گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ اثر «عباس دست طلا» یکی از تازه ترین کتاب های مورد اشاره و تحسین مقام معظم رهبری است. کتابی که یک اثر جنگی و حماسی نیست بلکه یک کتاب اقتصادی و یک کتاب کار است. آثاری که تاکنون درباره دفاع مقدس نوشته شده پیرامون خط مقدم و جبهه بوده اند اما این کتاب جزو اولین آثاری است که به اتفاقات پشت جبهه پرداخته و زوایای پنهان هشت سال دفاع مقدس را به نمایش گذاشته است. کتاب « عباس دست طلا» به گونه ای نوشته شده که با شعار امسال هم خوانی دارد. با توجه به نام گذاری سال توسط مقام معظم رهبری به نام اقتصاد و فرهنگ با مدیریت جهادی و عزم ملی این اثر نه تنها در عرصه اقتصادی بلکه در حوزه فرهنگ به خوبی درخشیده است به گونه ای که دراین کتاب روحیه ی بسیجی را شاهد هستیم. به همین بهانه به سراغ عباسعلی باقری روای کتاب «عباس دست طلا» رفتیم و با وی به گفت و گو نشستیم، متن زیر دومین قسمت از گفت و گوی ما با عباسعلی باقری است که در ادامه خواهید خواند:
«خبرگزاری دانشجو»- آقای باقری در جبهه بیشتر شما را با چه عناوینی صدا می کردند؟
باقری: بین همکاران به نام عباس گلگیرساز بودم البته گاهی عباس آلمانی و برخی اوقات هم عباس فابریک صدایم می کردند.
هنوز عنوانی برای این کتاب انتخاب نشده بود که خانم معراجی پور از حاج آقا آب دهنده می پرسند چه نامی برای این کتاب مناسب است؟ حاج آقا می فرمایند واکنش سریع چون بلافاصله که به جبهه می رسید اصلا کار روی زمین نمی ماند. گزینه دوم ایشان برای نام کتاب، عباس فابریک بود و برای این نام گفته بودند هر ماشینی که عباسعلی باقری تعمیر می کرد دقیقا مانند ماشینی می شد که همین الان از کمپانی خارج شده است! و نهایتا هم عباس دست طلا را پیشنهاد کرده بودند و به این دلیل که دستانش واقعا طلا است.
«خبرگزاری دانشجو»- چه شد که خانم معراجی پور به سراغ شما آمدند؟
باقری: قرار بود برای کاری همراه با سردار مشایخی به خانه حاج آقا آذرافشار برویم همین که رسیدیم سردار مشایخی از حاج آقا خواستند که نامه ها و عکس هایش را ببینند من هم که در آن جمع بودم متوجه ماجرا شدم تا آن لحظه سردار مشایخی نمی دانستند که من هم در جبهه بودم و وقتی متوجه شدند با اصرار فراوان از من خواستند تا عکس هایم را نزد ایشان ببرم. خلاصه ایشان مدام پیگیر بودند تا اینکه دو روز بعد به منزل ما آمدند. سردار با دیدن عکس ها گفتند واقعا اصل کار جبهه اینجا بوده است. فورا اسناد را جمع کردند شماره بندی کردند و با خودشان بردند. بیست روزی طول کشید و من پای چپم را عمل کرده بودم و رفت و آمد برایم سخت بود تا اینکه قرار شد برای مصاحبه به نشریه کتاب بروم. تا آن لحظه حتی خبر نداشتم که قرار است این نامه ها و عکس ها تبدیل به کتاب شوند خلاصه رفتم و مصاحبه انجام شد. گذشت و نوبت به عمل پای راستم رسید و بعد از عمل من سه ماه استراحت مطلق بودم. در همان فاصله زمانی با من تماس می گرفتند و سه نفر را به من معرفی کردند که البته فقط تماس می گرفتند و کار ادامه پیدا نمی کرد تا اینکه خانم معراجی پور را به من معرفی کردند. ایشان به منزل ما آمدند و گفتند که می خواهیم برای شما کتاب بنویسیم من هم نمی خواستم کارهایی که در جبهه انجام دادیم فاش شود و بیشتر قصد داشتم به عنوان یک راز مخفی بماند چون کار به خاطر خدا بوده است. البته دراین فاصله کتابی که درباره حاج رضا نیک آئین نوشته شده بود را دیدم و کمی راضی شدم از این نظرکه مردم با اطلاع می شوند چه کارهایی در آن زمان انجام شده به نوعی یک جهاد بود.
«خبرگزاری دانشجو»- چرا تا کنون این مسائل را مکتوب نکردید؟
باقری: چون من اطلاعی نداشتم که چنین کاری انجام می شود و اصلا نمی داستم روزی می شود از نامه های آن دوران استفاده کرد. به همین خاطر نامه ها را اصلا به اتحادیه نمی دادم. البته تعدادی از این نامه ها گم شده بودند و حتی تعدادی را هم دزد برده بود!
«خبرگزاری دانشجو»- از گروه 30 نفره ای که به جبهه رفتید نگاه و استقبال آن ها نسبت به این کتاب چگونه بوده است؟
باقری: اسم همه آنها به صورت کامل در این کتاب آورده نشده، در این فکر هستم که اگرانشاء الله این کتاب چاپ دومی داشته باشد اسامی کسانی که جا افتاده اند به سری بعدی اضافه شود. من 56نفر به عنوان نیروی کار با خودم به جبهه بردم و همانطور که من آن روزها از آن ها توقع داشتم با من به جبهه بیایند و نه نگویند الان هم همان ها از من توقع دارند. من از این تعداد فقط اسامی 15 نفر را برای کتاب نوشتم و الان وقتی عکس ها را نگاه می کنم شرمنده آن ها می شوم. آن ها فکر می کنند من این کتاب را خودم برای خودم نوشتم در حالیکه اینگونه نیست و این کتاب خدایی نوشته شده شاید اگر به منزل حاج آقا آذرافشار نمی رفتم این کتاب نوشته نمی شد البته من هم دوست نداشتم این اتفاق می افتاد و باید جوابگوی دوستان باشم.
«خبرگزاری دانشجو»- از بین کسانی که به همراه شما به جبهه آمدند آیا کسی هست که شهید شده باشد؟
باقری: به خاطر دارم در عملیات جزیره زمانی که می خواستم به جبهه بروم مادرم مریض حال بودند رفتم از مادرم اجازه گرفتم تا به جبهه نروم. همان روز بچه ها برای صبحانه منزل ما دعوت بودند، اتوبوس آماده بود تا به سمت اهواز حرکت کنیم. مادرم گفتند عباس این ها همه می گویند اگر تو همراه شان به جبهه نروی آن ها هم نمی روند. خلاصه من هم مجبور شدم که همراه آن ها بروم. خلاصه وقتی رسیدیم و کارمان در تعمیرگاه شهیدجعفری در جاده ماهشهر تمام شد به اهواز رفتیم تا سری به حاج آقا آّب دهنده بزنیم. حاج آقا بلافاصله از من خواست که به تهران بروم و من فکر کردم که حتما مادرم تمام کرده است. بنابراین قرار شد همراه یکی از بچه ها به فرودگاه برویم. به فرودگاه اهواز که رسیدیم تا چشم کار می کرد مجروح خوابیده بود. طاقت نیاوردم و دیگر نتوانستم آنجا بمانم.
به اهواز برگشتم و خلاصه با ماشین شخصی به تهران برگشتم. نیمه های شب بود که رسیدم و دیدم حال مادرم اصلا خوب نیست. خلاصه مادرم را به بیمارستان منتقل کردیم و دو روز بعد تمام کردند. مراسم شب هفت که تمام شد فورا به سمت اهواز حرکت کردم.
خوشبختانه در این مدتی که در جبهه بودیم و البته لطف خداوند بود که هیچ وقت نیروهایم را تقسیم نکردم و حتی راضی نبودم یکی از بچه ها به شهادت برسد. خودم هم انقدر کار زیاد بوده که اصلا به شهادت فکر نمی کردم. البته یک نفر از بچه ها هم شهید نشد اما در حال حاضر چند نفر از آن ها فوت شده اند.
«خبرگزاری دانشجو»- آیا از آن دوران خاطره ای داریدکه برای مان تعریف کنید؟
باقری: من هر وقت که در تلویزیون می دیدم نیروهای عراقی مثل آتش توپ شلیک می کنند فکر می کردم لوله های نفت را می زنند و نمی دانستم این ها بمب های خوشه ای هستند! به خاطر دارم یک روز همراه بچه ها از سوسنگرد بر می گشتیم و در ماشین بودیم که البته من خودم راننده بودم. همانطور که پشت مینی بوس نشسته بودم یکدفعه متوجه شدم هلکوپتر عراقی ها پادگان حمیدیه در جاده سوسنگرد را مورد هدف قرار داد و همانطور که نگاه می کردم متوجه شدم درب هلکوپتر باز است و دشمن متوجه مینی بوس ما هم شده. بلافاصله کنار جاده پارک کردم و در همان لحظه دیدم که یک جیب ارتشی حامل کپسول گاز و اکسیژن همراه با 3 سرنشین با عجله علامت می دهد تا به سمتش حرکت کنم چند قدمی حرکت نکرده بودم که هلکوپتر به جای مینی بوس تیراندازی کرد همان لحظه عقب مینی بوس به فاصله یک متری از زمین بلند شد و با شدت بالایی به زمین اصابت کرد و من گفتم حتما دیفرانسیل ماشین از جایش کنده شد! اما جرات اینکه ماشین را نگه دارم نداشتم و یکسره با سرعت بالا به اهواز رفتم. خلاصه به تعمیرگاه اهواز که رسیدم جالب اینجا بودکه هرچه پشت ماشین را نگاه می کردم اصلا خراب نشده بود! چند قدمی بیشتر با شهادت فاصله نداشتم و اگر آن جیپ ارتشی نبود حتما ما هم الان نبودیم و هلکوپتر مینی بوس را هم زده بود!
«خبرگزاری دانشجو»- آیا خاطره ای از امام راحل دارید؟
باقری: روزی که آقا را در قم گرفتند من در میدان خراسان شاگرد گلگیرساز بودم امام در روز عاشورا سخنرانی داشتند و روز بعد از عاشورا ایشان را گرفتند. من آن موقع 17سالم بود صبح که به محل کارم رفتم دیدم همه با عجله درب مغازه هایشان را می بندند. خلاصه من هم درب مغازه را بستم و به دنبال جمعیت به راه افتادم. همه شعار یا مرگ یا خمینی سر می دادیم و همینطور می رفتیم که به خیابان خراسان رسیدیم هرکسی که عکس امام را بر روی شیشه ماشینش نداشت شیشه هایش را خورد می کردند. همراه با جمعیت به چهار راه مولوی که رسیدیم دیدیم در چهار راه مولوی به تعدادزیادی افسر ساواک به فاصله یک متر از یکدیگر ایستاده اند و با تفنگ به سمت جمعیت نشانه رفته اند. در همان حین یک اتوبوس دو طبقه به سمت جمعیت درحال حرکت بود و مردم با چوب و سنگ به اتوبوس حمله می کردند. همزمان با اینکه تیراندازی نیروهای ساواک شروع شد ما به سمت خیابان صاحب جم به سمت میدان شوش حرکت کردیم و به یکی از گاراژهای میدان خراسان پناه بردیم یادم می آید عصر همان روز قبرستان ارمنی ها که البته الان تبدیل به فرهنگسرای خاوران شده است محاصره شد.
خلاصه قبل از اینکه انقلاب شود من در این برنامه ها شرکت می کردم و البته بعد از اینکه آقا آمدند و انقلاب شد هم الحمدالله در فعالیت های انقلابی دستی داشتم.
به خاطر دارم در ایام جنگ بود که به همراه حاج آقا آب دهنده برای زیارت امام راحل به مدرسه علویه رفتیم ایشان آن روز به ایران آمدند و بلافاصله برای سخنرانی به مدرسه علویه رفتند، البته متاسفانه موفق نشدیم ایشان را زیارت کنیم. آن موقع ما در منزل مان تلویزیون نداشتیم و برای تماشای تلویزیون به منزل برادرخانومم می رفتم. من وقتی در تلویزیون به جمعیتی که به دیدن امام می رفتند و آن طور با شور و هیجان شعار می دادند می خندیدم و همیشه برایم سوال بود که چرا جمعیت اینگونه می کنند؟ تا اینکه وقتی خودم به زیارت آقا رفتم متوجه شدم هرکسی در چنین شرایطی قرار بگیرد اصلا نمی تواند خودش را کنترل کند و من که به چند قدمی آقا رسیدم حتی بیشتر از آن ها شور و هیجان داشتم.
خلاصه رفتم و چند متری هم بیشتر با آقا فاصله نداشتم اما متاسفانه نتوانستم ایشان را زیارت کنم.
«خبرگزاری دانشجو»- کلام حضرت امام(ره) در آن دوران چقدر در رفتار و حرکت شما در جبهه تاثیر داشت؟
باقری: 21سالم بود که از رساله امام خمینی(ره) تقلید می کردم، گفتار حضرت امام برایم بسیار مهم بود و همیشه به عنوان یک درس بود. حتی آن شبی هم که حکومت نظامی اعلام کردند ما به فرمان امام شب را تا صبح به خیابان ها آمدیم.
به خاطر دارم در عملیات مرصاد من برای مرخصی به تهران آمده بودم و قرار بود دو ماشین برای اهواز آماده کنم. زمانی که حضرت امام(ره) اعلام کردند به جبهه ها بروید من سریعا خودم را به جبهه رساندم. زمانی که ایشان اعلام می کردند به جبهه بروید من از جان و دل امر ایشان را می پذیرفتم و لحظه ای تامل نمی کردم.
«خبرگزاری دانشجو»- آقای باقری به نظر شما این کتاب و آثار این چنینی چه قدر می تواند در معرفی دفاع مقدس به جوانان ما تاثیرگذار باشد؟
باقری: در جبهه کارهای زیادی انجام شده اما همه مخفی مانده است. همانطور که من نامه هایم را تا الان به کسی ندادم و بعد از گذشت این همه سال آن هم اتفاقی امروز همه اینها تبدیل به کتاب شده اند قطعا افراد زیادی هم بودند که به جبهه رفته اند و از این نامه ها زیاد دارند اما کسی نمی داند، بنابراین اگر این نامه ها رو شوند برای خیلی ها روشن خواهد شد که در جبهه چه کارهایی انجام شده است و آن ها نمی داستند. به هرحال کارهای این چنینی خوب است و همانطور که حضرت آقا هم به این امر تائید کرده اند.