از خواب که پرید، آنقدر ذوق زده بود که همسرش را هم بیدار کرد. پرسید «چی شده؟» گفت «خواب دیدم.» پرسید «خیر باشه. چی خواب دیدی مگه؟» گفت «پیامبر را دیدم. من و آقای خمینی رفته بودیم مکه، داشتیم طواف می کردیم. حضرت رسول را دیدم که دارد به طرف ما می آید. خودم را کشیدم کنار، گفتم یا رسول الله! استادم از اولاد شماست. پیامبر آقا را بوسید، بعد با من روبوسی کرد.
بعد من از خواب بیدار شدم. هنوز داغی لب های پیامبر را حس می کنم.» خانم گفت: «حتما آقای سخنرانی های شما را تایید کرده.» گفت «نه. یک اتفاق مهمی می خواهد برای من بیفتد.» فقط سه شب به آن اتفاق مهم مانده بود.
* آورده بودندش یک متن عربی بنویسد. نماینده مجلس تعجب کرده بود که این بچه 15-14 ساله چقدر خوب مسلط است. به دلش افتاده بود که حیف این بچه! داشت نصیحتش می کرد. می گفت «پسرجان! الان وضع فرق کرده. گذشت آن وقت ها. حالا نمی خواد تا نجف بری که کاره ای بشی. مملکت ترقیات کرده. باید مثل تو بیایند بنشینند پشت این میزها...»
جایزه کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» را که دادند، آمد خانه همان بچه 18 سال پیش. می گفت «احسنت آقا. آبروی ما خراسانی ها را خریدید شما. کیف کردم...»
* فکر کرده بود یعنی چی؟ من دارم «کفایه الاصول» می خوانم، برای چی باید بروم «نهج البلاغه» بخوانم؟ آن هم کجا؟ اصفهان! اولش جواب نداده بود. ولی رفیقش اصرار کرده بود. چند روزی هم حوزه تعطیل بود. رضایت داد که بروند. استاد را که دید، نظرش عوض شد. خودش هر هفته می رفت اصفهان پای درس «نهج البلاغه». بعدها «نهج البلاغه» درس می داد.
* خواب دیده بودی که خواب است و یکی آمده دارد تکان تکانش می دهد و بیدارش می کند. پرسید تو کی هستی؟ گفت من عثمان بن حنیف هستم. استاندار علی (ع). گفت با من چه کار داری؟ گفت من را امام علی (ع) فرستاده، به تو بگویم نماز شب بخوانی. یک دفعه از خواب بیدار شد. رفیق هم حجره اش، شیخ مرتضی داشت تکان تکانش می داد. می گفت «پاشو، پاشو نماز شب بخونیم.»
* دهاتی بود. از سر و وضع و لباسش معلوم بود. وسط خیابان جلویش را گرفته بودو می پرسید: «آقا! من سؤال دارم. غسل مال تن است یا جون؟»
- این چه سؤالی است می پرسی؟
- آقا جوابم رو بده. غسل مال تن است یا جون؟
- خب مال روح هست چون نیت می خواهد. مال تن هم هست چون باید تن رو بشوریم.
- نه. درست جواب بده. مال تن هست یا جون؟
ماند دیگر چه بگوید. گفت «نمی دانم» مرد با لهجه خودش گفت: «پس این عمامه را چرا سرت هشتی؟»
... خودش سر منبر تعریف می کردو می خندید.
* توی نامه اش آورده بود این مقاله ای که چاپ کردید اشتباه و خلاف تعالیم اسلام است: «زن روز» هم جواب داده بود که ما ننوشته ایم و آقای مهدوی نوشته، شما هم اگر بنویسید چاپ می کنیم. این شد که او هم نوشت. دوتا ستون می خورد روبروی هم. یکی از نظر اسلام در مورد حقوق زن انتقاد می کرد، آن یکی دفاع. بعد از شش شماره، زد و مهدوی در یک حادثه درگذشت. مطهری نوشته هایش را ادامه داد، منتهی حالا دیگر می نوشت «مرحوم مهدوی»، «فقید مهدوی».
* دبیرهای دینی کشور جمع شده بودند مشهد برایشان سمینار گذاشته بودند. پیام شاه و وزیر را خوانده بودند. یک تاج گلی هم پای مجسمه رضاخان گذاشته بودند. نوبت مطهری که شد صحبت کند، گفت: «دبیران دینی ما هم بت پرست شده اند؟!»
* آنکه آمده بود پشت تریبون معرفی کند. سنگ تمام گذاشته بود. گفته بود: «اگر برای بقیه لباس روحانیت افتخار است، ایشان خودشان افتخار این لباس هستند.» سخنران که آمد پشت تریبون، حسابی عصبانی بود، گفت: «آقا! من در تمام عمرم یک افتخار بیشتر ندارم. آن هم همین عبا و عمامه است. این حرف ها چیه که شما می زنی؟!» صدایش رفته بود بالا و صورت سبزه اش، قهوه ای شده بود.»
* آمده اند ایراد گرفته اند که فلانی کلاهی ها را می آورد که کم کم جای عمامه به سرها را بگیرند. مردم برای آنها دست و پا بشکنند و برای اهل عمامه هیچی! ولی من گوش نمی دهم، باید از اینها استفاده کرد.
* هفته ای دو روز می رفت قم و درس می داد. فلسفه درس می داد؛ فلسفه هگل و مارکس را. امام (ره) گفته بود «خودم هزینه اش را می دهم.» یادش افتاد 30 سال پیش نمی شد فلسفه اسلامی را بی دردسر خواند.
* فیش برمی داشت. همیشه یک دفتر صد برگ همراهش بود که هر چیزی را می خواند یا می شنید، آن تو می نوشت. یک وقت دید تعداد این دفترها از صد هم گذشته. یک دفتر دیگر برداشت. برای فیش برداشتن از دفترهای قبلی.
* پرسید: این داستان ها را کی نوشته؟ گفتند آقای دوانی. گفت: خیلی کار خوبی کرده ای برادر! من هم به فکر افتادم که برای بچه ها قصه های اسلامی خودمان را بنویسیم؛ قالب خوبی است.
ماه بعد «داستان راستان» را نوشته بود.
* با استادها ناهار نمی خورد. خودش نان و پنیری، نان و انگوری، چیزی می آورد. به آبدارچی که اصرار می کرد، می گفت: «من باید غذای خاص بخورم. این غذاها برای من خوب نیست.» به رفقایش می گفت: «غذای شاه را نمی خورم.»
* یک هفته بحث کرد تا قانع شد. استادش، علامه طباطبایی را برده بود خانه اش. هر روز بحث می کردند که «قوه» کدام است و «فعل» کدام. یک هفته طول کشید.
* آخر کلاس گفت: «آقایان فردا کلاس تشکیل نمی شود. کتاب هایم الان دسترسم نیست که بتوانم برای فردا مطالعه کنم.»
* همان شبانه رادیو را از توی اتاق برداشتند. به هم سپردند که نگذارند امام (ره) خبر را بشنود. گریه دختر امام (ره) را اما یادشان رفته بود. صبح وقتی پیش امام رفتند، امام (ره) اشک توی چشم هایش بود. گفت: «دیدی احمد! مطهری را کشتند، مطهری را کشتند.»