهی ازسر تا پا با کابل مرا سیاه میکردند و بازجو دستور توقف شکنجه را میداد. بازجوهای ما آرش و منوچهری بودند و شکنجهگر حسینی بود.
نوشتن با نان خشک روی دیوار
آنجا اصلا فرصت فکر کردن نبود، آنقدر میزدند که وقتی داخل سلول پرتم میکردند فقط درد میکشیدم. آنجا در انفرادی آخرین تصاویر خودم را فراموش کردم. آخرین باری که به یاد خودم افتادم وقتی بود که فهمیدم صورت و بدنم پر از تاول و کورکهای قرمز رنگ شده است و دیگر به خودم نگاه هم نکردم. در انفرادی حتی نوری نبود فقط به اندازه یک سکه 10 ریالی از پنجره آفتاب میافتاد و کمی اطرافم را میدیدم و یک لامپ 10 هم در راهروها روشن بود و کورمال کورمال جایی دیده میشد. روزهای اول با نان خشک چیزی شبیه مداد درست کردم و روی دیوارها خط میکشیدم تا حساب و کتاب روزها و شبها از دستم در نرود. اما یواش یواش شب و روز برایم یکی شد. دیگر چوبخط نکشیدم. فقط دیوارنوشتهها را میخواندم و خودم هم با گوشهای از نان خشک سوره انشراح را روی دیوار نوشتم.
اولین روزی هم که وارد انفرادی شدم سرم به شدت درد میکرد صدای قرآن شنیدم گوشم را به دیوار چسباندم. کسی با صدایی محزون قرآن میخواند. گفتم، اسمت چیست؟ گفت: علیرضا و گفت مورس بزن، پایین دیوار مورس هست، جدول را پیدا کردم. نمیدانم نگهبانها چطور آن را ندیده بودند. با مورس با هم حرف میزدیم، مامورها فهمیدند و سلولش را عوض کردند. هیچوقت نفهمیدم آن جوان که بود و بعد از آن تنها شدم.
سکوت انفرادی کشنده بود
در انفرادی بودم همیشه صدایی میشنیدم که دائم روی زمین کشیده میشد و صدای تقتق میآمد. یک بار برای دستشویی بیرون رفتم در سلول کناری باز شد دیدم یک جوان روی یک مقوا نشسته و پاهایش زخمی و خونین است و یک لیوان در دست دارد. با دستهایش راه میرود و مقوا را روی زمین میکشد. تازه فهمیدم این صدای چیست.
البته در اوین بهتر بود. کاسه، بشقاب و تشک داشتیم ولی سکوت حاکم بر فضای زندان کشنده بود. حتی نگهبانها هم روی پنجه و با کفش پلاستیکی و ابری راه میرفتند که صدایی بلند نشود ولی در کمیته صدای داد و فریاد، رفت و آمد بود و همین باعث میشد بفهمیم دوروبر ما چه میگذرد ولی سکوت اوین خیلی کشنده و دردناک بود!
آزادی بدون عفو ملوکانه!
در سال 57 آزاد شدم. هم خوشحال بودم و هم عصبانی. وقت خروج از زندان رئیس زندان برگهای را جلویم گذاشت که روی آن را کاملا با دست پوشانده بود و گفت: باید زیر این برگه را امضا کنی تا آزادت کنیم. گفتم تا نخوانم امضاء نمیکنم. بحث ما بالا گرفت و به ناچار متن را نشانم دادند نوشته بود «آزادی با عفو ملوکانه!» حاضر نشدم برگه را امضاء کنم. گفتم اصراری به آزادشدن ندارم. برمیگردم سلولم که در نهایت کاملا بدون عفو ملوکانه آزاد شدم!
منبع: روزنامه الکترونیکی کیهان
خداوكيلي چه صبري داشتن.
ماها غذامون يكم سرد بشه دادمون گوش فلك رو كر ميكنه اونوقت يه همچين افرادي اين طور براي اين انقلاب زجر كشيدن.
چي دارم كه برا تشكر ازشون بگم؟؟؟