هومن سیدی در پنجمین فیلم خود همه تلاشش را صرف زیباشناسی یک ناکجاآباد پر از زشتی کرده است، جهان داستانی-سینمایی بنا شده در «مغزهای کوچک زنگ زده» البته خلاقانه و بکر نیست و با تلفیقی تقلیدی از فیلمهای هالیوودی با موضوع آدمهای پیرامونی و زاغه نشینان و فیلمهای اجتماعی آمریکای لاتین شکل گرفته است. اما آنچه این فیلم را جلوه بخشیده، افراط در پلشتی دنیا و نفرت انگیز بودن «انسان» است. سیدی سعی کرده تا مخاطب خود را از دست و پا زدن جان فرسا و جان کندن بی وقفه مشتی انسان در باتلاقی که خود فیلمساز آن را به وجود آورده سرمست کند! اما آنقدر سرگرم این استراتژی بوده که فراموش کرده که داستان فیلم، منطق و باورپذیری هم لازم دارد. به همین دلیل هم این فیلم به رغم واقع گرایی ظاهری و رئالیسم، تخیلی است و یک باتلاق مصنوعی را نمایش میدهد. تصویر فقر در این فیلم، کارکرد توریستی و تزیینی دارد و عمق و معنا نمییابد. چون فقر آدمهای درون فیلم از سوی کارگردان به دنیای داستان تحمیل شده است. در فیلم میبینیم که سرپرست خانواده -برادر بزرگ تر، با بازی فرهاد اصلانی- رئیس یک مافیای تبه کار است و بعدا میفهمیم که حجم زیادی دلار را مخفی کرده و زمین و مال و اموال هم دارد. اما اینکه چرا با چنین پشتوانهای در نکبت زندگی میکند و حتی خانه اش یک دوش حمام درست و حسابی هم ندارد، مشخص نیست. همچنان که معلوم نیست او در تمام مدت قبل از زمان درحال روایت در فیلم، چگونه چنین قلعهای را در حاشیه پایتخت بنا کرده و در آن به انواع جرائم و جنایات دست زده و هیچ کس کاری به کارش نداشته است! بعد هم که پلیس به محاصره او میپردازد و بازداشتش میکند، هیچ گاه سراغ خانه و اطرافیان او نمیروند! این درحالی است که همه میدانیم، وقتی رئیس یک باند مخوف تبه کار دستگیر میشود، دستگاههای امنیتی و انتظامی، خانه و خانواده چنین فردی را هم تحت شناسایی قرار میدهند و حتی دم و دستگاه و ملک و املاکش را حداقل برای مدتی تحت تصرف قرار میدهند. در فیلم مشخص نمیشود که یک جوان مذهبی، چگونه با این خانواده وحشتناک و خلافکار بر میخورد و تصمیم میگیرد که به خواستگاری دختر آنها برود؟ اما بزرگترین غلط ساختاری فیلم، خفه کردن و زنده ماندن دختر است. پس از رسوایی نصفه و نیمهای که برای دختر پیش میآید، برادرها او را خفه میکنند و بعد هم جسدش را به حیاط میبرند و میخواهند در باغچه خانه چال کنند. در همه زمان انجام این کار، پدر و مادر دختر هیچ واکنشی نشان نمیدهند و کاملا خونسرد، کنار مینشینند تا دخترشان خفه شود! بعد هم که دختر به ظاهر کشته میشود هیچ بی تابی از خود بروز نمیدهند! پس از آن هم که مشخص میشود دختر زنده است، سالم و سلامت به زندگی خودش ادامه میدهد. این درحالی است که یک ذهن ساده هم میفهمد که فردی که در حد مرگ خفه و یا دار زده میشود حتی در صورت زنده ماندن، وضعیت متعادلی نخواهد داشت و حداقل اینکه گردنش مشکل مییابد یا صدایش میگیرد. اما در «مغزهای کوچک زنگ زده» هیچ یک از این بدیهیات رعایت نشده است. هومن سیدی در نشست پرسش و پاسخ فیلم خود در جشنواره فیلم فجر گفته: «.. امیدوارم تماشاگر با ناامیدی از سالن خارج نشود. من سعی کردم با حال خوب کار تمام شود...»، اما روش او در ساخت «مغزهای کوچک زنگ زده» به گونهای بوده که چنین نتیجهای ندارد. یکی از کمبودهای فیلمهای به اصطلاح اجتماعی و انتقادی سینمای ما، فقدان کاتارسیس یا پاکسازی روانی است. این فیلم هم ذهن و دل مخاطب خود را در باتلاق انحطاط و تباهی غرق میکند، بدون اینکه در نهایت از این دنیا بیرون بیاورد و روح مخاطب را نجات دهد. برخلاف بسیاری از فیلمهای گانگستری سینمای جهان که با وجود خشونت فراوان و نمایش آدمهای منحط و جنایتکار، اما در نتیجه گیری، مخاطب را به سمت زندگی بهتر تشویق میکنند. مثل فیلم «جادهای رو به تباهی» که پسر نوجوان پس از همراه شدن با پدر جنایت پیشه اش، اما در نهایت تصمیم میگیرد که مسیری برخلاف پدر را در پیش بگیرد. اما در «مغزها...» تداوم راه خطا، تنها مسیر پیش روی شاهین (نوید محمدزاده) قرار دارد و او جانشین برادر خوانده اش میشود و این ماجرا به صورت سلسله وار ادامه پیدا میکند. گویی در ذهن کارگردان فیلم، هیچ راه دیگری برای زندگی وجود ندارد!