دیدم پایشان سرد است؛ خودشان هم هیچ عکسالعملی در مقابل صدا زدن من نداشتند. یک آن، چیزی از ذهن من گذشت، اما سریع به خودم مسلط شدم. چراغ را که روشن کردم دیدم صورتشان کبود است.
فقط همین حرف ما را برسانید تا تکلیف ما معلوم شود. بعضی مواقع خانمم میگوید برویم خارج میگویم من نمیتوانم بروم، کجا بروم، من حتی الان نمیتوانم به کشور خودم بروم.
خیلی جاها حق شلیک کردن نداریم، مثلا در منطقه بوکمال مثلا این طرف ما آمریکاییها و کردها هستند، مثلا میگویند به سمت آنها شلیک نکنیم، ولی یک جاهایی منطقه داعش است، کویر است، آنجا میتوانیم شلیک کنیم.
یک طرف پایگاه آمریکاییها بود و یک طرف پایگاه ما؛ بعد از چند سال کشور ترکیه یک پایگاه مستقل دیگری برای آمریکا ساخت، که خودِ افغانستانیها آنجا باشند؛ بعد هم آمریکاییها از آنجا رفتند و ...
از همین ایران که گرفتار میشویم و داخل اردوگاه میرویم، دیگر خرج ماشین و همه چیز را از خودمان میگیرند. اگر خودت نداشته باشی از رفیق هایت میگیرند تا بعدا به آنها بدهی.
شامگاه نیمه آبان ۱۴۰۰، فرمانده سپاه صاحب الامر (عج) استان قزوین، خبر پیدا شدن پیکر مطهر شهید باب الله داودی پس از ۳۸ سال دوری را به مادر چشم انتظار این شهید داد.
گفتم تو حاضری چقدر پول به تو بدهند و یک دست یا یک ناخنت را قطع کنند؟ حاضری این کار را بکنی؟ گفت نه، مگر کله من به سنگ خورده که بروم شهید بشوم؟! برم سوریه بجنگم؟ ناموس خودم را ول کنم بروم آنجا بجنگم!
با این که میدانست وضعیت مالی آقا محمد خوب است. آن موقع که ماشین جلوی در پارک بود، پسرهایش میگفتند چقدر سوریه میروی به تو پول میدهند که این ماشین را گرفتی؟ چقدر پول میگیری؟
خانواده شهید «جمال محمد شاهی» که هویتش به تازگی شناسایی شده است بر سر مزارش حضور یافتند. پیکر این شهید ۱۷ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۰ به عنوان شهید گمنام در موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس تشییع و خاکسپاری شده بود.
رئیس کمیسیون فرهنگی و اجتماعی شورای اسلامی شهر مشهد مقدس اظهار کرد: پس از فرمایشات اخیر مقام معظم رهبری در خصوص نامگذاری معابر به نام شهداء، قرار شده تا در جلسات علنی دستور کاری با این محوریت داشته باشیم.
ساعت ۹ آمدند و دفتر فاطمیون را باز کردند. تا ساعت ۱۲ من آنجا نشستم و گریه کردم. گفتم یک خبری بدهید که همسرم چه شده؟ همانجا هم گفت که در خط است، چرا اینقدر نگرانی؟ شهید نشده...
چاپ سوم کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون»؛ خاطرات رزمندگان افغانستانی دفاع مقدس سه ماه پس از درگذشت محمدسرور رجایی نویسنده و پژوهشگر و شاعر افغانستانی این کتاب، توسط انتشارات «راه یار» منتشر و روانه بازار نشر شد.
بعد از ظهر از سر کار آمد، گفت شما میروید کربلا؟ بعد من خندیدم و گفتم نخیر ما ایندفعه با هم میرویم. بعد خندید گفت که من نمیروم، تو دوباره برو. گفتم چرا اینقدر اصرار میکنی؟ من ایندفعه تنها نمیروم!
باید یاد شهیدان را زنده نگاه داشت و سبک زندگی مومنانه آنان را در متن جامعه و خصوصا در بین نسل جوان نهادینه ساخت تا آینده سازان فردای انقلاب همچون آنان خار چشم دشمنان شوند.
صبحها که آقا محمد با موتور میآمد مدرسه، با هم آنجا آشنا شدیم، آن موقعها که تلفن نبود، به هم نامه مینوشتیم. آقا محمد که میآمد زنگ تفریح که میشد من نامهام را میگذاشتم جلوی موتورش.
خانواده پدری آقا مرتضی سمت شیراز بودند. مادر آقا مرتضی پسر بزرگشان که در کاشان ازدواج میکند، با بقیه پسرها راهی شیراز میشوند، چند سالی هم شیراز زندگی میکنند ولی...
برای کار از ایران به ترکیه رفت، اما با شنیدن خبر شهادت یکی از بستگانش در سوریه، دیگر نتوانست در ترکیه بماند. دوباره راهی ایران شد تا مادرش را راضی کند که او هم مدافع حرم شود.