گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ آقای گاف که یادتان هست؟همان دانشجوی دربداغان خوابگاهی را میگویم، امروز فیلش یاد هندوستان کرده است و میخواهد از روزگاری بگوید که از جای کوچک و محدودی به نام دبیرستان، وارد جایی ناشناخته و عجیب و غریب به نام دانش گاه شد.
خودش هم از گیجی و پپه گی آن روز هایش خنده اش میآید، همان روزهایی که آدرس سلف را از دانشجوهای ترم بالایی میپرسید و آنها هم با نگاه عاقل اندر سفیه مسیر را غلط نشانش میدادند و بعد از خنده های زیر زیرکی تکه بارانش میکردند، که آق بسّر بپا شصت پات نره تو چشمت! و شلیک خنده و هرهرهر جمع محترم علاف.
اولین روزی که آقای گاف به معنای واقعی دانشجو شد، در پوست خود نمی گنجید و چون تا به حال یک نفر را که در پوست خود نمی گنجد از نزدیک ندیده بود، از همان ساعات ابتدایی صبح، جلوی آینه رفت و نیم ساعتی خودش را برانداز و به خودش افتخار کرد.
بعد از آن که خوب جلوی آینه خودش را برانداز کرد و چهره یک دانشجوی موفق را در آن دید، تصمیم گرفت برود حاضر شود. در کمد را باز کرد، اما یکباره با مشکل بزرگی مواجه شد. این همه سال یک جور لباس پوشیده بود. تا راهنمایی که روپوش داشتند و دبیرستان هم به اجبار پیراهن و شلوار خاکستری و طوسی می پوشیدند و حالا، «گاف» نمی دانست با این همه انتخاب چه کند.
باید پیراهن و شلوار بپوشد؟ یا کت و شلوار؟ یا تی شرت و شلوار احیاناً؟ نمی دانست. مستاصل شده بود. از خیر انتخاب گذشت و همان پیراهن خاکستری و شلوار پارچه ای طوسی مدرسه را بیرون آورد و پوشید.
به دانشگاه که وارد شد، هنوز همان حس در پوست نگنجیدن را داشت و حتی تشدید هم شد. یک محیط متفاوت با مدرسه که کلی آدم تویش رفت و آمد می کردند و خبری هم از خوردن زنگ و نگاه های ناظم و چک و خنثی شدن های دم در مدرسه نبود که نبود.
همه جای دانشگاه، پر شده بود از پارچه نوشته های تبریک به تازه واردها. یک جور که غرور آدم را بیشتر و بیشتر می کرد. از در دانشگاه که وارد شد، به فاصله چند متر از هم، میزهایی چیده شده بود که پشت هر کدام از میزها، یکی دو نفر نشسته بودند و جایی که آن را تبلیغ می کردند را به بچه ها معرفی می کردند: انجمن حمایت از آبزیان دریاچه ارومیه، گروه مدافع اکسولوتول های مقیم مرکز، مجمع جمع کنندگان شنریزه های دریای خزر ...
هر کدامشان هم می آمدند جلو و گاف و سایر جدیدالورودها را می کشیدند سمت میز خود و از اردو و امکانات گروهشان تعریف می کردند. آن قدر که گاف واقعاً در حساس ترین انتخاب عمر خود قرار گرفت و آن جا بود که فهمید دانشگاه، محل تصمیم های مهم و حساس است.
گاف به دیدن خیلی از صحنه ها عادت نداشت. اصلاً نمی دانست دانشگاه می تواند یک همچین جایی باشد. گاف با این که خودش خیلی در رفاه زندگی نکرده بود، اما تا این حد بدبختی را هم هیچ وقت متصور نبود. اما روز اول دانشگاه، وقتی دید دخترهای دانشجو لباس تنگ و کوتاه شده چند سال پیششان را پوشیده اند و پسرها حتی پولِ وصله کردن شلوارهای پاره پوره شان را ندارند یا با دمپایی لا انگشتی و تیشرتهایی از زیر پیرآهن نازکتر و کوتاهتر، طوری که اگر دستشان را کمی بالا میآوردند تا زیر دنده هایشان بیرون میآمد، واقعاً تاسف خورد و درست همان موقع بود که فهمید چقدر وضعش خوب است.
وقتی وارد کلاس شد، فهمید که به جای نیمکت مدرسه، باید پشت صندلی تکی بنشیند و این ماجرا، همان اول سخت باعث دلتنگی اش شد. آمد و یک گوشه نشست و با دلتنگی اش خلوت کرد. کمی نگذشت که یک حجم رنگی رنگی آمد روی صندلی کناردستی اش نشست.
گافِ خوشحال، سر بالا کرد که سلام کند و به این ترتیب، اولین دوست دانشگاهی اش را پیدا کند، اما همین که چشمش به حجم رنگی افتاد، اول سرخ و بعد زرد و کمی بعد سیاه شد! معیارهای دوست یابی اش را توی ذهن مرور کرد و کیفش را برداشت و از آن صندلی رفت تا اولین دوستش را جای دیگر و به شکل دیگری پیدا کند.
آن روز «گاف» موفق به پیدا کردن دوست نشد. بچه ها دوتا دوتا و سه تا سه تا با هم دیگر چفت می شدند و «گاف» همچنان روی ملاک های دوست یابی اش مصمم و مصر باقی مانده بود. آنجا بود که «گاف» فهمید دانشجو اگر بخواهد آدمِ قبل باقی بماند، تنها خواهد ماند.
روز اول، گافِ تازه دانشجو شده خیلی چیزها فهمید و سعی کرد همه چیزهایی که فهمیده را از خاطر ببرد تا نرمال به نظر برسد...
خسته نباشيد.
شيوه خوبي را براي مسائل فرهنگي شروع کرديد.
با قوت ادامه بديد.
شما اين مسئله رو پيگيري نکنين کي بکنه ؟
هر چند به درد ما که ديگه نمي خوره.. به فکر بقيهباشين لا اقل
واقعا همين طوره!!!