کد خبر:۷۱۵۱۲۶
گزارش|

حاشیه‌نگاری دیدار بسیجیان با رهبر انقلاب/ حس خوب بی‌کرانگی

هوا هنوز تاریک است. یعنی حتی نباید انتظار روشنی هم داشت. همان‌‌طور که گفته بودند، راس 2 بیدارباش! غرغرها شروع شد: «مگه قراره پیاده بریم تا آزادی!»؛ «نمیشه ما با اتوبوسِ آخر بریم؟»...

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- محمدکاظم داودی:

یکم: تردید

«برای من، یکی از صدهزار بودن لطفی نداره». خیره شده بودم به بالای تختم که این صدا از هم‌‌اتاقیِ تخت بالایی آمد و دیگر سکوت کرد، که یعنی نمی‌‌آیم. کار مهم‌‌تری دارم. و شاید متاسفم برای تو هم که می‌‌خواهی بروی. «یکی از صدهزار». چه اهمیتی دارد؟!

دوم: یقین

عصر بود. طبق معمول از نگاه‌‌های مبهوت توریست‌‌ها به دیوارهای سفارت سابق گذشتم و وارد شدم. اسمم را گفتم. دونفری می‌‌گردند: ایناهاش! بزن: 4568. اسمم را روی کارتی با این شماره می‌‌نویسد و چند دست به سمتم می‌‌آید: ژتون شام. برگه تذکرات. پیراهن کرِمِ جهادی و پیشانی‌‌بند «یا رقیه»: بازوی راست! گوشی‌‌ام را زیر دستگاه چک می‌‌کنند و از حفاظت می‌‌گذرم. چند نفری در چمن‌‌ها نماز می‌‌خوانند. گفته بودند چیز اضافی همراهمان نباشد. جز کاغذ و خودکار، روزنامه آورده‌‌ام که تا شب حوصله‌‌ام سر نرود. ماجرا هنوز روشن نیست. چرا اینقدر زود جمعمان می‌‌کنند؟ مگر لانه سرِ هم چقدر جای خواب دارد؟ برنامه فردا چه ساعتی شروع می‌‌شود؟ آن همه صندلی را چطور قرار است پر کنند؟ اصلاً می‌‌آید؟! شاید نماینده‌‌اش بیاید. شاید هم پیام بفرستد. شاید نیاید...

از اعزام شبانه تا دور زدن ماموران امنیتی/ حس خوب بی‌کرانگی

*

از حدود چهار سال پیش که اولین بار از نزدیک دیدمش، فهمیدم که یک دنیا فرق است، اینکه در اخبار شبانگاهی یا خبرگزاری صحبت‌‌هایش را ببینی با اینکه جلویش نشسته باشی. اینکه نگاهش کنی و تصور کنی ممکن است بین همه چند لحظه‌‌ای هم نگاهش سهم تو شود. اینکه صحبتش را دنبال کنی و به موقع با شعار جواب بدهی. اینکه با آن حالت خاص خودش در حالی که یادداشت‌‌ها در دستش است به جمع اشاره کند و بگوید: شما جوانان... بله فرق داشت. و من انگار سالی یک دیدار را سهم خودم می‌‌دانستم. تا اینکه آن سال دعوت نشدم. نه دیدار رمضانی نه دیدار پاییزی نه هیچ دیدار دیگری. سال بعدش هم همین‌‌طور. هر بار هم انگار دستی مانع می‌‌شد و راهم نمی‌‌داد، طوری که حسرتش بماند. حتی چند باری به هماهنگ‌‌کننده‌‌های دیدار در دلم ناسزا هم گفتم، به خاطر اینکه ناکامم کرده بودند، از لحظه‌‌ای که وارد جمع می‌‌شد، از شنیدن بسم الله اول صحبتش، از واکنش‌‌هایش به صحبت بچه‌‌ها، از اتفاقات ناگهانی هر دیدار که در همان جلسه می‌‌ماند و در هیچ خبرگزاری‌‌ای منتشر نمی‌‌شد. خیلی فرق داشت!

سوم: جذبه‌ی معشوق

یادم است آسمان بنفش بود. ابرهای تپل و سفیدی در کرانه‌‌ها دیده می‌‌شد. بچه‌‌ها در حال رفت‌‌وآمد به سوله بزرگی بودند که تا آن روز باز ندیده بودمش. به در و دیوار پارچه‌‌های سیاه و بنرهای محرّمی نصب شده بود و در گوشه‌‌ها، کپه‌‌های پتو تلنبار شده بودند. صدای مداحی بلندی در فضا پخش بود. فضا کمی رنگ و بوی اربعینی گرفته بود. گوشه کنار رفقایی را می‌‌شد دید که اینجا همدیگر را پیدا کرده‌‌اند و در آغوش گرفته‌‌اند. پیراهن‌‌ها به مرور عوض می‌‌شد. به مرور جمعیت بیشتر می‌‌شد، و من هنوز در فکر «یکی از صدهزار» بودم که واقعاً چه حسی دارد! همانطور خیره شده بودم به آتش هیزمیِ زیر کتری‌‌های سیاه که دو نفر یک بنر بزرگ را از جلوی چشمم رد کردند: «عشق می‌‌گوید چگونه می‌‌توان خفت وقتی که هنوز خونِ گرمِ امام عاشورا از زمین کرب‌‌و‌‌بلا می‌‌جوشد و تو را فرا می‌‌خواند».

از اعزام شبانه تا دور زدن ماموران امنیتی/ حس خوب بی‌کرانگی

چهارم: هیاتِ شبِ دیدار

چراغ‌‌ها را کم‌‌نور کرده بودند. آمدم و صاف نشستم روی پتویی که وسط جمعیت به‌‌درازا پهن شده بود. بلافاصله از پشت تذکر دادند که اینجا مسیر عبور است. جابه‌‌جا شدم. بعد از چند دقیقه دوباره آمدند و سر تا ته مسیر را تا نیم متر از دو طرف تذکر دادند و خالی کردند. صحنه ناآشنایی نبود. اواخر نوحه که یکی از مسئولین آمد بالای جایگاه و در گوش مداح تند و تیز چیزی گفت و آمد پایین دیگر مطمئن شدم. می‌‌دانستم سرم را که برگردانم باید منتظر چه باشم: تابوت پوشیده با پرچم سه‌‌رنگ که سرِ دست‌‌ها می‌‌آمد تا برسد به جایگاه. نمی‌‌دانم چه کسی شروع کرد: جوانان بنی‌‌هاشم بیایید... همه بلد بودند.

از اعزام شبانه تا دور زدن ماموران امنیتی/ حس خوب بی‌کرانگی

پنجم: بیا تا برویم

هوا هنوز تاریک است. یعنی حتی نباید انتظار روشنی هم داشت. همان‌‌طور که گفته بودند، راس 2 بیدارباش! غرغرها شروع شد: «مگه قراره پیاده بریم تا آزادی!»؛ «نمیشه ما با اتوبوسِ آخر بریم؟»؛ «خودِ آقا هم این ساعت خوابه!» یک ساعتی طول کشید تا آن حدود 2000 نفر وضو گرفتند و آماده شدند. دیگر دارند بگو بخند می‌‌کنند و خواب‌‌آلود نیستند. آرامند؛ و منتظر...

از اعزام شبانه تا دور زدن ماموران امنیتی/ حس خوب بی‌کرانگی

ششم: نمازِ صبحِ آزادی

گرگ و میش، حدود 5 صبح آزادی هستیم. نماز را به جماعتِ کوچکی روی موکتی قبل از ورودی ورزشگاه می‌‌خوانیم. از وقتی چندباره تاکید کرده‌‌اند هیچ چیز اضافه حتی انگشتر و تسبیح نیاورید مدام نگرانم که نکند خودکارم را بگیرند، و مرا با این حافظه سبک در دریای معنا رها کنند. همین‌‌طور که قبل از رسیدن به حفاظت از سن بالاترها درمورد خودکار می‌‌پرسم. بسیجی‌‌های عشایر و بلوچ و عرب از مقابلمان می‌‌گذرند. پاسخ‌‌ها از «نه مشکلی نداره» و «ممکنه خودکارتو بگیرن. البته بیت میذارن اما اینجا نمیدونم» تا «کاغذت رو هم میگیرن! هیچی با خودت نبر!» متفاوت است. بسیج دانش‌‌آموزی‌‌ها چقدر زیادند. بعضی‌‌هایشان هم از شهرستان‌‌ها اند. به گیت‌‌ اول می‌‌رسیم. فقط کارت را چک می‌‌کنند. آن‌‌جا هم می‌‌پرسم. آن‌‌ها هم مطمئن نیستند. جز من که نگران چند ورق کاغذ و یک خودکار فسقلی‌‌ام، بقیه انگار دارند روی نوک پاهایشان راه می‌‌روند. سریع حرکت می‌‌کنند؛ جابه‌‌جا می‌‌شوند؛ مسیرشان را پیدا می‌‌کنند و در مجموع بدون ترافیک ورزشگاه در حال پر شدن است... «خودکار نمیشه. کاغذاتم باید بذاری بیرون» چانه می‌‌زنم. فایده ندارد. کم نمی‌‌آورم. صد متر برمی‌‌گردم عقب تا به محوطه باز و شلوغی برسم که در دیدشان نباشد. حواسم بود چطور می‌‌گردند.

از اعزام شبانه تا دور زدن ماموران امنیتی/ حس خوب بی‌کرانگی

بدنه خودکار را جدا می‌‌کنم. لوله جوهر را در کفشم جاساز می‌‌کنم و کاغذها را هم شش جیب می‌‌کنم که حجمشان به چشم نیاید. از دور چشم می‌‌گردانم و گیت شلوغ‌‌تر را انتخاب می‌‌کنم که دقیق چک نکند. جز همان‌‌جا، همه جا را خوب می‌‌گردد و ردّم می‌‌کند. می‌‌گویند گیت بعدی سپاه ولی امر است. باز هم به روی خودم نمی‌‌آورم و می‌‌روم در صف. باز هم کفش را چک نمی‌‌کند. خودکار حداقلی‌‌ام را رد کرده‌‌ام! اما تا صندلی‌‌ها نمی‌‌شود بیرونش آورد. از تونل ورزشگاه که می‌‌گذرم سکوهای روبه‌‌رو را می‌‌بینم که نیمه پُرند. جایگاه، همان مقابل است. نسیم سحر، پرچم‌‌های بزرگ سرخ را بر روی دیواره‌‌های ورزشگاه تاب می‌‌دهد و خط طلوع مثل تاجی طلایی بالای سکوهای پلنگی‌‌نشین کنار جایگاه افتاده‌‌است. چند سکوی پشت دروازه هم پر شده از خواهران منظم با چادرهای مشکی و پرچم‌‌های زرد و قرمز. چمن مثل همیشه تمیز و چشم‌‌نواز است و بسیجی‌‌ها به مرور در حال پر کردن همه سکوهای نیمه خالی هستند. دو سه ساعتی تا شروع برنامه مانده و من هنوز در کفشم احساس ناراحتی می‌‌کنم. زودتر می‌‌نشینم و شروع به نوشتن می‌‌کنم. آیۀ بالای جایگاه توجهم را جلب می‌‌کند: «وَ اِن تَصبِروا وَ تَتَّقوا لا یَضُرُّکُم کَیدُهُم شَیئًا» یاد «صبر انقلابی» می‌‌افتم. نگاهم به جایگاه می‌‌خورد که الآن خالیست! و ورزشگاه، آبستن یک اتفاق تاریخی... بعد از دعای عهد، نمایشگرها کلیپ پخش می‌‌کنند. بچه‌‌ها تازه صبحانه خورده‌‌اند و حتی به صحبت‌‌های کلیپ هم جواب می‌‌دهند. جز چندنفری که به شیوه‌‌های مختلف روی همان صندلی‌‌های کوچک ولو شده‌‌اند تا کم‌‌خوابی دیشب را جبران کنند، همه سرشان بالاست. بعضی‌‌ها دارند روی بازو یا پیشانی کنار‌‌دستی‌‌هایشان سربند گره می‌‌زنند. گوشه کنارها می‌‌بینی که چندنفری گعده گرفته‌‌اند و صحبت می‌‌کنند و هر کس که پرچم دارد بی‌‌حرکت نیست. آزادی در بچه‌‌ها حل شده، ورزشگاهی که سال‌‌ها چنین فضایی به خودش ندیده، و امروز شاید از همیشه زنده‌‌تر است. موج مکزیکی با پرچم‌‌های سبز و قرمز. تکبیر گفتن‌‌ها و یا حسین‌‌ گفتن‌‌ها. تماشاگرانی که تماشاگر نیستند و هوادارانی که دو دسته نیستند. و چه کسی می‌‌داند فردا، هر کدام از این‌‌ها قرار است کدام گوشه دنیا را فتح کنند...

از اعزام شبانه تا دور زدن ماموران امنیتی/ حس خوب بی‌کرانگی

هفتم: با صدهزار جلوه...

نگاه‌‌ها همه روی بر روی پرده لاجوردی چین‌‌دار است. هر بار که ذرّه‌‌ای پرده کنار می‌‌رود می‌‌گوییم این بار برای چک نهایی است که دیگر بعدی خودش باشد. یادم نمی‌‌آید، سرِ ساعتِ خاصی می‌‌آمد؟ سکوها در پاسخ به اعلام برنامۀ مجری تُرک که سخنران بعدی را یکی از سرداران سپاه معرفی می‌‌کند بی‌‌قراریشان را اعلام می‌‌کنند: «ای پسرِ فاطمه! منتظر تو هستیم»! مجری هنوز دارد صحبت می‌‌کند که دودمه می‌‌گیرند و «این همه لشگر آمده» می‌‌خوانند. انگار می‌‌شنود. چند دقیقه‌‌ای تا راس 9 مانده، مجری هنوز دارد صحبت می‌‌کند، انگار که بخواهد غافلگیر کند، با همان لبخند وصف ناشدنی... نفهمیدیم چه شد که آمد! بچه‌‌ها سریع می‌‌بینند و بلند می‌‌شوند و زودتر از مجری شعار می‌‌دهند: «صلّ علی محمد، بوی خمینی آمد» همه چهره‌‌های به‌‌نسبت اتوکشیده و موقّر حالا ایستاده‌‌اند و دودستی شعار می‌‌دهند. آنقدر دست‌‌هایشان را بالا می‌‌برند که آستین‌‌های لباس فرم کرِمی تا آرنج‌‌هایشان می‌‌آید و انگار که لحظه‌‌ای نباید چشمشان جایگاه را از دست بدهد، گردن دراز می‌‌کنند و با وجود شعار می‌‌دهند. آنقدر دور است که به زحمت می‌‌توان رنگ لباسش را تشخیص داد، اما انگار همین کافیست تا «بوی خمینی» به همه سکوها برسد و بغض‌ها را بشکند. هنوز لبخند روی لبش مانده. می‌‌خواهد بنشیند اما انگار که یاد نکته‌‌ای افتاده باشد، مکث می‌‌کند و با دست اشاره می‌‌کند که «بفرمایید»! به سبک خودش با زبان لبش را تر می‌‌کند و انگار لحظه‌‌ای لب پایینش را می‌‌گزد. این‌‌ها را از نمایشگر جلوی سکوها می‌‌بینیم و انگار یادمان می‌‌آید که او هم یکی از ماست. حُسنش به اتفاق ملاحت...

از اعزام شبانه تا دور زدن ماموران امنیتی/ حس خوب بی‌کرانگی

هنوز چیزی نگفته اما معنا منتقل شده. پیام فرستاده و گرفته شده و بیعت تجدید شده. هیچ می‌‌دانی چقدر منتظرت بودم؟ منتظر اینکه بیایی و غم دل با تو بگویم. آمدی، و من، چه بگویم که غم از دل برود...

آخر: حسِ خوبِ بی‌کرانگی

آسمان آفتابی است. صاف و ساکت. نائب امام عصر (عج) سلام می‌‌دهد: السّلامُ علیکَ یا اباعبدِالله... و در آخرش می‌‌خواند: «ای صبا ای پیک دور افتادگان، اشک ما بر خاک پاک او رسان». از این صدهزار و یک نفر، تنها یک صدا بیرون می‌‌آید. صدای اقتدار، که واقعیت‌‌های کشور و جهان را می‌‌گوید؛ صدای امید، که آینده را تصویر می‌‌کند؛ و صدای روحیه، که جوانان را راه‌‌حل مشکلات می‌‌داند. بچه‌‌ها اما انگار که این همه راه را نیامده‌‌اند تا فقط بشنوند. مثل همیشه می‌‌خواهند محفل را دوطرفه‌ کنند، و اینجا حسینیه امام خمینی (ره) نیست که بلند شوند و اجازه بگیرند تا پشت تریبون بیایند. پس بعد از هر جمله که بنظرشان مهم می‌‌آید صدایشان را می‌‌رسانند: تکبیر! کوتاه هم نمی‌‌آیند، یک جا همان اوایل به محض بلند شدن صدای: «ای رهبر آزاده، آماده‌‌ایم آماده» می‌‌گوید: «اجازه بدهید، آمادگی شماها را می‌‌دانم، توجّه کنید» و صحبتش را که نیمه مانده بود ادامه می‌‌دهد. کم‌‌کم یک عده نقش کنترل‌‌گر می‌‌گیرند و هر جا که احساس می‌‌کنند جای شعار نبوده و صدایی بلند می‌‌شود برمی‌‌گردند و «هیس!!!»ِ کشداری می‌‌گویند تا سخنرانی تکه پاره نشود.

از اعزام شبانه تا دور زدن ماموران امنیتی/ حس خوب بی‌کرانگی

جلوتر که می‌‌رود، انگار متوجه انرژی متراکمِ جمع می‌‌شود و همان‌‌چیزی که می‌‌خواهند را بهشان می‌‌دهد: «این بیچاره دلخوشی می‌‌دهد به خودش، و به همکاران اروپاییش، که دو سه ماه صبر کنید... بنده به‌‌یاد این شعر عامیانه افتادم که شتر در خواب بیند پنبه دانه»! و ورزشگاه با خنده و سوت و کف پر می‌‌شود. آنقدر ادامه می‌‌دهند تا لبخندش بشکفد: «گهی لُف لُف خورد گه دانه دانه»! صدای سکوها بیشتر و ممتدتر می‌‌شود... در جواب شور و شوقی که در فضا موج می‌‌زند می‌‌گوید: «دشمن شما را نشناخته! دشمن ملت ایران را نشناخته! دشمن انقلاب را و روحیۀ انقلابی و ایمانی را نشناخته»! آفتاب روی ورزشگاه بلند شده اما بچه‌‌ها از این‌‌که توجه رهبرشان را جلب کرده‌‌اند سرحال آمده‌‌اند و به هر بخش صحبت‌‌ها واکنش نشان می‌‌دهند. بعضی‌‌ها شروع کرده‌‌اند به شوخی با کناردستی‌‌هایشان و هر قسمت از صحبت‌‌ها که ظرفیت شوخی دارد. وقتی می‌‌گوید: « این ملّت و این نسل جدید و جوان تصمیم گرفته است که دیگر تحقیر نشود»، شعار «هیهات منا الذله» در تمام ورزشگاه می‌‌پیچد، آنقدری که احساس می‌‌کنی این صداها به هم گره می‌‌خورد و از همین‌‌جا بالا می‌‌رود. نمی‌‌گذارد دست خالی برگردیم. اما طولانی‌‌اش هم نمی‌‌کند: «... ان‌شاءالله پیروز و موفّق خواهید بود»؛ تمامش می‌‌کند. و همین لحظه که «والسّلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته»اش تمام می‌‌شود، هنوز پشت پرده نرفته، دل من برایش تنگ است.

«یکی از صدهزار» بودن چه حسی دارد؟ بی‌‌کرانگی.

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار