به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، در آستانه نوروز ۱۴۰۰ روزی که قرار بود با خانواده شهید شیرعلی محمودی در یکی از روستاهای اطراف شهرری (دهخیر) گفتگو کنیم، با همسر شهید خدادادی هم قرار مصاحبه را هماهنگ کردیم. آن روز برای ایشان کاری پپش آمد و در زمان مقرر، نزد پدر و مادر شهید دیگری رفتیم. ۵ ماه بعد در اواسط مردادماه بود که با هماهنگی همسر شهید محمودی، بار دیگر هماهنگیها انجام شد تا در خیابان شهید عباس حسینی روستای دهخیر، مهمان خانه همسر شهید مرتضی خدادادی باشیم. خانم رحیمی بیش از چهار ساعت پاسخگوی سئوالات ما بود و زیر و بم زندگی عاشقانهاش با آقامرتضی را موشکافی کرد.
قاب بیسانسوری از زندگی پر فراز و نشیب این زن مقاوم را در ۹ قسمت نشان شما خواهیم داد تا در تاریخ، ثبت شود. امروز اولین قسمت از این سلسله گفتگوها تقدیم شما...
همسر شهید: خدا را شکر از طرف بنیاد شهید و سپاه و بسیج یک طورهایی هوایمان را دارند.
**: خیلی خوب است که خانههایی را برای خانواده شهدای مدافع حرم تهیه میکنند...
همسر شهید: بله، در جریان هستید که بیشتر همسران شهید جوان هستند. همسران شهید واقعا خیلی سختشان است؛ برای ما خیلی اتفاقات پیش آمده در بنگاههای معاملات ملکی، دنبال خانه گشتنها، برای ما شرایط خیلی سخت می گذرد.
**: در جنگ تحمیلی هم این موارد سابقه داشت. من دارم کتابی برای یک همسر شهید می نویسم، بنده خدا معلم و شاغل بوده؛ سه چهار سال در خانه مادر شهید زندگی می کرده، آنها که می خواستند تغییراتی در خانه بدهند، مجبور می شود از آنجا بلند شود. بنیاد شهید آن موقع اجازه نمی داده که این همسر شهید، خانه مستقل بگیرند؛ خیلی در فشار بودند؛ می گفتند یا باید پیش پدر و مادرت زندگی کنی یا اینکه بیایی داخل شهرکی که برای همسران شهدا است. این بنده خدا، خیلی اذیت می شود. ما آن مواقع یک چیزهایی می شنیدیم اما نمی دانستیم تا این حد است. البته آن فشارها کمتر شده ولی در جامعه بالاخره زندگی کردن برای زنی که سرپرست ندارد، خیلی سخت است.
همسر شهید: همسران شهید الان، بلکه کل جامعه الان خیلی به روز شده، تا جایی که می شنویم دختران یا پسران جوانمان، خودشان می توانند مستقل زندگی کنند. قدیم یک مقدار فرق می کرد. ولی الحمدلله باز هم هر چه هست سواد بیشتر شده، با اینکه به روزتر شدیم، پدر و مادرهای قدیم و جوان های قدیم هم الان با تفکرات ما یکی شدهاند. می پذیرند و با فکری را که ما می کنیم یا تفکری که ما داریم، کنار می آیند.
**: به یک آزادی قائل هستند.
همسر شهید: بله، همین طور است. ولی باز هم شرایط برای ما همسران شهید واقعا سخت است. من خودم چند سال پیش بعد از شهادت آقامرتضی که همه من را می شناختند، در یک منطقه ای که بودیم به یک بنگاه معاملات ملکی رفتم (این را هر جایی هم بازگو نکردم) واقعا برای خود من یک مقدار سخت بود. بنگاه که رفتم حتی آن آقای بنگاهی به من گفت تو حتی نمی خواهد پول پیش خانه بدهی، من خودم خانه دارم، می خواهم همین طوری بهت بدهم برو آنجا زندگی کن. خب این در ازای این، یک خواسته ای البته دارد که این پیشنهاد را به من می دهد، به شدت ناراحت شدم و از داخل مغازه با گریه آمدم بیرون و...
**: یعنی نیتش نیت خیر نبود؟ مطمئن بودید؟
همسر شهید: همین طور است دیگر. من هم خودم را جمع کردم و نخواستم ناراحتیام را نشان بدهم، یا اینکه بخواهم داد و بیداد کنم یا یک چیزی به او بگویم؛ با همان حالت بغض و ناراحتی خودم از در بنگاه آمدم بیرون و از آن به بعد به خودم اجازه ندادم تنهایی دنبال خانه بگردم. باز هم خدا را شکر برادرهایم هستند؛ با یکی از آنها راهی می شدم دنبال خانه؛ اگرچه سخت بود برایم، یک مواقعی برادرم کار داشت و فرصت نداشت، شاید یک مواقعی کسی نبود، یک مواقعی اصلا صاحبخانه من را درک نمی کرد، به زور می گفت خانم یا اینقدر کرایه بده یا خانه را خالی کن. من با شرایط جسمی و مشکلاتی که در ناحیه دیسکهای کمر دارم، اثاث کشی واقعا برای من سخت بود، ولی در این چند سالی که آقا مرتضی نبود من سختیهای زیادی کشیدم. نه من، بلکه تمام همسران شهید، نه فقط آنها که فرزند بزرگ دارند، نه، همه با این مشکلات روبرو هستند؛ خودم معتقد به این هستم که اگر مرد کنار آدم باشد، اگرچه آن مرد هم کاری نباشد، می تواند آدم به او تکیه کند. از هر لحاظ، خیال آدم راحت است.
ولی در این مسیر هم به نظرم اگر ما سختی می کشیم، خداوند شاید اجرش را برای ما بنویسد. ما هم راضی هستیم به رضای خدا و خدا را شاکریم.
**: شما در جاهای مختلف چند مصاحبه کردهاید؛ من آنها را نخواندم تا ذهنم خالی باشد و سئوالاتی که خودم برای شناخت شما و آقا مرتضی دارم، بپرسم.
همسر شهید: من، هم مصاحبه زیاد داشتم و هم درباره زندگی ما چند مستند ساختهاند. نمی دانم از چه لحاظ اما دفتر فاطمیون بارها من را به مستندسازان معرفی کردهاند. خدا را شکر می کنم که همیشه انتخاب شدم برای مستندهایی که میخواستند درست کنند. یکسری در بهشت زهرا کسی آمده بود برای مصاحبه، یک آقای حسینی نامی است؛ ایشان گفتند که همسر شهید خدادادی را معرفی کنیم. بعد من را نشناختند؛ من که نزدیک رفتم گفتند نه، نه، ایشان خیلی مستند زیاد دارد، ایشان دیگر صحبت نکنند! ولی باز هم به لطف خدا و شهداست که سراغ من میآیند تا یاد آقا مرتضی را زنده کنیم.
**: بعضی از شهدای مدافع حرم و خصوصا فاطمیون خیلی مظلوم هستند، بعضی هایشان واقعا ناشناخته هستند.
همسر شهید: همسر من آقا مرتضی، زمانی که زنده بود خیلی غریب بود. خیلی مظلوم بود. یک آقایی بود که سر پای خودش بود، خودساخته بود، خیلی سختی کشیده بود، از شش ماهگی از پدر مانده بود. یک مادر خیلی خوبی داشت، یک مادری داشت که مثل مرد بود. منظور این که ما یکسری زنها داریم که مانند مرد استوار هستند، در تمام شرایط و سختیها، ولی مادر آقا مرتضی، مادرشوهر من، زنی بوده که ۸ فرزند را بعد از فوت همسرشان بزرگ کرده و راهی خانه بخت کرده بود. خودش هم واقعا کار کرده. زمانی که من دیدمشان، زمان خیلی محدودی کنار هم بودیم.
**: خانواده خدادادی کِی آمدند ایران؟
همسر شهید: فکر می کنم سال ۵۳ یا ۵۴ آمده بودند ایران. من دقیق نمی دانم اما می گفتند دهه ۵۰ ما آمدیم به ایران.
**: یعنی قبل از انقلاب آمدند به ایران؟
همسر شهید: بله، آقا مرتضی متولد سال ۶۶ در مشهد است. آقا مرتضی هم ه آخرین فرزند خانوادهشان بوده؛ پدرشان هم در شش ماهگیِ آقا مرتضی فوت می کنند.
**: یعنی همان سال ۶۶ پدرشان فوت کرد و ۸ فرزند بودند؟
همسر شهید: بله. ۴ خواهر و ۴ برادر بودند. مادرشوهر من واقعا با سختیهای آن دوره و آن زمان، زنی بود که باید بگویم قهرمانی بود برای خودش. می گفتند ۸ فرزند را فقط با پول کشاورزی بزرگ کردم. خودشان تنها بودند.
**: پدر آقا مرتضی مشغول چه کاری بودند؟
همسر شهید: فکر می کنم آن زمان ایشان فروشنده لوازم خانگی بودند، یعنی یک طوری تاجر بودند. آقا مرتضی صحبت می کردند و می گفتند بیشتر تجارت می کردند تا اینکه بخواهند کار کنند.
**: پس وضع نسبتاً خوبی داشتند، ولی بعد از اینکه به رحمت خدا می روند وضع طوری می شود که مادر خانواده مجبور می شود کشاورزی کند...
همسر شهید: بله، شرایط آن طور که آدم بخواهد فکرش را بکند نمی ماند، هر چه هم فکر کنیم دهه ۵۰ شاید خیلی هم سرمایه داشتند، ولی شرایط آنطور نبوده که یک مادر بتواند ۸ فرزند را چندین سال نگه دارد و بزرگ کند.
**: تا چه سالی مشهد بودند؟
همسر شهید: اینها را من زیاد دقیق یادم نمی آید، ولی بعد از ۶ ، ۷ سالگی آقا مرتضی، به تهران میآیند به طوری که ایشان درسشان را در همین تهران شروع کردند. در مدارس ایرانی که رفتند. یک مدتی درس خوانده بود ولی با شرایطی که برای ما مردم افغانستانی پیش آمد، دیگر نتوانست ادامه بدهد.
**: چند سال درس خواندند؟
همسر شهید: تا سوم دبیرستان درس خواندند. آن زمان نظری می گفتند؛ تا سوم نظری خواندند و دیگر نتوانستند.
**: باز هم خوب است چون به خاطر سختیهایی که بود خیلی ها شش کلاس می خواندند یا نهایتا ۹ کلاس.
همسر شهید: مادر آقا مرتضی صحبت می کردند و خودشان می گفتند من با شرایطی که برای بچه ها داشتم، دخترها که راهی خانه بخت شدند و فقط پسرها ماندند. گفت ولی آقا مرتضی چون کوچکتر از همه بود، اجازه ندادم درس را رها کند.
**: موقعی که آمدند تهران کدام منطقه ساکن شدند؟
همسر شهید: بیشتر سمت کهریزک زندگی می کردند. بعد از کهریزک هم رفتند سمت کاشان و چند سالی کاشان بودند و بعد از کاشان، خانواده پدری آقا مرتضی سمت شیراز بودند. مادر آقا مرتضی پسر بزرگشان که در کاشان ازدواج می کند، با بقیه پسرها راهی شیراز می شوند، چند سالی هم شیراز زندگی می کنند ولی با یکسری شرایطی که آقا مرتضی داشتند، برای کار خیاطی برگشتند تهران.
**: یعنی آقا مرتضی خیاطی بلد بودند؟
همسر شهید: بله، ایشان هم نماکار و هم گچکار ساختمان بودند، اما در کنار این شغل، شغل اصلیشان خیاطی بود و با آن شرایط سختی که زمستانها برای سرما برایشان پیش می آمد ، بیشتر کار خیاطی انجام می دادند.
**: بیشتر چی می دوختند؟
همسر شهید: مانتو دوز بودند.
**: اینکه می گویید مشغول کار بودند، تقریبا چند سالگی ایشان می شود؟
همسر شهید: از همان دوران مدرسه شان، زمان سه ماه تعطیلی بیشتر کار خیاطی انجام می دادند. ولی بعد از اینکه درسشان را دیگر ادامه ندادند، دنبال گچکاری و نماکاری رفته بودند و الحمدلله این سه حرفه را بلد بود ولی شغل اصلیشان خیاطی بود. بعد از اینکه درس را ادامه ندادند شروع کردند برای کار خیاطی. ولی بعضی اوقات کار خیاطی یک مقدار اگر کم بود، سراغ کار نماکاری و گچ کاری خودشان می رفتند.
**: از بین ۴ برادر بار زندگی روی دوش ایشان بود؟
همسر شهید: برادر بزرگشان که زود ازدواج می کنند، برادر دومی هم ازدواج می کنند، می مانند برادر سومی و آقا مرتضی که چهارمی بودند.
**: اسم هایشان را هم به ما می گویید؟
همسر شهید: برادر بزرگشان حیدر است که او زودتر ازدواج می کند، برادر دوم غلام، برادر سوم رضا و بعدش هم آقا مرتضی. ولی برادر سومی ایشان تا الان مجرد هستند، آن زمان هم که مجرد بودند، بیشتر طوری بود که تمام زحماتی که برای مادرش می کشید، روی دوش آقا مرتضی بود. ولی باز هم با این شرایط، خوب بود خدا را شکر.
**: از شیراز که آمدند کجا ساکن شدند؟
همسر شهید: مادرشان که خانهشان شیراز بود. ولی آقا مرتضی در کارگاه خیاطی کار می کردند در تهران. دیگر کلا ۷ سال خانهشان شیراز بود و خودشان در تهران کار می کردند. البته اینها غریبه بودند، فامیل نبودند، اینها هم که الان خدمت شما عرض کردم از زبان خود آقامرتضی به این صورت شنیدم که الان دارم عرض می کنم.
**: با توجه به اینکه می فرمایید فامیل نبودید چطور با آقا مرتضی و خانوادهشان آشنا شدید؟ جریان ازدواجتان را برایمان میگویید.
همسر شهید: من خودم با یک چرخ خیاطی، من از سال ۸۰ خیاطی را شروع کردم، بعد سال ۸۵یک دستگاه چرخ برای خودم گرفتم و یک چرخ زیکزال و یک دانه اتو و همچنین مابقی وسائل مثل میز و قیچی و این چیزها، به اندازه یک نفر کامل، وسایل خیاطیام را برای خودم جمع و جور کرده بودم تا در خانهمان کار کنم.
**: شما متولد چه سالی هستید؟
همسر شهید: متولد ۱۳۶۲ هستم. ۴ سال از آقا مرتضی بزرگتر هستم. البته این را من بعد از شهادتشان فهمیدم؛ زمانی که در کارت شناساییشان را دیدم که نوشته بود متولد۱۳۶۶. شرایط اینطور است امور اتباع، سن اتباع را دقیق نمی زنند؛ آنطوری اگر بخواهیم فکرش را بکنیم، تمام مردم افغانستانی متولد روز عید نوروز هستند؛ متولد ۱/۱ هستند! ولی سالشان بعضی ها درست است، بعضی ها ماه و روزشان را هم دقیق می گذارند. یا آنهایی که می دانند تاریخ تولدشان را با اینکه گفتهاند، اما برایشان اهمیت ندادند، ولی بیشتریها نمی دانستند؛ واقعا هم نمی دانستند. آدم حق را هم بگوید، آنها که نمی دانستند ۱/۱ فلان سال را گذاشتهاند، اما آنهایی که خودشان توضیح می دادند که من برای چه سالی هستم، آن تاریخ را مینوشتند اما همان را هم برای بعضیهایشان اهمیت ندادهاند و درست ثبت نکردهاند. این یک طوری رایج بود بین ماها که سن ها درست نیست، اما آقا مرتضی همیشه به من می گفت من متولد ۱۳۶۰ هستم.
**: خب سال ۱۳۶۶ از کجا آمد؟
همسر شهید: این بحث در کارگاه شد... حالا برگردیم به سال ۱۳۸۵ که من با یک چرخ شروع کردم. سال ۱۳۸۰ شروع کردم برای تولیدی، ولی سال ۸۶ خواستم خودم مستقل شوم، با یک چرخ شروع کردم؛ سال ۸۵ یک چرخ تمام وسایل جرخم را گرفتم، ۸۶ من رفتم یک آموزشگاه خیاطی ثبتنام کردم؛ مدرک نازکدوزیام را هم گرفتم؛ بعد از آن که دیدم هم مدرک دارم و هم می توانم کار کنم، کم کم یک دانه چرخ را دو چرخ کردم، کار کردم، دختر خواهرم که کنارم بود را به عنوان شاگرد آوردم؛ بعد سه چرخ شد، بعد دختر برادرم را آوردم، بعد چهار تا چرخ شد، همین طوری تا ۵ ، ۶ چرخ را من خودم خریداری کردم و یک کارگاه خیلی کوچک با وجود این دخترک هایی که کنارم بودند ایجاد کردیم؛ مثل دخترعموها، دخترخالهها و کلا فامیل اطراف. طبقه بالای خانه خواهرم را هم گرفته بودیم به عنوان کارگاه خیاطی.
**: بیشتر چه محصولی تولید می کردید؟
همسر شهید: مانتودوزی بود؛ سری دوزی داشتیم.
بعد از سال ۸۶، سال ۸۸ از سمت ورامین آمدیم سمت تهران؛ «قمصر» بهشت زهرا؛ کنار باقرشهر است، ولی خوب بیشتر به اسم «قمصر بهشت زهرا» می شناسند.
**: منزلتان را از ورامین آوردید آنجا؟
همسر شهید: از بچگی هم قمصر بودیم، ولی دور و بر چهار سال ورامین رفته بودیم. زمانی که ما از آنجا برگشتیم، خانهمان مستاجری بود، جا نبود، یا اینکه برایم خیلی سخت بود که وسایلم را نگه دارم، نصف وسایلم را فروختم؛ سه پایه چرخ را گذاشتم و مابقی را فروختم.