گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو- مرضیه کوثری؛ حوالی ساعت چهار بعد از ظهر است. سوار پله برقی میشوم تا از مترو خارج شوم. صدای جمعیت حاضر در بالای پله برقی و کمی عقبتر از خروجی مترو حاکی از آن است که مسیر برگشتم به خانه، مثل همیشه نخواهد بود. پلهها به انتها میرسند. نزدیک جمعیت میشوم تا ببینم این همه غوغا برای چیست. دختری دست روی چشم هایش گذاشته و مدام گریه میکند. بلند بلند گریه میکند. مادرش سیگار توی دستش را رها نمیکند؛ بااینکه گویی برای کمک به دخترش یک دست کافی نباشد. دود سیگار، چشم و بخاطر سرفهی برخی، به گمانم حلق آنها را میآزارد. با آنجا ایستادن قضیه برایم روشن نخواهد شد. به در خروجی که نزدیک میشوم قدم هایم سنگینتر و آرامتر میشوند. دل را به دریا میزنم و میگذارم چادرم میزبان نور خورشید باشد.
سریع حرکت میکنم. انگار ساعتی قبل، به خدا قول داده ام دیگر سر به زیر باشم و چشم هایم جز کفشهای بقیه را نبینند. اما همیشه آن کسی نبودم که پای قول هایم بایستم. میخواهم اینجا بودن را تجربه کنم؛ واقعیت را ببینم. همه را رصد میکنم. مردها و زنهایی را در همه طیف سنی میبینم. به کف خیابان که نگاه میکنم، سنگها چشمک میزنند. دوستشان ندارم. شاید بهتر بود همان موقع که ازشان برای زخمی کردن سر رسول خدا (ص) استفاده میشد، منقرض میشدند. نمیدانم اینبار از کدام طرف به آن یکی سمت پرتاب شده اند؟ هیچکدام از دو حالت ممکن را نمیخواهم. همان بهتر که منقرض شوند. پسری به دوستش میگوید: «داداش ولش کن بیا بریم.» و مشتی به افکارم میزند. دوستش میگوید: «نه، من بیخیال نمیشم.» و به کسی زنگ میزند تا آدرس جایی که هست را بدهد. میتوانم افکاری که در ذهنش مرتبا تکرار میشود را حدس بزنم؛ "الان وقت گرفتن حقمه، نباید کوتاه بیام" یا "بیشتر بچهها اومدن تو خیابون من چرا نیام؟ " و تخیلاتی از این قبیل.
صدای خرد شدن شیشه میآید، و رشته توجهم را از دو پسر میبُرد. به سمت صدا برمیگردم؛ انگار فردا یکنفر به صف کسانی که میخواهند شیشه جدید روی ماشین نصب کنند اضافه میشود. ماشینها مسابقه بوق زنی گذاشته اند! تا یک صدای بوق قطع میشود صدایی دیگر جایگزینش میشود. میتوان فهمید که این صدا برای همراهی اعتراضگران نیست. درواقع برای همراهی ماموران هم نیست. بوق میزنند که به قول خودشان از این جهنم درهای که ترافیک برای آنها بوجود آورده رهایی پیدا کنند. مأمورها به صف شده اند و گهگداری پس از سوزش چشمانم میفهمم گاز اشک آور به سوی آشوبگران تعارف زوری شده است. به این فکر میکنم که چرا اشک نمیریزم، پس چرا اسمش گاز اشک آور است؟ از آنجا که همه جا را دود گرفته و به سختی میتوان چند متر جلوتر را دید، حدس میزنم گاز اشک آور نباشد.
صدای چپ کردن موتور میآید. مأموری روی زمین میافتد. پسری در تلاش است جلوی مأموران بیاید. خودمانیم، انگار دارد "زو" بازی میکند. یک قدم جلو میآید سه قدم عقب میرود. نگاهی به جمعیت میکنم، شعارهایشان این روزها تکراری شده است. افرادی در این بین انگار ناخواسته آنجا هستند. با یک نگاه جزئی میشود فهمید کسی که یک گوشه ایستاده است و اول به بقیه نگاه میکند، سپس به شعارها گوش میدهد و بعدِ چندی، با چهرهای مملو از تردید یک صدا به آن هیاهو اضافه میکند، اگر روی دوشش بزنی و بگویی: «حاج خانوم، شما خونه، کاری باری ندارید؟» به خودش میآید و میرود. انگار آمده بود از میوه فروشی سر چهارراه برای میهمانی آخر هفته میوه بخرد؛ اما با دیدن همنوع و به ظاهر، هموطن خودش که دارد شعار سر میدهد، او هم همراهی میکند.
هرچه جلوتر میروم از جمعیت کاسته میشود. مردم با هم پچ پچ میکنند و طولی نمیکشد به جمعیت میپیوندند؛ گویی یک نمایش خیابانی اختصاصی است. پسری روی لبهی جوی آب ایستاده است و به دختری که شالش افتاده است اشاره میکند: «جلوتر ماموره، سرت کن.» این راه خیلی طولانیتر از همیشه شده است. در تمام طول مسیر صدای تیراندازی، آهنگ بی کلام این فیلم واقعی شده است. تیرهایی که دارند نوش جانِ زمین میشوند تا مردم را متفرق کنند.
سربازی نرفته ام. تشخیص جنگی یا پلاستیکی بودن تیرها از روی صدا برایم سخت است؛ اما میدانم که پلاستیکی هستند. فقط میخواهم ابراهیم وار این حقیقت را روشن کنم. باید تیرها را ببینم، اما نمیتوانم رفتار ماموران را پیش بینی کنم. تردید را کنار میزنم و به جمعی از ماموران نزدیک میشوم. پس از آنکه به آنها میگویم سوالی دارم، یکنفرشان میگوید: «فیلم نگیر.» به گوشی در دستم نگاه میکنم که دوربینش به سمت آنهاست. صفحهی خاموش گوشی را نشان آنها میدهم تا اطمینان پیدا کنند. «ما که نمیدونیم. شاید شما آشوبگر باشی و چادر پوشیده باشی!» این را یکنفر از آنها میگوید؛ به گمانم خواست دلیل حساسیتش را بدانم. میپرسم: «میتونم تیرهای شما رو ببینم؟» چند لحظهای به یکدیگر خیره میشوند و بعد یکنفر میگوید: «فرمانده باید اجازه بده.» یک نفر که چند قدمی دورتر است سرش را به سمت ما برمیگرداند؛ باید فرمانده باشد. جریان را برای او توضیح میدهند. تیری پلاستیکی را نشانم میدهد؛ «ما فقط از این تیرها داریم. پلاستیک فشرده هستند.» فرمانده میگوید.
ماموری که روی سکو نشسته است مخزن تیرها را باز میکند و نشانم میدهد. پر از همان تیرهای پلاستیکیِ در دست فرمانده است. چند باری درخواست عکس گرفتن از مخزن تیرها را مطرح میکنم، اما گویی اجازه این کار را ندارند. هنگام رفتن، یکی از تیرها را به من میدهد و میگوید: «برای خودت.» نمیدانم. شاید اگر چادری نبودم و به من اعتماد نمیکرد و الان یک تیر ساچمهای که کمی بزرگتر از حد معمول است را در دستانم بازی نمیدادم. شاید هم خبرنگار بودن است که من را به طرف پرسش و پاسخهای این چنینی میکشاند. اما میتوان تصور کرد که اگر هرکس برای پاسخ به شبهه هایش دقیقهای با ماموران هم کلام میشد، چقدر راه برای گفتگو و حقیقت هموارتر میشد.