عبدالله دیگر به آرزویش رسیده بود. از امام دفاع کرده بود. هرچند کم هر چند کوتاه. دیگر شرمنده روی پدر نبود. او را پیش مادرش زهرا سربلند کرده بود.
در این افکار بود که قلبش تیر کشید.
گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو-طاهره ایمانی؛ همه مردانی که تا ساعتی قبل نزد عبدالله و اهل بیت حسین ع بودند دیگر دیده نمی شدند و پیکرهایشان میانه میدان در خون می غلطید.
عبدالله
غمگین از سن کم و توان اندکش داخل خیمه شد. باخود فکر می کرد اگر نمی
توانم عمویم را یاری کنم پس وجودم به چه درد امام می خورد؟ چیزی نمانده بود
گریه اش در بیاید.
ناگاه به یاد پدر افتاد. صحنه های کودکی را
بخاطر آورد که چگونه در کنار حسن ابن علی ع جنگاوری را می آموخت و اخلاق
دفاع را فرا می گرفت. پس آن همه آموزه شد هیچ؟ اگر اینجا به دردم نمی خورد
پس کجا از آن استفاده کنم؟
باید می رفت. اینجا همه رفته بودند. عبدالله تنها جا مانده بنی هاشم بود.
اصغر هم امام را یاری کرده بود و عبدالله هنوز هیچ سهمی در کربلا نداشت.
از خیمه بیرون پرید. سرعتش بالا گرفته بود. نباید می ماند. با خود تکرار کرد: "من اینجا نمی مانم!"
قدم هایش تند تر شد. با آن سن کم شجاعتش برای هجوم به میدانی که آن همه مرد جنگی با گرز و تبر انتظارش را می کشیدند قابل تحسین بود.
دیگر
حالت دو گرفته بود که ناگهان عمه را دید. زینب سلام الله بیرون خیمه
ایستاده بود و همراه دیگر زنان میانه میدان را نظاره می کرد.
قد
عبدالله بلند بود اما نه به بلندی زنان عرب. مجبور شد روی پنجه پا بایستد
تا بتواند صحنه روبرو را ببیند. صدای شیون و ناله زن ها حواسش را پرت نکرد.
جلوتر رفت. دیگر قدش می رسید. اما چه می دید...
سپاهی سراسر قرمز پوش عمویش حسین ع را دوره کرده و با اسب هایشان دورش می چرخیدند.
تحمل آن صحنه به قدری برایش هولناک بود که رفتن را بر قرار ترجیح داد.
دیگر
نباید می ماند. غیرت بنی هاشم در رگ هایش می جوشید. سرعتش بیشتر و جانش
قوت گرفته بود. با اینکه لب هایش تشنه بود اما نفس کم نیاورد. تا میانه
دوید. خیلی نمانده بود تا به میدان برسد که ناگاه دست هایش قفل شد. حس کرد
کسی اسیرش کرده. بازوانش محکم فشرده می شد و تقلای او برای رهایی بی فایده
بود.
صورتش را مایل کرد. چه می دید؟ عمه دستانش را گرفته بود و اجازه حرکت به او نمی داد. _عمه جان دستم را رها کن +نمی توانم. خودت را به کشتن می دهی _عمویم میانه میدان تنهاست رهایم کن +تو نمیتوانی او را نجات دهی. ده مرد جنگی هم برای این مبارزه کم است چه رسد به تو _من می توانم رهایم کن +اینان رحم ندارند عبدالله مگر تو چند سال داری..؟ _رهایم کن عمه... +تو یادگار حسن هستی چگونه در امانت خیانت کنم؟ _تو را به خاطر پدرم بگذار بروم. می خواهم امام زمانم را یاری کنم. عمویم در میان این نامسلمانان تنهاست...
تا نام حسن ابن علی آمد. زینب عبدالله را رها کرد. مگر می شد یتیم حسن نام پدرش را به زبان بیاورد و او مخالفت کند؟
دیگر مقاومت نمی کرد فقط آرام اشک می ریخت.
عبدالله تند تر از همیشه می دوید. پاهایش جان گرفته بود. نگاهش را به عمو دوخته بود و فقط می دوید.
به
میدان که رسید خود را به عمو رساند. پیکرش در میان آن همه آدم گم شده بود.
عمو را درست در میانه گودال یافت. بدنش زخمی شده بود اما هم چنان جنگاور
بود. دوید و خود را در پیش عمو حائل کرد.
نگاه حسین که به عبدالله افتاد یک لحظه تکان نخورد.
_اینجا چه می کنی عبدالله؟؟ +به یاری شما آمده ام _فورا به خیمه بازگرد
عبدالله سکوت کرد. دیگر وقت چانه زدن نداشت گوشش به حرف بدهکار نبود. خود را حائل عمو کرد و با اولین ضربه پاسخ خلوصش را گرفت!
اینجا بود ابحر بن کعب به سمت امام حمله ور شد اما عبدالله حائل شد و اجازه نداد ضربه
شمشیر به عمو بخورد.
عمو دیگر بر زمین افتاده بود و پیکر مبارکش
نقش گودال شده بود. ابحر ابن کعب که نزدیک شد عبدالله خود را پیش افکند. رو به او گفت: " ای زنازاده می خواهی عمویم را بکشی؟!"
دیگر
امانش ندادند. بن کعب شمشیر را بالا برد و دستش را قطع نمود. پوست از دست
عبدالله آویزان شده بود. حسین ع خود را به او رساند. عبدالله چقدر شبیه
برادرش حسن شده بود. آخرین بازمانده بنی هاشم در کربلا را آغوش گرفت و او
را به سینه فشرد.
عبدالله دیگر به آرزویش رسیده بود.
از امام دفاع کرده بود. هرچند کم هر چند کوتاه. دیگر شرمنده روی پدر نبود.
او را پیش مادرش زهرا سربلند کرده بود.
در این افکار بود که قلبش تیر کشید. تیری زهراگین جانش را سوزاند.
دیگر عبدالله پدر را می دید. آغوش عمو جایگاه شهادتش شد. برخاست و بسوی پدر رفت. حسن ابن علی با لبخند انتظارش را می کشید.
ممنون از روضه تون خدا قبول کنه