گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ پری روز همسایه بغلی ما دار دنیا را وداع گفت . شاید هم به دنیای دیگری درود گفت . به هر حال آنچه مسلم است بنده خدا مُرد .
البته یک مقداری هم بد ساعت مُرد . گمانم ساعت حوالی دو نیمه شب بود که جان به جان آفرین تسلیم کرد . این در حالی بود که ما در خوابگاه آرام خسبیده بودیم و حتی به مخیله مان نرسیده بود که شاید حضرت عزرائیل طرفهای خوابگاه درحال قدم زدن باشد وگرنه مگر خواب به چشم های ما می آمد !؟
القصه همانطور که ما خواب بودیم با صدای جیغ بنفش خانم همسایه ی کناری از جا پریدیم و در پی جیغ صدای شیون و گریه و خلاصه که همه ی اهالی خوابگاه بیدار شدند و رفتیم بیرون خوابگاه و متوجه فوت متوفی شدیم .
حالا بماند که کسی حواسش نبود که شاید پایش برود روی پر و بال حضرت عزراییل و همه مدام در تردد بین خوابگاه و منزل مرحوم بودند . در این میان یک نفر خواست زنگ بزند که اورژانسی چیزی بیاید و میت را ببرد و به جز شماره ی اورژانس که 115 بود هم شماره ی دیگری نمیشناخت . البته 110 و 119 هم بود ولی این شماره ها سرو کارشان با میت نیست .
در حال شماره گیری 115 بودیم که عیال متوفی فرمودند به یک اورژانس خصوصی زنگ بزنیم . حالا ما دانشجویان فخیمه که در کنکور با رتبه های عالی قبول شده بودیم همه چیز بلد بودیم الا شماره یک اورژانس خصوصی . بالاخره به برکت سرچ اینترنتی با گوشی یکی از رفقا شماره یک اورژانس خصوصی را یافتیم و زنگ زدیم و مشغول صحبت بودیم که عیال متوفی افاضه فرمودند بگویید یک الگانس یا یک آمبولانس مدل بالا بفرستند تا همسرش را به پزشکی قانونی انتقال دهند!
خلاصه یک آمبولانس شیک با یک راننده کراواتی آمد و یک برانکارد که گمانم تخت لویی شانزدهم بود، با خود به درون خانه بردند و متوفی را با عزت و احترام سوار ماشین کرده و حرکت کردند . طبیعی است ما هم با کسب اجازه از محضرت حضرت عزراییل خانه متوفی را ترک کرده و به خوابگاه برگشتیم تا بخوابیم . صبح که به منظور شرکت در کلاس عازم دانشگاه شدیم متوجه شدیم که جلوی در خانه ی متوفای دیشب پر است از تاج گلهای گران قیمت و در خانه هم باز بود . گفتیم به جهت تسلای دل بازماندگان یک سری به خانه شان برویم و یک تسلیتی بگوییم بالاخره همسایه ی خوابگاه هستند و خوبیت ندارد با خودشان فکر کنند این دانشجوها دو زار مردم داری بلد نیستند . وارد خانه شدیم و پرسان پرسان خانم متوفی را یافتیم و ضمن عرض انواع تسلیت ها و باقی عمر شما بودن ها گفتیم که اگر کاری چیزی داشتند به ما اعلام بدارند تا با تمام قوا به کمک بشتابیم .
خانم مرحوم متوفی هم گویی ظاهر متین و با وقار دانشجویی ما را به سان یک کارگر پنداشتند و فرمودند برای سر مزار نیاز به چند نفری دارند که از میهمانان پذیرایی کنند و صندلی ها را بچینند و ...
بعد از کلاس با چند نفر از بچه های خوابگاه راهی بهشت زهرا و مقبره ی خانوادگی متوفی شدیم و همان بدو ورود خانم مرحوم به ما امر فرمودند که صندلی ها را با فواصل منظم بچینیم . بعد دستور تهیه شربت در کلمن و ریختن در لیوان های یک بار مصرف را صادر فرمودند . دست آخر هم امر فرمودند که برای حفظ آبروی متوفی گوشه ای بایستیم و با صدای بلند گریه کنیم و به شرکت کنندگان در مراسم بگوییم که مرد خوبی بود ! حیف که دست روزگار گلچین است و گلها را می چیند و الخ !
ما که حسابی هول شده بودیم و نمیدانستیم این حجم تعریف و تمجیدها را چگونه در وصف متوفایی که نمیشناختیم به درستی ادا کنیم در گوشه ای ایستادیم و پس از اتمام مراسم ؛ مردم آمدند و یکی یکی دست دادند و هر کسی جمله ای به ما گفت !
یکی گفت: بقای عمر شما باشد .
دیگری گفت :غم آخرتان باشد .
- خدا رحمتش کند .
- ما را شریک غمتان بدانید .
- ببخشید که در مراسم خاکسپاری خدمت نرسیدیم . خدا بیامرزدشان .
- روحشون شاد
.
.
.
خلاصه همه ی مردم پس از اتمام مراسم ما را با بازماندگان اشتباه گرفته و کلی دست دادند و روبوسی کردند و سر سلامتی گفتند و آخر سر ما ماندیم و خانم متوفی و رفتیم که در نهایت به ایشان تسلیت گفته و خداحافظی کنیم . اما با آن حجم جملات غمباری که به ما گفته شده بود نمیدانیم چرا جملات را قاطی پاتی کردیم و رو به خانم متوفا که آماده بود حسابی از ما تشکر کند عرض کردیم : ببخشید که مُرد!
و یک آن دیدیم که چشم های خانم مرحوم مذکور گرد شد و نزدیک بود کفش پاشنه چند سانتی اش را در بیاورد و بکوبد بر سر ما؛ که با سرفه ها و جملات تسلیت آمیز و پی در پی یکی دیگر از بچه های خوابگاه فضا کمی تلطیف شد و سریع زدیم به چاک .
آخر یک مُردن هم باید این همه دنگ و فنگ داشته باشد !؟