نشنال اینترست: افغانستان باید درس عبرتی برای آمریکا باشد

به گزارش گروه بین الملل خبرگزاری دانشجو هر چه میگذرد، امکان درس گرفتن از بیست سال کارزار نظامی آمریکا در افغانستان بیشتر از بین میرود و جای آن را شعارهایی کلیشهای میگیرد؛ مشکلاتی که هر یک نشان میدهد برای بهرهبرداری از گذشته و فراتر رفتن از شعارها در تصمیمگیریهای سیاسی آینده، نیاز به تامل عمیقتری وجود دارد.
رسانه آمریکایی نشنال اینترست در گزارشی با این مقدمه درباره فعالیتهای مداخلهجویانه آمریکا در افغانستان به بهانه مبارزه با تروریسم و شعار «ملتسازی» نوشته است: بحث درباره این که آمریکا تا چه اندازه فعالانه باید دموکراسی را در خارج از کشور ترویج کند، تقریبا به قدمت خود این کشور است و احتمالا ادامهدار خواهد بود. مشکل استفاده از مورد افغانستان برای مخالفت با ترویج دموکراسی آمریکایی این است که در واقع، بر این پیشفرض نادرست استوار است که ترویج دموکراسی در افغانستان هدف اصلی کارزار نظامی آمریکا در آنجا بود. اما در واقع، هدف واقعی در دولتهای بوش، اوباما و دولت اول ترامپ این بود که خروج نظامی از افغانستان به گونهای انجام شود که کشوری تقریبا باثبات بر جای بماند که در آن امکان ظهور دوباره تروریسم وجود نداشته باشد. این کار مستلزم مبنای مشروعی بود که دولت بتواند بر اساس آن سازماندهی شود. بدون جنگهای داخلی که پیشتر ویژگی بارز این کشور بود، به شکلی از توزیع مسالمتآمیز قدرت نیاز بود. بنابراین، به منظور این که این کشور با اجماع نظر اداره شود نه با گلولهها، دموکراسی بیشتر یک ضروت عملی بود، نه ایدئولوژیک.
دموکراسیسازی در افغانستان مشکلات زیادی داشت که از جمله زمان لازم برای فرهنگسازی و تاسیس نهادهای حمایتی مورد نیاز بود. مشکل افغانستان این نبود که ترویج دموکراسی هدف غیرواقعبینانهای بود، بلکه این بود که جایگزینهای کمی برای آن وجود داشت. این نتیجهگیری که مورد افغانستان ثابت میکند آمریکا باید از دموکراسیسازی بپرهیزد، به معنای فکر نکردن به گزینههایی است که در آن زمان وجود داشته است.
ارتش بدون الگو
نشنال اینترست نوشت: آمریکا در افغانستان نیرویی ساخت که آن قدر به حمایت خارجی وابسته بود که بدون آن نمیتوانست عمل کند. به عنوان مثال، سیستم تامینی که آمریکا در افغانستان ساخت، آن قدر پیچیده، دیجیتالی و به شدت وابسته به خارجیها بود که همه آنها را در پایان خارج کردیم.
امکانپذیر نبود که تعداد زیادی از کارکنان نظامی آمریکایی بدون وجود یک دکترین سازماندهی برای آموزش، به کشور دیگری اعزام شوند. آمریکا چنین دکترینی برای آموزش نیرویی که به شدت با نیروهای خود آن متفاوت و از نظر سواد و آموزش محدود است، در اختیار ندارد. تشکیل ارتشی با الگویی متفاوت مستلزم تفکر و توسعه گسترده است. بدون این بررسیهای دقیق و گسترده، یا قادر به کمک به تشکیل ارتشی خارجی در صورت نیاز به آن نخواهیم بود و یا اشتباهات گذشته را تکرار خواهیم کرد.

کشورسازی یا ملتسازی؟
در این گزارش مطرح شد: «ملتسازی نکنید» مسلما بحثبرانگیزترین «درس» تاریخ آمریکاست. اولا، عبارت «کشورسازی نکنید» دقیقتر خواهد بود، چراکه در مورد افغانستان، باید بدانیم که این کشور از سال ۱۷۴۷ به شکل یک دولت تعریفشده وجود داشته است. دولت اول بوش، بهویژه «دونالد رامسفلد» از منطقه بالکان این درس را به خوبی فرا گرفته بود که ملتسازی یک اشتباه است.
نتیجه مقاومت در برابر هرگونه تعهدی به تقویت نهادی در افغانستان بلافاصله پس از جنگ ۲۰۰۱ که طالبان در آن شکستی اساسی خورد و مشکلات امنیتی شدت کمتری داشت، با مقاومت روبهرو شد. این فرصت مناسب که در آن نفوذ خارجی در اوج بود، تا حد زیادی هدر رفت. هیچ توجهی به نهادسازی نشد. کمکهای آمریکا صرفا محدود به امدادهای بشردوستانه بود.
سپس، بررسی طولانیمدت سیاست افغانستان در دولت اوباما به این نتیجه رسید که آمریکا اهداف خود را به از بین بردن طالبان محدود خواهد کرد، نه ملتسازی (یا تقویت دولت). اما مشکل محاسباتی چنین تصمیمی این بود که طالبان جنبشی احیاشونده بود که سرکوب آن به یک ارتش نیاز داشت. اما ارتشها بخشی از یک کشورند و یک کشور به اقتصادی کارآمد و زیرساخت نیاز دارد. تمام این ملاحظات به افزایش شدید بودجه توسعه، اعزام تیمهای بازسازی منطقهای و استانی و تلاشهای گستردهای برای افزایش حضور مشاوران غیرنظامی منجر شد. منطق این اقدامات غیرقابل انکار بود و بدون شک منجر به کشورسازی شد، اگرچه دولت میگفت قصد انجام دادن این کار را ندارد.
این رسانه در ادامه با اشاره به این که سه مشکل مکرر در سیاستگذاری آمریکا، از جمله ایجاد یک سازمان یادگیری، ایجاد زمانبندیهای معقول و شناسایی شرکای محلی وجود دارد، نوشت: تاسیس یک سازمان یادگیری نیازمند بخشهایی مهم و در وهله اول، رهبری بلندمدت است. یک سازمان برای آزمونوخطا و صعود در منحنی یادگیری، نیازمند تداوم رهبری است. در افغانستان تغییر سریع سفرا و ژنرالها و اعزام یک لشکر جدید هر یک یا دو سال، نقطه مقابل ساختن یک سازمان یادگیری بود. به همین ترتیب، دورههای کوتاه که عموما به یک سال محدود میشد نیز برای کارکنان نظامی و غیرنظامی رایج بود.
نتیجه تغییرات مداوم سیاست عملیاتی در میدان و تغییرات گسترده سیاستهایی بود که از واشنگتن اعمال میشد. مقامهای افغان احتیاط میکردند که برای رویکردهای جدید اتخاذشده تلاش زیادی نکنند، چراکه احتمال داشت با گذشت چند ماه یا یک سال، مقامهای آمریکایی این رویکرد را تغییر دهند. وقتی چنین مشکلی بارها تکرار شود، جلب حمایت مردم محلی برای هرگونه سیاست جدیدی بیش از پیش دشوار میشود.
زمانبندی مقطعی به جای واقعبینانه
در این گزارش مطرح شد: در نظر گرفتن زمان مورد نیاز برای موفقیت سیاسی ضروری است. این موضوع بهویژه، در زمان تشکیل دولتی جدید یا بازسازی جامعه پس از یک جنگ داخلی اهمیت دارد. متاسفانه، در سیاست آمریکا که به هدایت شدن با زمانبندیهای امکانپذیر از نظر سیاسی سوق دارد، نه زمانبندیهایی که برای حلوفصل مشکلات موجود طراحی شدهاند، این موضوع در نظر گرفته نشده است. شکاف بین این زمانبندیها نیاز به بررسی دارد و و سیاستها باید بر این اساس اصلاح شوند. زمانبندیهایی که از نظر سیاسی نامناسب در نظر گرفته میشوند، نباید به طور کامل رد شوند.
در حالی که آمریکا ۲۰ سال در افغانستان بود، زمانبندی سیاستگذاریهای آن هرگز مدتی بیشتر از دوره یک دولت دوام نداشت. درک واقعبینانه از زمان مورد نیاز برای تغییر اجتماعی، اقدامات ضد فساد و ریشه دواندن دموکراسی میتوانست به تعهداتی طولانیمدتتر و شاید هزینههای بیشتر و گستردهتری منجر شود که محدود یه یک یا دو سال نبود. از سوی دیگر، اگر چنین تعهدی امکانپذیر نبود، درک واقعبینانه زمانبندیهای ضروری میتوانست به راههای مختلفی برای خروج زودتر منجر شود، حتی اگر آنچه بر جای میماند، رضایتبخش نبود.
اهمیت رهبری محلی
نشنال اینترست مینویسد: آمریکا در افغانستان، عراق و ویتنام خود را در میان شرکایی محلی یافت که پاسخگوی نیازهای وضع موجود نبودند. آنها نه میتوانستند با فساد نفوذی مقابله کنند و نه قادر به کنترل حامیان داخلی بودند. درنتیجه، میدان برای جولان شورشیان باز بود.
یکی از درسهای این وضعیت این است که باید واقعبینانه قضاوت کنیم آیا شرکایی محلی داریم که قادر باشند پاسخگوی نیازهای گسترده در هر سیاستی باشند که روی آن کار میکنیم. در نبود این گونه رهبری، آمریکا سابقهای طولانی در جبران آن یا با سیاستگذاری در واشنگتن یا با برکناری رهبران دارد. واشنگتن این رویکرد را هم در ویتنام و هم در افغانستان اتخاذ کرد که البته هر دوی آنها شکست خورد.
مقامهای آمریکایی بارها مشکل را تشخیص میدادند و برای رسیدگی به آن سیاستهایی را در نظر میگرفتند اما نتوانستند حمایت پایدار محلی را جلب کنند. هر بار که مقامهای آمریکایی جابهجا میشدند، بودجه تمام میشد یا یکی از شرکای محلی کشته میشد یا منتقل میشد، وضعیت به نقطه اول باز میگشت.
بدون شرکای کافی در میدان، سیاستها اغلب شکست میخورند. واکنش واشنگتن به نبود شرکای محلی نیز ثابت بوده است؛ یا تلاش کرده است خودش سیاستگذاری کند یا رهبری یک کشور را تغییر دهد. آمریکا در ویتنام جنوبی از کودتایی حمایت کرد که منجر به کشته شدن «نگو دیم دین» رئیسجمهور آن در سال ۱۹۶۳ شد. در افغانستان نیز «ریچارد هالبروک» سفیر آمریکا تلاش کرد «حامد کرزای» رئیسجمهور وقت این کشور را برکنار کند که شکست خورد و به انزوای بیشتر این رئیسجمهور افغان منجر شد. رویکرد آمریکا نهتنها استکباری و ماشینی، بلکه بهکلی غیرموفقیتآمیز است. پس از تجربه ۷۰ سال شکست، حالا زمان آن رسیده است که سیاستگذاران و دانشگاهیان بدانند که نمیتوان سیاست خارجی را بدون توجه به خارجیها تبیین کرد.