گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ کار، عار نیست ! اینو آقا بزرگ خدا بیامرز همیشه می گفت . البته توی این جامعه ی بی کار پرور ما صد درصد اگر یکی یه کاری گیر بیاره باید با چسب قطره ای بچسبه بهش و ولش نکنه . البته دوره زمونه عوض شده .
زمان بابای من شغل دولتی صد درصد عار محسوب میشد . ملت همه دنبال این بودن که برن یه دکان باز کنن . اگر هم چیزی توی مغازه شون به درد بخور پیدا نمی شد اما دلشون خوش بود که صبح به صبح برن کر کره دکان رو بدن بالا و فیگور بگیرن که ما آقای خودمونیم و نوکر خودمون . اون زمان بابای ما کارمند بود و عمو جانم یه مغازه خوار و بار فروشی داشت . وضع بابام حسابی خراب بود و با نون کارمندی و مساعده های وقت و بی وقت زندگی رو می چرخوند اما عمو حسابی زندگیش پر و پیمون بود و همیشه نون و بوقلمون داشتن !
عمو تا دلش می گرفت بنز قدیمیش رو راه مینداخت و عیالات متحده رو بر میداشت می رفتن دماوند یا جاجرود و خلاصه صفا سیتی . اما بابا هر وقت حرف مسافرت میشد می گفت نمی تونم مرخصی بگیرم و مرخصی گرفتن به این راحتی ها نیست و مسافرت ها رو موکول میکرد به 13 روز تعطیلی عید . جخ اون موقع هم بهونه ی بی پولی بود و خرجهای شب عید و خلاصه مسافرت می پرید .
اون زمان هرچی پدرم به ما میگفت باید یه اداره ای چیزی پیدا کنید برید استخدام شید ما می خندیدیم و میگفتیم: که آخرش مثل شما بشیم ؟ هشتمون گرو نه مون باشه ؟ نه بابا جان . ما میخوایم شغل آزاد داشته باشیم که از هفت دولت آزاد باشیم . صبح بخوابیم تا لنگ ظهر و بعد هر وقتم خواستیم بریم مسافرت؛ لنگ امضای رئیس پای برگه مرخصی نباشیم .
اما الان همه چی برعکس شده . شغل آزاد خیلی اوضاع احوالش خوب نیست مگر اینکه مغازه برای خود آدم باشه و جناسای درست و حسابی هم بفروشه . با مغازه های اجاره ای کل در آمد آدم میره برا پرداخت اجاره بها ..
الان پسر همون اکبر آقا بقال محل ما که باباش سه دهنه دکان داشت هم حاضر نشده بره کرکره بده بالا و خوار و بار بفروشه . به برکت پارتی و زور و این حرفا رفته کارمند بانک شده . سر صبح یک کت شلوار پارچه براق می پوشه و یه علامت طلایی بانک هم می کوبونه گوشه یقه ی کتش و با پرستیژ از توی کوچه رد میشه .
رحمت آقا سبزی فروش هم که توی میدون برو بیایی داشت هم پسراش کارمند شدن . میگن کارمندی بهترین کاره . لا اقل آدم میدونه هر ماه یه آب باریکه ای میاد براش . اما ما !؟ ما هر چی بابامون گفت برو دنبال کار گفتیم اول درس و دانشگاه ! خب همین شد دیگه . الان مگه هیچ سوراخ خالی ای توی اداره ها هست که ما رو بفرستن اونجا ؟
مخلص کلوم اینکه جیب خالی مونده بود و یخرده پول لازم بودم . رفتم سراغ دوستم و چند روزی موتورش رو قرض گرفتم که برم توی پیک موتوری کار کنم بلکه یه حالی به جیبم بدم. از چهارراه که رد میشدم برم سمت دفتر پیک، یکی گفت میدون فردوسی 5 هزار تومن ! وسوسه شدم و سوارش کردم . آی پولش مزه داد . از اونجا یکی دیگه گفت بازار . خلاصه مسافر زدم و رفتم بازار . توی بازار یه نفر ده توپ پارچه داشت می خواست بفرسته به مغازه. پول خوبی هم میداد . خودم تا جا بود چسبیدم به تلق موتور و توپ های پارچه رو چیدم پشت و یا علی است و مدد . از جلو اگر کسی میدید لابد مثل ماهی توی تُنگ به نظر می اومدم بسکه جسبیده بودم به تلق . اما پولش خیلی فاز داد . در عرض یه هفته مهارتم زیاد شد . ماشین لباسشویی و کولر آبی رو راحت بار میزدم و قان قان می رسوندم به صاحبش . مسافر دو ترک و سه ترک هم که خوراک بود .
از قضا یه بار سیب زمینی به تورم خورد . 50 کیلو سیب زمینی که توی کارتن بود! بار زدم پشت موتور و همونطوری خوش خوشان انداختم توی اتوبان که برسونم به مقصد . وسط اتوبان دیدم هر ماشینی رد میشه دستشو میذاره رو بوق برام . برگشتم دیدم ای دل غافل . کارتن سیب زمینی ها پاره شده و سیب زمینی ها کف اتوبان عین اعلامیه چسبیدن به زمین . حالا من موندم و یه عالمه کوکوی سیب زمینی روی آسفالت داغ اتوبان !