این که رفته سوریه را به هیچ کس نگفته بود. وقتی شهید شده بود خبرش را در فیس بوک دیده بودند. در اینترنت هر کسی که میشناخت، قوم، دوست، فامیل، هر کی، به همدیگر پیام میدادند که این را میشناسید کیست؟
کد خبر: ۱۰۰۰۳۱۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۶
گفتگو با همسر شهید فاطمیون، محمدباقر مهردادی/ قسمت اول
آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که ۳۶ سالَم است؛ میخواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر میشود؛ میگفتم چرا؟ میگفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر میشود دیگر.
شهید در سردخانه تهران بودند و از تهران آوردند اصفهان. خود سپاهیها از تهران آوردند به اصفهان. چون سر نداشتند اصلا ما را نشان ندادند. یک دستش نبود و سرش هم نبود.
یک بار قایمکی رفتند سوریه. من دنبالش رفتم تا حوالی میدان امام. این طرف و آن طرف رفتم، خیلی دنبالش گشتم که کجا رفته، گوشیاش خاموش بود دیگر؛ دنبالش گشتم دیدم شب اتوبوسهایشان پر شده بود و...
چون حسین کتفش از فتنه ۸۸ آسیب دیده بود دیگر خیلی اذیت میشد. همهاش میگفتیم آنجا چه کار میکنی؟ میگفت مامان شاید باورتان نشود، من سوار هواپیما که میشوم وارد فرودگاه میشوم، درد کتفم میافتد...
دوستانش خیلی پیگیر بودند که این بلوار که الان به اسم ناصر حجازی شده، به اسم حسین نامگذاری شود که متاسفانه شورای شهر قبول نکردند؛ بعد کردند به اسم حجازی.
حسین که شهید میشود نیروهای جبهه النصره میآیند از کنار حسین رد میشوند. فقط عنایت حضرت زهرا بوده که پیکر حسین به دست آنها نمیافتد؛ اگر میافتاد لباس حسین هم به دست ما نمیرسید...
اوایل سال ۵۷ تبعید کرده بودند به چابهار. وقتی که فهمیده بود حضرت امام دارد وارد ایران میشود، هر طور بود خودش را به فرودگاه مهرآباد رسانده بود و گفته بود اگر نگذارید من بروم، میروم زیر چرخهای هواپیما!
اوایل سال ۵۷ تبعید کرده بودند به چابهار. وقتی که فهمیده بود حضرت امام دارد وارد ایران میشود، هر طور بود خودش را به فرودگاه مهرآباد رسانده بود و گفته بود اگر نگذارید من بروم، میروم زیر چرخهای هواپیما!
کد خبر: ۹۹۶۷۲۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۱/۲۷
گفتگو با همسر شهید علیداد جعفری/ قسمت دوم و پایانی
بچهها که یک مقدار درگیر می شوم و من را عصبانی می کنند از خودش کمک می خواهم، وقتی دلتنگ هم می شوم می گویم علیداد خودت کمک کن دیگر، من دیگر صبر و تحمل ندارم، باور کن خودش صبر می دهد.
ناگهان موتورشان چپ میکند. میگویند یک جایی تپه شنی مانند بوده، خودشان میروند پشت تپه و به دوستشان میگویند تو موتور را بردار و برو، من هوایت را دارم. آن پسر موتور را سوار میشود و بهش میگوید ...
پوتینها را روی زمین فشار میدهد و جاپایش را محکم میکند. گلوله آرپیجی مثل تیر در کمان کشیده، تاب ماندن توی قبضه را ندارد. مهدی چشم میگذارد پشت چشمی قبضه. گنبدی سمت راست را نشان میگیرد...
وقتی میآمدند مثل کتابی که کسی دارد برایم میخواند، شروع میکرد که مثلا رفتیم فلان جا، فلان اتفاق افتاد، رفتم بازار، بازارش اینطوری بود، از تمام اتفاقات برایم میگفت.
خیلی از آقای سیفی راضی هستیم، از همه شهدا راضی هستیم. همیشه وقتی خواستم آقای سیفی ما را نجات داده، هم از بیمارستان نجات داد هم آن شب نجات داد، هر آرزویی داشتم برآورده کرده، تنهایم نگذاشته الحمدلله.