گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ همه چیز زیر سر همان موبایل قدیمی بود که هر وقت قصد می کردم عوضش کنم به نحوی جیبم مثل جگر زلیخا ریش ریش می شد و عاقبت دوباره بر می گشتم سر خانه ی اول و رضایت می دادم به همان گوشت کوب ضاقارت و دلم را خوش می کردم به پروژه ی دانشجویی ماه بعد که بگیرم و انجامش دهم و با پولش یکراست بروم بازار موبایل و یک گوشی هایگ کلاس که در شان دانشجوی با پرستیژی مثل خودم باشد ، بخرم .
القصه همان روز همایون را دیدم که رفته بود توی کار دلالی و اسمش را گذاشته بود تجارت از طریق اصول MBA و گمان می کرد من نمی فهمم وسط این دلالی ها حسابی جیبش چاق و چله شده . حیف نان هنوز یکی از قانون های MBA را هم بلد نبود درست بلغور کند اما می گفت در فلان دانشگاه ته نقشه ی جغرافیایی مدیریت MBA قبول شده و از همان وقت اوضاع زندگی اش زیر و رو شده و حسابی کار و بارش سکه شده . وسط همین حرفها بودیم که عزیزجان از روستای پدری زنگ زد و هرچه خواستم صدای قارقارک گوشی را خفه کنم که جلوی همایون تریپم با مدل گوشی سه نشود ، نشد و هی پشت بند هم قار قار کرد . آخرش وسط حرفهای صدتا یه غاز همایون عذرخواهی کردم و دست بردم توی جیبم و طوری گوشی را وسط دستم گرفتم که مدل و قاب شکسته اش مشخص نشود و بعد گفتم الو ؟
عزیز جان پشت سر هم خط و نشان کشید که با پدر فلانی صحبت کرده و قرار خواستگاری گذاشته و هر چه من خواستم بی سر و ته جواب بدهم که هم عزیز متوجه بشود و هم همایون دوزاری اش نیفتد نشد و آخر سر حواله اش دادم به وقتی که برسم خوابگاه و بعدا صحبت کنیم.
خلاصه خیلی تمیز باز گوشی را که وسط مشتم قایم کرده بودم بردم سمت جیبم که ناغافل همان موقع صدای دلبرم دلبر گوشی همایون بلند شد و یک گوشی به قاعده ی آینه بغل پرادو از جیبش بیرون آورد و یک دستی روی صفحه اش کشید و شروع به صحبت کرد .
داشتم فکر میکردم که عرض و طول جیبی که این گوشی داخلش برود باید هم بزرگ باشد . یحتمل یک میلیونی قیمتش باشد به عبارتی می شود سه چهار تا پروژه ی دانشجویی که پشت بند هم تحویل بدهم تا با پولش بشود یکی از همین ها خرید .
صحبتش که تمام شد دوباره از خوبی های رشته اش در همان دانشگاه ته نقشه گفت و نطقش که تمام شد سریع دستم را بردم جلو ودست دادیم و دیدار را قیچی کردم که مخم از آن همه چاخان در امان بماند .
بدو بدو رفتم که به کلاس برسم و فکر گوشی را از ذهنم دور کردم و مدام به خودم نهیب زدم جیبی که خالی است نباید برای گوشی موبایلش نقشه کشید !
سه چهار دقیقه ای دیر به کلاس رسیدم و استاد طبق معمول مشغول حضور و غیاب اول جلسه بود و سریع از کنار در خیز برداشتم و روی یکی از همان صندلی ها نشستم .
نزدیک های آخر کلاس بود و حسابی رفته بودم توی هپروت که یک هو صدای قارقار گوشت کوب توی جیبم بلند شد . قدرتی خدا دهنه ی جیب ما از اندازه ی گوشی مان هم کوچکتر است و وقتی نشسته بودم دستم نمی رفت داخل که گوشی را بکشم بیرون . تا آمدم کمی ازجایم بلند شوم که بتوانم گوشی را بیرون بیاورم مذکر و مونث کلاس خیره شدند به من و صدای گوشی و استاد هم که سنسورش حسابی به صدای موبایل حساس است داد زد که 5 نمره از امتحانت کم میکنم و نعره کشید که سریع خاموشش کن . قدرتی خدا انگار که گوشی را با سیریش چسبانده باشند ته جیب اصلا از جایش کنده نمیشد . آخر به هر زحمتی بود آوردمش بیرون و هرچه دکمه ی ریجکتش را فشار دادم که صدایش خفه شودنشد که نشد . اصلا همه ی دکمه هایش قاطی کرده بودند . دست آخر یکی از آن سر کلاس گفت باطری اش را در بیاورد . حالا همین گوشی که هر سری دل و روده اش توی جیب ما پخش می شد و وعده به وعده باید جراحی اش می کردم و امعا و احشاءش را جا می زدم درش باز نمیشد که نمی شد و استاد هم دوباره با صدای بلند گفت که 10 نمره از امتحانت کم میکنم و بجنب آن ماسماسک را خاموش کن .
آخر سر یکی گفت پرتش کن زمین تا ضربه بخورد و خاموش شود . ما هم که تنها وسیله ارتباطی مان با خانواده و عزیز همین یک موبایل بود دلمان نمی آمد همین یک پل ارتباطی را هم با دست خودمان بترکانیم . خلاصه گوشی هی قارقار کرد و استاد دوباره با صدای بلندتر و اعصاب خط خطی گفت که 15 نمره از امتحانت کم میکنم . داشتم فکر میکردم خب اگر 15 نمره از 20 کم شود می ماند 5 نمره که هیچ بنی بشری با5 نمره نمی تواند واحدش را پاس کند ! پس حالا که ما واحد را بسلامتی و به برکت این گوشی افتادیم چه کاری هست که بزنمش زمین تا بترکد و توی این اوضاع وانفسای بی پولی گرفتار شوم ؟ پس بگذار بروم از کلاس بیرون و ترم بعد این درس را دوباره بردارم که ضرر مالی هم نداده باشم . عین فنر از جا بلند شدم و پریدم از کلاس بیرون و همانطور که داشتم با خودم فکر میکردم که چه خوب شد گوشی را زمین نزدم نمیدانم چه جلوی پایم گیر کرد که سکندری خوردم و تا آمدم خودم و جزوه ها را جمع و جور کنم گوشی از دستم پرت شد و راه پله ها را گرفت و رفت و رفت و دل و روده اش حسابی از هم بیرون پاشید و باطری اش پرت شد یک طرف و درش یک طرف دیگر و خودش هم بی جان افتاد پایین پله ها و صدایش هم خاموش !
بدو بدو رفتم پایین پله و سریع جمع و جورش کردم و هرچه تلاش کردم دیگر فایده نداشت و مرحوم شده بود و من مانده بودم با یک درس سه واحدی از دست رفته و جنازه ی یک گوشی . راستی همایون گفته بود کجا MBA قبول شده بود ؟؟؟