آخرین اخبار:
کد خبر:۵۶۲۲۴۰
گزارش/ حاشیه پیاده‌روی جاماندگان اربعین حسینی در تهران

وقتی که بغض آسمان با روضه‌های ما وا شد ...

مردی که بر گردنش چفیه داشت و برای مردم حلیم می‌ریخت؛ با شور و شوق و احساس خاصی در حالی که به حلیم اشاره می‌کرد؛ می‌گفت: «با نیت بخوریدهااا».

گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، پله برقی‌های مترو هرچه بالاتر می‌رفتند؛ صدای بلندگو بیشتر می‌شد. از میکروفن صدای امیر عباسی شنیده می شد که داشت «لبیک یا حسین» را می‌خواند. هیئت‌ها به همان سبک و سیاق موکب‌های عراقی، در کنار خیابان و بعضا درب منزل و داخل دکان برپا شده بود. کمی پایین‌تر از مترو میدان شهدا؛ اطراف موکب «محله دروازه شمیران» شلوغ بود. یکی از افرادی که داخل موکب بود؛ با پارچ پلاستیکی قرمز رنگی از دیگ بزرگی؛ آش شله‌قلمکار برمی‌داشت و در ظرف‌های یک‌بار مصرف می‌ریخت. حرارت آش در هوای سرد دیدنی بود؛ بخاری که از آش بلند می‌شد حکایت از سردی هوا و داغ بودن آش داشت و در هوای سرد؛ آش شله‌قلمکار داغ می‌چسبید.

 

 

هوا دلش گرفته بود. انگار می خواست ببارد ولی دلش نمی‌آمد؛ شاید دلش برای افرادی می‌سوخت از میدان شهدای به سمت شاه‌عبدالعظیم حرکت کرده و قرار بود که ۱۵ کیلیمتری را پیاده‌روی کنند. در میان جمعیت پسری حدودا ۷ ساله با یک بسته کیک یزدی به میان جمعیت آمد؛ فقط چند متر جلوتر و روبه‌روی یک مغازه قنادی؛ یک پیرزن که به سختی با عصا روی پایش ایستاده بود؛ نیز با یک جعبه شیرینی از کسانی که به حرمت امام حسین پیاده می‌آمدند؛ پذیرایی می‌کرد. صحنه‌ای که متذکر می‌شد؛ عشق و محبت حسین، پیر و کودک نمی‌شناسد.

 

باد با وزیدنش پرچم‌های زرد و آبی رنگ را که در میان جمعیت به چشم می‌آمد؛ به حرکت وامی‌داشت. روی پرچم‌های آبی رنگ نوشته شده بود «هیهات منا الذله.» و پایین‌اش کوچک‌تر نوشته بود: «جاماندگان اربعین حسینی.» جرثقیلی در کنار خیابان پرچم سیاه رنگ خیلی بلندی را برافراشته بود، پرچم تا چند متری زمین رسیده بود و به زیبایی خیابان پر از جمعیت می‌افزود.

 

 

در کنار خیابان دو زن مسن سال با دو بچه درحال ناخنک زدن به یک ظرف عدسی بودند و به هم با اشاره می‌گفتند که داغ است و فعلا باید صبر کنیم. بر روی پل هوایی؛ ده پانزده نفر ایستاده بودند و از پس و پیش رویشان؛ جمعیت مردم را در خیابان‌ها نگاه می‌کردند. بعضی‌ها هم در حال عکس گرفتن از جمعیت و یا سلفی گرفتن از روی پل بودند.

 

در پیاده‌رو دو خانم توجه‌ام را جلب کردند؛ یکی‌ِشان که دختری جوان بود؛ پلاستیک آبی رنگ که برای جمع‌آوری زباله‌ها استفاده می‌شود را به بند کوله‌پشتی‌اش بسته بود و در مسیر راهش ظروف یکبار مصرف نذری که در پیاده‌رو ریخته شده بود را جمع می‌کرد. او داشت با سکوت معنا دارش؛ فریاد می‌زد و اعتقادش را در عمل به دیگران نشان می‌داد: «شهر ما؛ خانه‌ی ماست.»

آسمان کم‌کَمَک بغضش می‌ترکید. زیر پل آهنگ پنج شش نفر، روی صندلی نشسته بودند و کفش‌ها را واکس می‌زدند. در کنار آنها یک ماشینی که صندلی عقبش پر از نان بربری بود؛ ایستاده بود. نان‌ها را برای موکبی که زیر پل؛ پنیر و حلیم می‌داد، آورده بود. مردی که بر گردنش چفیه داشت و برای مردم حلیم می‌ریخت؛ با شور و شوق و احساس خاصی در حالی که به حلیم اشاره می‌کرد؛ می‌گفت: «با نیت بخوریدهااا».

 

 

باران هوا را سرد کرده بود. پسری جوانی که داشت راه می‌رفت و دستانش را از سرما به زیر بغلش گرفته بود؛ به دوستانش گفت: «من همیشه دست‌هایم سرد است ولی این دفعه یخچال شده.» در همان حوالی از یک مغازه موتورفروشی؛ یک سینی عدسی به بیرون آورده شد و به میان جمعیت برده شد.

 

بعد از میدان خراسان؛ چند بچه دبستانی که خوشحال از تعطیلات آلودگی هوا و اربعین بودند؛ درحالی‌که روی زمین نشسته بودند؛ از مردم می‌خواستند که کفش‌های آنها را واکس بزنند. پشت سر بچه‌ها؛ مردی مسن سال به سبک موکب‌دارهای عراقی؛ چهارزانو زده و کف خیابان نشسته بود و یک سینی خرما که رویش ارده ریخته شده بود؛ بر سر داشت و پشت سر او هم آقایی در استکان‌هایی کمرباریک، به زائرین شاه‌عبدالعظیم چای می‌داد.

 

 

در خیابان منتهی به میدان شوش؛ کارگران شهرداری در وسط خیابان؛ که لباس فرم آبی رنگ بر تن و پلاستیک سیاه رنگ زباله را در دست داشتند؛ بر خلاف مسیر جمعیت و روبه آنها ایستاده بودند و ظروف یک‌بار مصرف و زباله‌های مردم را در کیسه‌های زباله می‌ریختند. در خیابان و از موکب‌های مسیر راه؛ مدام صدای نوحه و سینه‌زنی از بلندگو پخش می‌شد. هر موکبی از مداح خاص،‌ نوحه می‌گذاشت؛ یکی از میثم مطیعی، یکی از محمود کریمی، دیگری از بنی‌فاطمه و آن یکی از امیر عباسی یا هلالی. صدای عزا، دود اسپند و زغال و هرازگاهی هم بخار عدسی یا آش؛ حال‌وهوایی خاص به فضا می‌بخشید. دادن نیمرو در یکی از موکب‌ها نیز خاطرات مسیر پیاده‌روی نجف تا کربلا را برای هر کسی که حتی یک‌بار رفته باشد؛ زنده می‌کرد.

 

در خیابان فداییان اسلام؛ مجری بر روی جایگاه ایستاده بود و برای شبکه پنج برنامه زنده پخش می‌کرد. مجری می‌خواست مردم را با خود همراه کند. آقای مجری با هر یکی دو بیت شعری که می‌خواند؛ مردم را به گفتن «لک لبیک حسین» تشویق می‌کرد.

 

رو‌به‌روی یکی از موکب‌ها در اطراف محله جوانمردقصاب؛ پدری  با زن و دو بچه‌اش روی جدول کنار خیابان نشسته بودند تا خستگی درکنند. پدر به همان شکل ماساژورهای عراقی در موکب‌ها؛ پسر بچه تقریبا هشت ساله‌اش را ماساژ می‌داد و با انرژی با او صحبت می‌کرد که بتواند تا آخر مسیر را پیاده بیایید. هرچه به شهرری نزدیک‌تر می‌شدم؛ جمعیت بیشتر می‌شد و صدای هیئت‌های کنار خیابان درهم می‌رفت. راه رفتن سخت‌تر و آهسته‌تر و گاهی درآنِ‌واحد؛ از چند جا صدای نوحه شنیده می‌شد.

 

 

با رسیدن به میدان بسیج مستضعفین شهرری؛ دیگر شرایط برای خواندن زیارت اربعین مهیا می‌شد. خانمی در حالی که آرام راه می‌رفت؛ در دستش زیارت اربعین داشت و می‌خواند. پسر بیست دو سه ساله‌ای که انگار دیگر حال راه رفتن نداشت؛ بر کنار گلدان‌های سیمانی اطراف حرم نشسته بود و داشت زیارت اربعین می‌خواند. آقایی که مثل لوتی‌ها راه می‌رفت؛ با دوستش با صدای بلند داشت حرف می‌زد. قسمتی از حرف‌های برای خندیدن اطرافیانش کافی بود. به سهل یا عمد گفت: «عاشورا، تاشورا.» این جمله همان و زیر چشمی نگاه کردن خانم‌های اطرافش با خنده همان.  خانمی مسن سالی که خسته از مسیر پیاده‌روی در حال خواندن زیارت بود؛ اشک در گوشه چشمانش حلقه زده بود.

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
پایگاه خبری تحلیلی اتحادخبر
Iran (Islamic Republic of)
۰۱ آذر ۱۳۹۵ - ۱۲:۴۱
دکتراحمد شيخي
: پژوهش در آموزش عالي کشور به کدام سو ميرود؟
عضو فرهنگستان علوم جمهوري اسلامي ايران


1
0
پربازدیدترین آخرین اخبار