به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو رمان «معسومیت» نوشته مصطفی مستور بهتازگی توسط نشر مرکز منتشر و راهی بازار نشر شده است.
مستور پیش از اینکتاب و طی دو سال گذشته، رمان «عشق و چیزهای دیگر» و نمایشنامه «پیادهروی روی ماه» را توسط نشر چشمه منتشر کرد که در مجموع ۱۲ کتاب را با این ناشر منتشر کرده است. اما اینداستاننویس پیش از این، ۵ کتاب «روی ماه خداوند را ببوس»، «چند روایت معتبر»، «استخوان خوک و دستهای جذامی»، «من گنجشک نیستم» و «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار» را با نشر مرکز منتشر کرده است.
داستان «معسومیت» از زبان پسر جوانی به نام مازیار روایت میشود. روایت راوی اولشخص داستان نیز با زبان محاوره است. این شخصیت که از ابتدا به نویسندگی علاقه داشته بهدلیل شرایط زندگیاش، طلاق پدر و مادر و خلافکار بودن پدرش نمیتواند مدرسه را ادامه دهد و از مقطع راهنمایی ترک تحصیل کرده و در یک کارواش مشغول به کار میشود. غلط املایی عنوان داستان نیز ناشی از کامل نبودن سواد راوی قصه است.
در ادامه داستان، مازیار دوست دوران کودکیاش اردلان را میبیند که حالا کارگردان رادیو شده و از مازیار دعوت به کار میکند. یکروز که مازیار برای رسیدگی به امور مرگ پدرش به اداره ثبت احوال رفته، زن جوانی را میبیند و به این باور میرسد که صدای زن برای اجرای رادیویی مناسب است. سپس مازیار و اردلان هر دو عاشق زن میشوند، اما چون مازیار جوانی تودار و درونگراست، جرات بیان عشقاش را پیدا نمیکند و ...
اتفاقاتی که مخاطب کتاب «معسومیت» میخواند، در واقع شرح زندگی شخصیت مازیار هستند که به پیشنهاد دوستش اردلان به رشته تحریر درآمدهاند...
پیش از شروع متن رمان، این جملات در صفحه ابتدایی کتاب درج شدهاند: «اینگزارش _دستکم برای من_ گواه روشنی است بر این حقیقت ناب که برخی چیزها را نمیتوان با کلمات اندازه گرفت، نه به اینخاطر که آن چیز ژرف و بزرگ یا دشوار و پیچیده است، بلکه _خیلی ساده _. به این دلیل که آن چیز یا بینهایت ساده و روشن است یا بینهایت پاک و معصوم.
«معسومیت» در ۲۳ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
چهارشنبهسوری بود و ملت داشتند تو خیابون سیگارت و کپسولی و بمبک و دینامیت و هزار کوفت دیگه میترکوندن و همدیگه رو تا حد مرگ میترسوندن. صداهای ترقههاشون تا ساختمون رادیو میپیچید و اعصابم رو خرد میکرد. من مادرزاد از صداهای بلند وحشت دارم، حتی اگه این صدا صدای ترکیدن یه بادکنک باشه. تو کارواش که بودم گاهی مرداس و بقیه اراذل و اوباش اونجا بیخبر صدای بوق خرکی بعضی ماشینها رو درمیآوردن و من از ترس جیق میکشیدم و میپریدم هوا و بعد اون نسناسها مثل کفتار بهم میخندیدند. به نظر من آدم باید تو زندگی کمی اعصاب داشته باشه تا با دوتا بوق و بمبک از کوره در نره، چون اگه یه ذره اعصاب نداشته باشه مجبوره هر روز با کلی آدم عوضی درگیر بشه و شب با کلی قرص و کپسول بره تو رختخواب. به هر حال سروصداهای خیابون طوری بود که آدم فکر میکرد اون بیرون جنگی چیزی شده و ملت دارند با بمب و تفنگ و موشک دخل هم رو میآرند. درست یههفته مونده بود به عید و من تو دفتر کارم نشسته بودم روی کاناپه و داشتم سیگار میکشیدم. پاهام رو دراز کرده بودم روی میز شیشهای وسط اتاق و به این فکر میکردم که چهقدر خوب میشد اگه نیشابور قرن هفتم واقعا هنوز یه جایی توی اینعالم وجود داشت و آدم به جای اینکه برای تفریح بره شمال و شیراز و اصفهان، میتونست از سوراخی تونلی چیزی رد بشه و گهگاهی بره تو اون شهر هفت قرن پیش و با آدمهاش اختلات کنه...
اینکتاب با ۱۹۲ صفحه، شمارگان ۴ هزار نسخه و قیمت ۲۸ هزار و ۵۰۰ تومان منتشر شده است.