گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو» چند وقت پیش، در مراسمی او را ملاقات کردم. از پسرش حرف می زد. پسری که برای دفاع از حرم عمه سادات به دمشق رفت و دفعه چهارم به آنچه می خواست رسید. 170 نفر از تکفیری ها را قبل از بهشتی شدنش، به جهنم فرستاد. پدرش اما شکسته و پیر بود. به این شکستگی ارزد به صد هزار دُرُست.
پدرش کلمات را سریع ادا می کرد و سخت بود پا به پایش قلم زدن. وصیت نامه و دلنوشته شهید را در دست گرفته بود و بین حرف هایش به انها نگاهی می انداخت یا اشاره ای می کرد. می گفت: در شرایطی که همه هجوم آورده اند تا جوانان را گمراه کنند، اینطور وصیت نامه ای همه را به تعجب وامی دارد. اما من می گویم نباید تعجب کنند، چون خداوند خودشان قول داده اند که اگر مرا بخوانید یاری تان می کنم.
تا مدت ها نمی دانستم اسم کوچک این شهید عزیز چیست. یعنی بعضی جاها او را محمدحسن می گویند و بعضی دیگر او را رسول صدا می زنند. فهمیدم که در شناسنامه اسمش محمدحسن است اما مادرش او را رسول می خواند. بچه های مسجد هم به او رسول می گفتند. پدرش خانواده را مهم ترین اصل پرورش می داند. می گوید «رسول از 5 سالگی آنقدر به لباس خلبانی علاقه مند بود که بارها و بارها بعد از برگشت از مدرسه، لباس های خلبانی که مادرش برایش دوخته بود، می پوشید. مادرش برای دور کردن او از بازی های شیطنت آمیز با لباس خلبانی اش، آن ها را قیچی کرد. اما یک بار دیگر آنها را دوخت که بپوشد.»
از حالات و رفتارهای شهید رسول که گفت خیلی تعجب کردم. یک پسربچه 13 ساله بعد از دفاع مقدس، وقتی می رود قبرهای بچه های تخریب را می بیند، شبانه دور از چشم پدر راهی یکی از قبرها می شود. وارد قبر شده و چفیه اش را روی سرش می اندازد و اشک می ریزد.
«رسول صبح های جمعه بعد از دعای ندبه با دوستانش فوتبال می کردند. بعد از کمی استراحت راهی کوه می شدند و گاهی هم خودم همراهشان می رفتم. حتی شب ها بالای کوه جایی پیدا می کردیم و شب هم می ماندیم.» پدر شهید خلیلی خودش هم اهل درد است. از بچه های جبهه رفته و بسیجی است. شبانه اثاث کشی می کنند و از محله قدیمی شان که در کرج بوده به تهران می آیند. مردم علاقه نداشتند رسول از محله برود. چند وقت پیش هم نام بسیج محله را عوض کردند و گذاشتند «حوزه مقاومت شهید محمدحسن (رسول) خلیلی»
حجه الاسلام والمسلمین پناهیان وصیت نامه شهید خلیلی را «نهج البلاغه» ایشان نامیده که به نشان می دهد او به جای دیگری وصل بوده است. پدرش تعریف می کرد که: «چند هیئت به تشییع جنازه رسول آمدند و به خاطر علاقه ای که به او داشتند هنوز هم مشغول کارند و مدام برای ایشان مراسم می گیرند.» زمانی که قدمی برای خاندان رسول ا... برداریم بی نصیب نخواهیم ماند را پدر شهید گفت و برای اثبات حرفش گفت: «سنگ بالای سر حضرت امام حسین (ع) را برای سنگ قبر رسول آوردند. من این را یک هدیه از طرف سیدالشهدا می دانم که یعنی به خواهرم کمک کردی حالا این هدیه را برایت فرستادم.
خاطره ای گفت که هم شجاعانه بود هم نشانگر ولایت پذیری ایشان؛ «کلاس پنجم که بودند مقام معظم رهبری می خواستند به کرج سفر کنند. تمام شهر چراغانی شده بود اما یک عده بودند که مدام بهانه می گرفتند. اعتراض داشتند که این چه وضعیتی است؟! رسول در برابر آن فردی که گفته بود این کارها اسراف است، به دفاع از حریم ولایت صحبت کرد. گفته بود: نه تنها قربانی های بسیاری باید برای حضرت آقا کنیم، بلکه خودمان هم باید در این راه قربانی شویم.
از فتنه پرسیدم و روزهایی که عده ای تهران را به بهانه انتخابات به آشوب کشیده بودند یک هفته شبانه روز به خانه نیامده بود و مجاهدت می کرد در خیابان ها. پدرش سه عامل مهم زندگی ایشان را «بصیرت و مطیع امر ولایت بودن» ، «مشورت با پدر و مادر» و «انتخاب رفیق خوب» می داند. رفقای باصفا و بامرامی که تا ساعت دوشب بر مزار ایشان حاضر بودند و رییس بهشت زهرا گفته بود «من به زور جوانان را از سر مزار ایشان برداشتم.»
پدرش صدایش را پایین آورد و با لحن آرام تری گفت: «در شناسایی جنازه مبارک ایشان سختی زیادی کشیدیم. نمی توانستیم او را بشناسیم چون خمپاره دقیقا با ایشان برخورد کرده بود اما این ها مهم نیست بلکه درجه ی ایشان نزد خدا مهم است.» درباره ی مردم داری و دوستی با فقرا گفت: «قربانی را به محض سر بریدن، می برد بین فقرا توزیع می نمود و بعد از این که از من و مادرش اجازه می گرفت، ادویه و برنج هم از خانه برمی داشت و با آنها قسمت می کرد.»
«چرا سوریه؟» را که پرسیدم، مصمم به من نگاهی انداخت و سرش را تکان داد و گفت: «اسلام که مرز ندارد.» به این جمله فکر می کنم و بخشی از صحبت های ایشان را نمی توانم بنویسم. هنوز در حصر نبودن اسلام بین مرزها مانده ام.
پرسیدم «چطور می شود یک جوان بیست و چندساله انقدر مقتدرانه بجنگد و با این عظمت به مقام شهادت نائل شود که 300 اتوبوس منهای ماشین های شخصی و افراد پیاده به تشییع جنازه ایشان بیایند؟» در پاسخ من توضیح می دهد که: «قبل از شهادتشان 170نفر را به درک واصل کرد.همکارانش می گفتند ما غصه می خوریم که اینطور فردی را از دست داده ایم.»
«شب ها به بهشت زهرا می رفته و از همین جایی که دفن شده است عکس دارد و می گفته: این جا محل دفن من است. در فیلمی که از ایشان داریم و در جایی نوشته که: رفتن مهم نیست، چه خوب است که زیبا بریم. یک روز قبل از رفتن به سوریه ماشینی خرید و سند زد. به مادرش گفت: اگر پدرم وقت نکرد که بیاید سر مزارم شما و برادرم بیایید.»
پرسیدم بی تابی نکردید بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندتان؟! لبخندی زد و گفت: «بعد از شنیدن خبر شهادت ایشان، سجده شکر کردیم و دو رکعت نماز شکر خواندیم. این پسر به آرزویش رسید. رسول ره صدساله را یک شبه رفت.»
از گوشه و کنایه ها و زخم زبان ها سوال کردم. چه می گویند مردم؟ پدر شهید برگه هایش را جا به کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «بعضی ها از روی دلسوزی گفتند چرا بچه ات را فرستادی؟ تو فقط دوپسر داشتی! گفتم باید زودتر خودتان را به این کاروان برسانید وگرنه جا می مانید. من پسر بزرگترم را هم آماده رفتن کرده ام و خودم هم تا جان در بدن دارم از ولایت دفاع می کنم؛ چه تهران باشد و چه آنطرف کاخ اوباما!»
صحبت های پدر شهید شیرین و شنیدنی بود. «رسول با کمترین امکانات، بیشترین کار را انجام داد» این جملات را که گفت پرسیدم: می شود از آخرین دقایق بگویید؟ «بار چهارم که قبول کردند به سوریه برود خیلی خوشحال بود که خدمت «بی بی» می رود. گفت در مراسم ختمش روضه حضرت زینب بخوانید. وقتی اتاق کارش را باز کردیم روی تخته اتاقش کارهای روز آخرش را یادداشت کرده بود. گوشه ای از تخته نوشته بود: «بگذار تا بگرییم، چون ابر در بهاران/ کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران...»
خداوند انشاالله با شهداي کربلا محشورشون کنه