زنگ زدند و گفتند جواب دی انای آمده، همین. سر بسته حرف میزدند. چیز دیگری اضافه نکردند. چون روز قبلش من اسم بابام را در اینترنت و در گروههای تلگرام دیده بودم که نوشته بودند تشییعش فرداست!
برای اعزام دوم، در فاصله مرخصی، خانه ماندند و دوباره رفتند. باز از اعزام دوم که آمد، از ناحیه دو تا زانو دچار جراحت شده بود و یک موج گرفتگی هم داشتند که کارت زرد بهش داده بودند...
حجتالاسلام آقامیری با بیان اینکه نگاهی که امروز ما در هیأتهایمان داریم، ما را حتی یک قدم هم به جلو نمیبرد، چرا که یک نگاه منفعلانه است، گفت: رسالت هیأت تبیین رهنمودهای مقام معظم رهبری و عملیاتی کردن آنها است.
خانواده همسرم مهاجرت میکنند به عراق و شوهرم آنجا به دنیا میآید. حوالی سال ۵۸ صدام، فارسیزبانها را اخراج میکند؛ اینها جزو این گروه بودند. همان سال از مرز عراق میآیند به ایران. قبل از جنگ...
میترسیدم، بیشتر میگفتم نکند اسیر داعش شده باشد! بعد در این فیلمها میدیدم که چطور اسرا را اذیت میکنند، چطور میزنند، اینها را که میدیدم، بیشتر این فیلمها من را مریض میکرد.
میگفت دوست ندارم مغرور باشم؛ واقعا هم اینطور نبود، خیلی خاکی بود. میگفت حواست باشد برای من خودنمایی نکنی که بدم میآید؛ همین طور عادی من را دفن کنید. من فکر میکردم اولها شوخی میکند، اما دیدم نه.
وقتی ما آمدیم اینجا گفتند میروم تهران، آنجا دوستان و رفیقهایم هستند، کم کم کار میکنم و یک مقدار دستم پر شد، اگر توانستم با کسی شریک میشوم. بیشتر کارشان در تهران در خیابانی به اسم پاسداران بود...
آن طور که دوستان میگویند مثل اینکه از سفارت برای تشییع شهید آمده بودند و آنجا هم من در حد ۵ دقیقه، یک صحبت کوبندهای داشتم. آنجا به من گفتند که شما سعی کن در چارچوب خودت باشی!
آن طور که دوستان میگویند مثل اینکه از سفارت برای تشییع شهید آمده بودند و آنجا هم من در حد ۵ دقیقه، یک صحبت کوبندهای داشتم. آنجا به من گفتند که شما سعی کن در چارچوب خودت باشی!
سرعتمان خیلی زیاد بود؛ از کاروان جدا شدیم. فکر کنم از فکه، مسیر را که اشتباه رفتیم دیدیم جلویمان یک چاله یا یک تورفتگی در جاده هست، خیلی بزرگ بود. آن را که دیدیم یک دور، دور خودمان زدیم و...
مثلا میگفتند رفته آنجا ازدواج کرده! دوستت ندارد که دارد میرود سوریه! نتوانستی مثل یک زنِ خوب زندگیات را مدیریت کنی، شوهرت از دستت پرید! مردهای سوری آنجا خیلی کشته شدهاند، حتما شوهر تو هم شهید شده!
ماموریتش یک ماهه بود و به ما گفته بود میرویم آشپزخانه. خب در آن یک ماه با بچههای فاطمیون و ابوحامد آشنا میشود. وقتی آمد ایران، یک ماه در اینجا ماند. این یک ماه خیلی سخت بود...
شرط و شروط خیلی زیادی هم نداشتم به غیر از ادامه تحصیلم. بحث مالی هم اصلا برایم مهم نبود. پدرم گفتند فقط بحث مالی میماند که این را هم با هم میبرید جلو و هیچ سختیای برایتان ندارد.
در پیک موتوری کار کرده بود، به قول خودش در کودکی دستفروشی میکرد و «شانسی» و «چای» و اینطور چیزها فروخته بود؛ در باربری کار کرده بود؛ در خیابان «صاحبجمع» مواد شوینده هم فروخته بود...
«دردانهی کرمان» به خواست مستقیم شهید قاسم سلیمانی دربارهی شهید حسین بادپا به رشته تحریر درآمده؛ شهیدی که حاج قاسم سلیمانی او را سالهای سال میشناخته و دوست و بردارش میدانسته است. شهیدی که شاید از نظر خودش دیر، ولی بالأخره در قطار شهدای مدافعحرم جا گرفت.
وقتی که دوستان شهید و اقوام آمدند، پیکر آقا جعفر را از اتاق خواب آوردند به پذیرایی. آنجا صدای گریه خیلی بیشتر شد؛ هم اقوام و هم دوستان شهید، خیلی گریه میکردند، اما خود من یک قطره اشکم هم نیامد!