گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»؛ ساعتم را برای 5 تنظیم کرده بودم. با صدای تلاوت قرآن، بیدار شدم. پنج دقیقه قبل از آنکه گوشی ام زنگ بزند! در اتاق ما دوازده نفری خوابیده بودند. دونفر از دوستان را بیدار کردم. از شدت سرما دندان هایم بهم می خورد. دیشب با اینکه دوپتو روی خودم کشیده بودم بازهم به شدت سردم شده بود. به سمت حسینیه حرکت کردیم. بعد از نماز صبح، دعای عهد را خواندیم و آنقدر خوابمان می آمد که برای ندبه نتوانستیم بنشینیم. جمعیت زیادی در حسینیه بودند. کیپ تا کیپ بسیجی نشسته بود. درِحسینیه مدام باز و بسته می شد. بعضی ها دیشب از سرما به گرمای حسینیه پناه آورده بودند. گرمای مطبوعی بود ولی ویژه؛
صبحانه را که خوردیم، راه افتادیم. «دروغ می گویند کسانی که خودشان به جبهه نمی روند و دیگران را به جبهه می فرستند.» راننده می گفت. در اتوبوس با لشکر خواب محاصره شدیم. در وضوخانه ی فتح المبین گنجشکی برای خانواده اش لانه ساخته بود. عجب لانه ای! محکم و زیبا. چه آرامشی داشتند در سایه ی سقفی که بالای سرشان بود. دعا کردم که این آرامش را هیچکس نتواند از آنها بگیرد.
جلوی نقشه ی فتح المبین یکی از سرهنگ های ارتشی شروع کرد به توضیح دادن عملیات. سرهنگ خوش لباس و خوش تیپی است. انصافا خودم را که جای این بچه بسیجی ها، این پاسدارها، این ارتشی ها که می گذارم، می بینم عجب دل گنده ای داشته اند. چه شجاعتی! دشمن رو به روی تو باشد و آتش توپخانه اش بالای سرت و سنگرهایشان زیر پایت، آن وقت است که میفهمی چه آدم های بزرگی بوده اند. سخت است مثل آنها بودن. غیرممکن نیست، محال هم نیست، دست نیافتنی هم نیست اما سخت است. آفتاب که به صورتم می خورد یاد سلحشورانی می افتم که ساعت ها زیر تیغ آفتاب پیاده روی کردند. خجالت می کشم چفیه را روی سرم بکشم؛ فکر کنم همه اینطوری هستند. چفیه ها را انداخته اند دور گردنشان. آفتاب صورت ها را چنگ می زند.
خیلی ها کفش هایشان را همان گوشه درمی آورند که نشان دهند آماده ایم. خاک کانال فشرده شده بود از بس که زوار بر آن قدم گذاشته بودند. بعضی جاها هنوز خاکش رمل بود. از این شن های ریزی که با یک باد جا به جا می شوند و به هوا می روند. خیلی سبک! بچه های چند دانشگاه دیگر هم سر راهمان هستند. پرچم های یازهرا و یامهدی را در آسمان فتح المبین به اهتزاز درآورده اند. دانشجویانی که علوم انسانی غربی می خوانند. بیچاره غرب! فکر می کند کسی که در سایه ی روضه ی سیدالشهدا (ع) بزرگ شده به این زودی ها به او می پیوندد؟ حاشا... بچه ها شور می گیرند. شروع می کنیم به خواندن نوحه. همه با هم. صدای سینه هایمان با خاک های نرم و نوای دلنشین «شهادت حیاته، صراطه نجاته» یکی می شود.
به بلندی های کانال که می رسیم تانکی داغان آنجاست. میکروفون را دست روحانی همراهمان می دهند. صحبت می کند تا به قول خودش «سرمان گرم شود و برادر بسیجی برای صحبت برسد.» می رسد. از مادر شهیدی می گوید که «سال هاست پسرش را گم کرده، از گلوله هایی می گوید که قلب همرزمانش را درید. خیلی حرف ها برای گفتن دارد و البته خیلی چیزها برای نگفتن. گاهی صدایش می لرزد. با حسرت به جمعیت نگاه می کند. بغض گلویش را فشار می دهد. «آن حالت ها دیگر تکرار نمی شود... شما قشر روشنفکر نباید بگذارید... نباید...» با حالت عجیبی جملات را ادا می کند. آنقدر عجیب که بغض خیلی ها را می شکند. روضه نمی خواند فقط تلنگر می زند. آی آدم ها... آنطرفتر یک دسته گل لاله ی سرخ رشد کرده اند. می گفت اینجا... دقیقا جای آن گل ها ده ها نفر خون پاکشان جاری شد. خوب که نگاه می کنم آن همه سرخی لاله ها بازهم کم است در بیان واقعیت های سرخی که بر این سرزمین گذشته...
عکس یادگاری می گیریم. یک بنده خدایی هم با دماغی که بینی شده می آید خودش را به زور در جمع ما جا می کند. پشت سر او دوستش می آید با موهایی که مدلش را به گمانم از خروس محله ارث برده است. یک ویژگی خوب داشتند. مرتب، خدمت شهدا رسیده بودند. البته مرتبشان کمی تا قسمتی فرق می کرد با ما ولی بهترین لباس هایشان را پوشیده بودند. عکس گرفتیم. سری به نمایشگاهی که در حاشیه ی مقر برپا شده بود، زدیم. کتاب هایی از خاطرات شهدا برای فروش گذاشته اند. چند ماکت از شهدای زن هم ساخته بودند هنرمندانه. تابلویی گرفتم و بیرون آمدیم. اتوبوس منتظرمان بود. دیر کرده بودیم. همه چپ چپ به ما نگاه می کنند. فکر کنم امشب جشن پتو داریم!