محمدرضا محقق:
هميشه، اينجا كه مي رسد با خود مي گويم آيا تا دور بعد، تا درنگ ديگر و تا وقت آينده مبهم و در ترديد و ترددمان، هستيم و بار ديگر مي توانم به اين شهد نوشين، رضايت دهم؟ آيا بار ديگر خواهم توانست چشم بر صفحه زلال و فيروزه اي رمضان بگشايم و از طراوت حضرت رمضان بهره گيرم؟ آيا يكبار ديگر اين گوش هاي نحيف صداي «ربنا» را خواهند شنيد؟ اين چشم ها بر نگاره هاي مقرس شهر خدا آرام خواهند گرفت؟ اين قدم ها به سمت خانه خدا رهسپار خواهند شد؟
و اين دل! اين دل بار ديگر در حوضچه آن خانه قديمي و ميان عطر بهار نارنج و بوي شربت خاكشير ازدستان پر مهر و پينه بسته مادر، رنگ خدا را به مدد خواهد گرفت؟
«دلم از اون دلاي قديميه، از اون دلاس...»
حالا، ميان اين رخوت و رجا، ميان اين ترس و دهشت رفتن و ديگر نديدن و شادي ماندن و بار ديگر ميهمان خدا شدن، پرسه زنم؛ تا خدا چه بخواهد... .
مادرم مي گويد عمر دست خداست و ما هيچكاره ايم. مادرم راست مي گويد. مادرم هميشه راست مي گفته، دستهاي مادرم هميشه از عطش لحظه هاي مانده افطار و تلاتو ابدي ذهن پاك و سحوري لبريز است.
نقره كوب سياره ها روي صفحه سياه شب، پشت بارانداز ترد و دريايي كوير نسيمي دارد كه از آب چشم هاي سحر خيزان نشات مي گيرد و تا مسكنت قلب هاي ياران خدا، آرامش مي پراكند.
مادرم مي گويد ماه رمضان ماه مناجات است. ماه نماز است. ماه خواستن است و توانستن. يادم مي افتد مادرم هميشه راست مي گفته؛ هميشه ...!
روزهاي رمضاني و لحظه هاي سحوري مان، آنچنانكه تا آمديم دريابيمشان، درگذر زمان رستاخيزي روزه رفتند و به تاريخ پيوستند.
اين روزهاي «ادامه » را طور ديگر بايد ديد.
كاش در اين لحظه هاي رو به پايان، نشانه گذاري خدا را روي زمين و زمان آسمان، دقيق تر و سنجيده تر بنگريم و... دل بدهيم به او كه تنها «يار» ماست.
خدايا!
سلام مرا به مولايم برسان و قلب مرا با قلب او، چشم مرا با با چشم او، قدم مرا با قم او، حس مرا با حس او، عشق مرا با عشق او، نگاه مرا با نگاه او، عمر مرا با عمر او، و .... عاقبت مرا با عاقبت او گره بزن!
آمين!