کد خبر:۱۲۷۵۳۲
یادداشت//

تو مستقیم می‌روی و من می‌پیچم به چپ!

 هنوز متوجه رنگ مانتوات نشده‌ام. خیلی حواست هست چادرت کنار نرود. احساس کردم خیلی دوستش داری! برعکس من که یک هفته نشده از لباس‌هایم متنفر می شوم!
گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»، ريحانه راستين در نشریه «رسا» جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه شهرکرد در یادداشتی با عنوان «تو مستقیم می‌روی و من می‌پیچم به چپ» آورده است: در این روزهای پر از دل تنگی و تشویش، هر اتفاق ساده ای مرا به یاد تو می اندازد.
 
مرا می برد به سال های دور. به روزهای کودکی... روزهایی که شبیه هم بودیم! خوب یادم هست آن روزها را. چه قدر دنیامان کوچک بود. تمام زندگی مان خلاصه میشد به همان عروسک ها و چادر های کوچگ گل دارمان.
 
شیطنت هایمان یادت هست. یادت هست روزی چند سکه از زیر بالش مادر بزرگ کش می رفتیم و همه اش را تمر می گرفتیم و با چه فضاحتی می خوردیمشان! اینها را خوب یادم هست، اما هرچه فکر می کنم یادم نمی آید راهمان از کی جدا شد! کی بود که دنیامان معنای متفاوتی یافت.
 
تو انتخابی دیگر داشتی و من چشمم راه دیگر را گرفته بود. تو مصمم بودی بر مسیرت و من هوایی جاده ای لغزنده بودم. لجوج و سرسخت. تو می گفتی این تفاوت از دل بر می آید، ازعقیده. من مي گفتم کدام عقیده! کدام دل! این ها سلیقه است و خدای من مهربان تر از آن است که به خاطر چند تار مو مرا در آتش خشمش بسوزاند و این تویی که سرسختی می کنی، نه خدای من! من آزادم و زیبا!
 
مي گفتی: این خدایی که از مهربانیش می گویی حتما دوست داشتنی است. نمی خواهی تسلیمش باشي؟! می دانی همین خدا خشم هم دارد. تا ابهتش به دلت ننشیند مهرش را نمی چشی. یادم هست گفتی تو می توانی دختری ترسا باشی؟ مسیحی! آنها خدایشان فقط بخشیدن بلد است! و همین مشکل دنیای آنهاست.
 
پاسخ معمای بن بست هایشان این است که نمی دانند خدایشان خشم هم دارد. چرا علی (ع) این قدر بردلمان نشسته چون از ذوالفقارش هم شنیده ایم. چرا بین شهدای کربلا و فدایییان مولایمان حسین، عباس علمدار است که این قدر دلبری می کند؟ چون از قدرت و شجاعتش هم شنیده ایم.
 
خدایی که فقط مهربانیش را می دانی و آن هم به نفع خودت، به نفع هوا هوس هایت... مطمئن باش مهربانیش را هم نفهمیدی.
 
راستش حرف هایت و جواب هایت خیلی به دلم می نشست، اما آن موقع ها به روی خودم نمی آوردم! برایم کتاب خواندی. از فاطمه شهیدی... همان داستان «لیلت عزیزم، کرسیسمس مبارک!» که دینمان اسراری دارد شگفت.
 
روی بر مگردان! خدا چشم انتظار توست. فریاد می زدم از نصیحت بیزارم. من دختر امروزم نه خاتون دیروز! چشمان معصومت یادم هست که بارانی میشد... نصیحت نیست! سوز دل است. آتش درون است. حیف تو نیست ریحانه، برگ گل... رفتم!
 
خریدار حرف هایت نبودم. کم کم از هم جدا شدیم. فاصله ها زیاد شد و من غرق دنیای خودم شدم. در این سال ها بر من سخت گذشت. دل تنگت شده ام. دل تنگ عقيده ات! به حرف هایت رسیده ام. غم و حسرت و نگرانی و اضطراب خسته ام کرده. دوست داشتم ببینمت. شماره ات هنوز عوض نشده. وقتی با ناباوری جوابم را می دادی و با دودلی دعوتم را پذیرفتی کمی دلخور شدم، اما هنوز آن مهربانی در صدایت موج می زد. نیم ساعت زود تر می آیم سر قرار. برای من نیم ساعت زود می گذرد! نیم ساعت زیاد نیست برای اشتهای چشمانم به تماشای ویترین ها. از دور می آیی. سنسورهایم فعال می شود. مقنعه و چادر مشکی! تنها چیزیست که می بینم. هرچه دقت می کنم و کنجکاوی دخترانه ام سر تا پایت را زیر و رو می کند فقط همین.
 
ناخود آگاه دستم می رود به سمت روسری ام. کمی می کشمش جلو تا نظرت از با من بودن عوض نشود! وقتی به هم رسیدیم به گرمی سلام دادی و من هرچه کردم لبم به خنده باز نشد! خیلی زود پیشنهاد می دهم برویم به کافی شاپی شیک چون می دانم با تو باشد می نشانی ام روی نیمکت های پارک کنار خیابان که خیلی هم بی کلاس هستند.
 
پسرک می آید سفارشمان را بپرسد؛ خیلی آرام و ماهرانه چادرت را می آوری نزدیک تر و چشمانت به میز دوخته می شود. او هم به من خیره شده و می پرسد: چي ميل داري خانم؟ نمی فهمم چه گفتم فقط خواستم زود برود... هنوز متوجه رنگ مانتو ات نشده ام.
 
خیلی حواست هست چادرت کنار نرود. احساس کردم خیلی دوستش داری! برعکس من که یک هفته نشده از لباس هایم متنفر می شوم! هرچه به صورتت دقت می کنم خودت هستی. هیچ چیز مصنوعی نمی یابم. یادم می آید یادداشتت روی کتاب قدیمی ام! «آرایش توهین به جوانی ست...» توهین به جوانی، به درک!
 
از توهین چشمان هرزه بیش تر خسته ام؛ نمونه اش همین جوانی که الان آب هویج بستنی را گذاشت روی میز! خواستم برایم حرف بزنی. چه قدر تشنه حرف های توام. آرامشت در حرکت چشمانت، در سخن گفتنت، در راه رفتنت، در لبخندت... همه و همه مرا از رفتارهایی که توجه همه را به سمتم جلب می کرد عصبانی می کرد.
 
چند بار حرف هایم آمد تا زبانم اما نگفتم. چه قدر آرامی، چه قدر خوشبختي. آن روزها من ادعاي آزادي داشتم، اما حالا خود را اسيرتر از هر زمان مي بينم. اين تويي كه رهايي از تمام نگراني ها و پژمردگي ها... بغض می کنم و فرو می خورم. وقتی هرچه سعی می کنی سر صحبت را باز کنی، من مبهوت نگاهت می کنم؛ وقتی ساکتیم، خب وقت رفتن است دیگر! سوار تاکسی می شویم.
 
دارم مثل آن سال ها تو را از دست مي دهم و هنوز كلامي سخن نگفته ام. بغض مي كنم، یک آن که غافل می شوم نزدیک است اشک ها سرازیر شوند. پریشان در حال یافتن دستمال می شوم که از جاری شدنشان جلوگیری کنم! وگرنه ریمل چشمانم پایین می آید و افتضاح به بار می آید!
 
یادم می آید من خیلی وقت است که نمی توانم گریه کنم... قطره های ریز باران می خورد روی شیشه تاکسی. مسیرمان فقط در یک خیابان مشترک بود! تو مستقیم می روی و من باید بپیچم به چپ. وقتی دستت را آوردی جلو تا خداحافظی کنیم دیدم مانتوات آبی بود...! خداحافظ... پیاده می شوم دوست دارم بقیه راه را پیاده بروم. باران می زند و من در خیابان بی انتهای شلوغ بی توجه به بوق و دعوت های ماشین هایی که از کنارم رد می شوند، بی توجه به صورتی که سیاه می شود از سرازیر شدن اشک ها زیر لب زمزمه می کنم: خدایا! می خواهم برگردم. همین امشب! /انتهای پیام/
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار