ناگهان موتورشان چپ میکند. میگویند یک جایی تپه شنی مانند بوده، خودشان میروند پشت تپه و به دوستشان میگویند تو موتور را بردار و برو، من هوایت را دارم. آن پسر موتور را سوار میشود و بهش میگوید ...
پوتینها را روی زمین فشار میدهد و جاپایش را محکم میکند. گلوله آرپیجی مثل تیر در کمان کشیده، تاب ماندن توی قبضه را ندارد. مهدی چشم میگذارد پشت چشمی قبضه. گنبدی سمت راست را نشان میگیرد...
وقتی میآمدند مثل کتابی که کسی دارد برایم میخواند، شروع میکرد که مثلا رفتیم فلان جا، فلان اتفاق افتاد، رفتم بازار، بازارش اینطوری بود، از تمام اتفاقات برایم میگفت.
خیلی از آقای سیفی راضی هستیم، از همه شهدا راضی هستیم. همیشه وقتی خواستم آقای سیفی ما را نجات داده، هم از بیمارستان نجات داد هم آن شب نجات داد، هر آرزویی داشتم برآورده کرده، تنهایم نگذاشته الحمدلله.
یک شب آش درست کردیم که همین روح الله و مصطفی از در درآمدند. گفتم چی شده؟ دخترم دوید گفت بابام آمد، بعد دید روح الله و مصطفی و عارف است. گفت بابام کجاست؟ گفت زخمی است داخل ماشین، ما زودتر آمدیم.
یکی از دوستانش اسمش مهدی خشنودی بود و در پایش تیر خورده بود. در تهران در بیمارستان بقیه الله بود؛ مرخص که شد هیچ کس را نداشت. به من گفت که مینا جان! این هیچ کس را ندارد، میآورمش خانه خودمان.
کد خبر: ۹۹۳۷۸۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۱/۱۳
گفتگو با خانواده شهید احمدشکیب احمدی/ قسمت هشتم و پایانی
خونها روی انگشترش خشک شده بود؛ برای من خیلی سخت بود، بعد از دو ماه اینها را با ساکش آوردند. پیراهنی که احمد موقع شهادت تنش بود هم در ساک بود. همیشه موقعی که جبهه بود زیر لباس نظامی تنش بود.
من آن موقع میدانستم شهید شده؛ بعد جواب داد که: خواهرم اصلا نگران نباش، من خیلی جایم خوب است. از آن شب دیگر من خوابی ازش ندیدم. الان اگر بتوانم ببینمش هیچی بهش نمیگویم، فقط بغلش میکنم.
من و خواهرم را خیلی نصیحت میکرد؛ چه در مورد نماز چه در مورد حجاب؛ من همان موقع بود که فهمیدم واقعا آن طوری مثل بقیه برادرهایم نبود، رفتارش خاص بود، خیلی با بقیه برادرهایم فرق میکرد.
هر چه به این آقا التماس کردم، گفتند نه، به ما اجازه ندادهاند شهید را ببینید. این دوباره من را آتش میزد و نگرانم میکرد که شاید سر احمد من را هم مثل شهید حججی بریدهاند؛ چه اتفاقی برای پسرم افتاده؟
خیلی دلشوره داشتم، یک طورهایی بودم، خدا میداند خود حضرت زهرا کمکم کرد. فقط ذکرم یا حضرت زهرا بود؛ دعایم دعای توسل به چهارده معصوم بود. سه روز که رد شد، زنگ زد.
برای پسرم شرایط فراهم بود اگر میرفت سمت اروپا یا خارج؛ برای همین نگران بودم؛ چون فامیلهای پدرش خیلی آمریکا و اروپا بودند و برایش خیلی زنگ میزدند و میگفتند ما برایت اینجا پناهندگی میگیریم...
احمدشکیب را که دیدم، گفتم این پسر من است. گفت این راضی نیست بیاید. گفتم چرا راضی نیست؟ شما دوباره برو. من این آقا را التماس کردم و گفتم بگو یک بار بیا پیش مادرت با هم حرف بزنیم، بعد اگر...
ما شهدایمان را در غرب کابل کفن و دفن کردیم. بعد از آن شرایط، چون نه خانه داشتیم و نه زندگی، با مادرشوهرم و بچهها آمدیم باز سمت غزنی؛ یعنی سمت ملک و دی یعنی روستای پدری شوهرم. من هفت سال آنجا بودم.
کد خبر: ۹۹۱۴۱۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۱/۰۲
گفتگو با همسر سردار شهید حاج رضا فرزانه/ قسمت نهم و پایانی
این صحبتها در گوشمان بود؛ واقعا باور کنید به عرش رساندن حاجی هم با همین راه و روش بود. چون هیچ موقع اعتراض نمیکردم، هیچ موقع نمیگفتم که چرا رفتی، این چرا کم است و...
کد خبر: ۹۹۰۷۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۰/۲۸
گفتگو با همسر سردار شهید حاج رضا فرزانه/ قسمت هفتم