به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، سردار محمد هادی فرمانده «گردان المهدی» در خاطرهای از سردار حاج علی فضلی فرمانده وقت لشرکر ۱۰ سید الشهدا(ع) روایت میکند: «سه روز بود که در محاصره دشمن بودیم. نه آب داشتیم و نه غذا. هر لحظه به تعداد شهدا و مجروحان اضافه میشد. دیگر امیدمان را از دست داده بودیم.نزدیک ظهر، پشت بی سیم گفتند: «قرار است گردان زهیر بزند به خط.» خبر خوبی بود. معلوم بود که هنوز حاج علی فضلی و بچههای قرارگاه به فکرمان هستند. به کهزادی گفتم که سریع برود به همه ی بچهها بگوید. رفت گفت. بچهها خوش حال شدند و منتظر گردان زهیر نشستند.
لحظه شماری میکردند. مثل آدم هایی که توی گرفتاری و تنگنا منتظر کسی باشند که برسد و نجاتشان بدهد. همه مان توی همین حال و هوا بودیم. تازه میفهمیدم که انتظار یعنی چه. خودمان را آماده میکردیم که اگر بچههای زهیر نزدیک شدند، ما هم از این طرف فشار بیاوریم و محاصره را بشکنیم، ولی گردان زهیر در همان مراحل اولیه ماند. حاج علی خیلی فشار آورده بود که از محاصره نجاتمان بدهد. بعدها خودش گفت: «از چند تا گردان استفاده کردیم. اومدند پای کار، اما نشد. کار پیش نرفت.» صدّام خیلی پا فشاری میکرد که «شلحه» را نگه دارد.
مرتب با حاج علی تماس میگرفتم. همین ارتباط بیسیم دلگرمیمان بود. فرمانده محور لشکر شیرکوند بود. با او هم تماس میگرفتیم. اما خود حاج علی که میآمد پای بیسیم، به قول بچهها روحمان شاد میشد. حرف خاصی هم نمیزدیم. از وضعیت نیروهایمان میگفتیم یا از مهماتمان یا از فعالیتهای دشمن. بهمان میگفت که مثلا: زهیر زده به خط آماده باشید. اگه لازم شد، یه مقدار فشار بیارید.
دیگر مجبور بودیم بیسیم را خاموش نگه داریم که باتریش تمام تمام نشود. فقط هر نیم ساعت یک بار روشنش میکردیم. از خدایمان بود بی سیم را که روشن میکنیم، خود حاج علی فضلی به گوش باشد. صدای حاج علی همهی گیرها را باز میکرد. حرف هایش مینشست ته روحمان و آراممان میکرد. بی سیم را یا فرمانده محور جواب میداد یا خود حاج علی، اما انصافا این دو تا صدا از زمین تا آسمان فرق داشت. حاج علی آن قدر با صلابت حرف میزد که احساس میکردیم دقیقا روی همه منطقه مسلط است. حاج علی که میگفت «نگران نباشید. توکل کنید به خدا. ما باهاتونیم. ما پشت سرتونیم. به مدد پروردگار نمیذاریم طوریتون بشه. » شارژ میشدیم. حس میکردیم که حاج علی ۵۰ متری ما است و قطعا ما را رها نمیکند.
حاج علی فضلی فرمانده لشکری نبود که بیخیال باشد و نیرویش را توی محاصره ول کند به امان خدا. هر بار که میگفت «به اذن الله ما درتون میآریم.» آنچنان آرام میشدیم که انگار چند لشکر فرشته از زمین و آسمان دارند میآیند توی نخلستان. روز سوم محاصره بود که سید هادی با شتاب دوید طرفم. آشفتگی توی چهرهاش به وضوح پیدا بود و به شدت نفس نفس میزد. نگران شدم که نکند عراقیها کاری کرده باشند. پرسیدم: «چه شد سید؟ دشمن حمله کرده؟ » گفت: «نه. میخوام یه چیزی به شما بگم. چند دقیقه پیش، از شدت خستگی چرتم برد. خواب دیدم یه سید بلندقامت که یه شال سبز دور کمرش بسته بود، آمد بالای سرم. یه جوان بلند قد دیگه هم همراهش بود. از من پرسید چیه سید؟ چرا ناراحتی؟ مشکلاتمون رو براش تعریف کردم. حرف هام که تموم شد، لبخند زد. گفت نگران نباش سید. ما باهاتون هستیم. به بچهها بگو متوسل بشن به مسلم ما. این جمله رو که گفت، از خواب پریدم. »
سید هادی راه افتاد و خوابش را برای همه ی بچهها تعریف کرد. نور امید دیگری تابیده بود. فکر میکردم که حتما امشب عنایتی به ما خواهد شد. به بچهها سفارش کردم دعا کنند. صدای دعا و بغضهای ترکیده در گلو بلند شد. دوباره با ستاد تماس گرفتم. خود حاج علی آن طرف گوشی بود. با دلگرمی گفت: «خودتون رو آماده کنید که مسلم بن عقیل آماده شده که با تموم قوت بزنه به خط. »
پیام حاج علی نقطهی امیدمان را روشنتر کرد. انگار خواب سیدهادی داشت تعبیر میشد. حرف حاج علی را به بچهها گفتم و تاکید کردم که خودشان را آماده نبرد سرنوشت ساز آخری کنند.با خوابی که سید هادی دیده بود و نویدی که حاج علی میداد، شکی نداشتم که گشایشی در پیش است و همینطور هم شد.»
به گزارش ایسنا، کتاب «سه روز در محاصره» روایت رهایی شانزده، هفده نفر از گردان المهدی است در محاصرهی سه روزه در منطقهی شلحه؛ شلحه شبه جزیرهای در منطقهی عمومی شلمچهی عراق، کنار اروند صغیر و جادهی فرعی بصره است. این کتاب را انتشارات روایت فتح به چاپ رسانده است.