به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو، آیتالله بهشتی در روز هفتم تیرماه 60 به شهادت رسید این درحالی بود که مقام معظم رهبری روز قبل از این واقعه ناگوار مورد سوء قصد قرار گرفته بودند و در بیمارستان بستری بودند.
یکباره این خبر را به من ندادند. من تدریجاً با ابعاد این قضیه آشنا شدم. یکی دو روز اوّل که به هوش آمده بودم، کسی اجمالاً از وقوع یک انفجاری در حزب به من خبر داد، لکن من در شرایطی نبودم که درست درک کنم که چی واقع شده؟ یعنی شاید حتی کاملاً به هوش نبودم، لکن یادم هست که چیزی به من گفته شد بعد هم یادم رفت. چون غالباً در حال شبیه حالات بعد از بیهوشی بودم؛ چون عملهای متعددی انجام میگرفت و درد و اینها هم شدید بود، من را در یک حال شبه بیهوشی نگه میداشتند، یعنی در حال گیجی مخصوص بعد از عمل جراحی.
در هشتم، نهم این حادثه بود ظاهراً یک هفته یا هشت روزی گذشته بود. من اصرار میکردم که برای من رادیو و روزنامه بیاورند و به بهانههای گوناگون نمیآوردند و مقصود این بود که من مطلع نشوم از حادثه چون افرادی که دور و بر من بودند بالأخره نمیتوانستند در مقابل اصرارهای پیدرپی من مقاومت کنند. مجبور بودند قضیه را به من بگویند.
آن کسی که میتوانست این قضیه را به من بگوید کسی غیر از آقای هاشمی نبود. یعنی میدانستند بخاطر نحوهی ارتباط ما با هم طبعاً ایشان میتواند به یک شکلی مسأله را به من بگوید و همین کار را کردند. البته من توجه نداشتم، یک روز عصری آقای هاشمی و آقایحاجاحمد آقا - فرزند حضرت امام - آمدند پیش من و یکی از کسانی که دور و بر من بود با آنها مطرح کرد که فلانی رادیو میخواهد و روزنامه میخواهد و ما مصلحت نمیدانیم شما نظرتان چیه، اگر شما میگوئید بدهیم. اینجوری شروع کردند قضیه را.
آقای هاشمی با آن بیان شیرین خودشان که همیشه مطالب را نرم و آرام و هضمشدنی مطرح میکنند آنجا گفتند: نه به نظر من هیچ لزومی ندارد شما رادیو بیاورید. حالا خبرهای بیرون خیلی شیرین است، خیلی مطلوب است، که این هم روی تخت بیمارستان این خبرها را بشنود. من اجمالاً فهمیدم که خبرهای تلخی وجود دارد. گفتم چطور مگر؟ گفت خب همین دیگر، انفجار درست میکنند، بعضیها شهید شدند، بعضیها مجروح شدند و به این ترتیب ایشان من را وارد حادثه کرد. من پرسیدم کیها مثلاً شهید شدند، کیها مجروح شدند، ایشان گفت: مثلاً آقای بهشتی مجروح است، من خیلی نگران شدم. شدیداً از شنیدن اینکه آقای بهشتی حادثهای دیده و مجروح شده، ناراحت شدم.
پرسیدم که ایشان چیه وضعش؟ کجاست؟ چه جوری است؟ ایشان گفت که بیمارستان است و نه نگرانی هم ندارد. گفتم آخر در چه حدی است؟ ایشان گفت خب، مجروح است دیگر، ناراحت است. من گفتم که در مقایسهی با من مثلاً بدتر از من است بهتر از من است؟ میخواستم که ابعاد مسأله را بفهمم. ایشان گفت همینجورهاست دیگر، حالا بیخود دنبال این قضایا تحقیق نمیخواهد بکنی، اجمالاً خبرهای بیرون خیلی شیرین نیست، خیلی جالب نیست، خب بله، بعضیها هم شهید شدند و اینها.
ایشان من را در نگرانی گذاشت و رفت. من فهمیدم که یک حادثهی مهمی است که آقای بهشتی در آن حادثه مجروح شده، به ایشان هم قبل از اینکه بروند گفتم، خواهش میکنم هر چه ممکن هست مراقبت بخرج داده بشود، تمام امکانات پزشکی کشور بسیج بشود تا آقای بهشتی را هر جور هست زودتر نجات بدهید و نگذارید که ایشان خدای نکرده برایش مسألهای پیش بیاید.
بعد که ایشان رفتند افرادی که دور و بر من بودند نمیدانستند که من چقدر خبر دارم و من از آنها بطور آرام، آرام مسأله را گرفتم. یعنی بقول معروف زیر زبانِ آن بچههایی که دور و بر من بودند خود من کشیدم و فهمیدم که ایشان شهید شدند. طبعاً برای من بسیار سخت بود با اینکه همهی ابعاد حادثه را و خصوصیات حادثه را و کسانی را که شهید شده بودند نمیدانستم که چهجوری است و تا چه حدودی هست. اما نفس شهادت آقای بهشتی برای من یک ضربهی فوقالعاده سنگینی بود. تا روزهای متمادی من دائماً ناراحت و منقلب بودم و اندک چیزی من را میبرد تو بَهر این حادثهی تلخ. بله بههرحال برای من بسیار چیز سخت و تلخی بود.