آخرین اخبار:
کد خبر:۱۵۷۹۳۸
خاطرات راهيان نور غرب - بخش دوم

صدای سومار، صدای میمک، صدای قلاویزان هنوز مظلوم است...

اردوگاه خیلی با صفا بود فضا هم بسیار زیبا، بعد از ورود و گپ و گفتی با خادمین اردوگاه، رمز دلنشین بودن فضا را فهمیدیم، قرار بود فردای آن روز...
گروه فرهنگي«خبرگزاري دانشجو»؛ وقتی در اتوبوس نشستیم شور و حال بچه ها دیدنی بود، همه مشتاق، همه آماده؛ یکی از دانشجویان که کتابی هم در دست داشت برایم آشنا بود، از دوستان دوره روایت گری دفاع مقدس چند ماه پیش برای آموزش روایت گری در مشهد حضور داشت و تازه داشت با الفبای روایت آشنا می شد.
 
با جرأت مثال زدنی کتاب را بست و بلند شد آمد جلو، وقتی نگاهش به من افتاد آمد كنارم و آرام گفت نقشه منطقه را داری؟ گفتم بله و از او پرسیدم: آمادگی تعریف مناطق غرب را دارد یا نه، او هم در جواب به من اطمینان داد و راهی جلو اتوبوس شد.
 
وقتی شروع به صحبت کرد کمی احساس غرور کردم، چون از بسیجیانی بود که میدان روایت را خالی نکرده بود و می دانست اگر ما پرچم را زمین بگذاریم بعد از رفتن راویان واقعی جنگ، جنگ هم با آنان خواهد رفت!
 
حرف هایش داشت گُل می کرد، گاهي از جنگ نرم و گاهي از جنگ سخت مي گفت و میان کلامش به هر چیز مرتبط اشاره می کرد.
 
نزدیک تنگه چهار زبر شدیم، همان تنگه مرصاد. حرف هایش تمام شده بود وقتی نشست احساس کردم خوب منطقه و عملیات مرصاد را تعریف نکرده است.
 
برای همین بلند شدم و شروع کردم: برادر ها توجه کنن حیفم اومد از این منطقه اطلاعات کمی داشته باشید، این جا محل نابودی نفاق در برابر اسلام ناب است. این جا مکان انتقام ملت ایران از 10 سال خیانت و وطن فروشی افرادی بود که خود را به عنوان مسلمان جا می زدند و...
 
رسیدیم کنار یادمان و بین تنگه یک بالگرد کبری به زیبایی خودنمایی می کرد و تاییدی بود بر همه حرف های چند دقیقه پیش من این فقط یک کبری نبود بلکه نماد تمام تلاش هایی بود که صیاد دلها امیر سپهبد صیاد شیرازی و یارانش در مرصاد انجام دادند.
 
یادش کردیم با همه بچه ها و گفتیم که صیاد را برای همین از ما گرفتند و بعد از رفتنش گفتند: بعد از مرصاد گفته بودیم که میزنیمش! منافقین را می گویم.
 
وقتی بچه ها از اتوبوس پیاده شدند عرض اتوبان را با پل عابر عبور کردیم و رفتیم سمت مسجد یادمان. وقتی وارد شدیم تصاویر گویای همه چیز بود، طراحی و تزئین فضا نشان از مبارزه با فتنه می داد، معلوم بود کسانی که این فضا را درست کردند می دانستند که خط نفاق دهه 60 همان خط نفاق دهه 80 است، عکس های فتنه 88 و مواضع سران نفاق همه بر دیوار یاد آوری شده بود .
 
بعد از عبور از راهرو ها و بخش های مختلف وارد اتاقی شدیم که در آن 2 افسر نیروی هوایی حضور داشتند و تمام منطقه را برای دانشجویان معرفی می کردند . بعد از صحبت این عزیزان روحانی و راوی کاروان که تازه به جمع گروه اضافه شده بود بلند شد و شروع کرد به گفتن غفلت بعضی ازمسئولان در زمان عملیات مرصاد و سیل عظیم نیروهای مردمی که فقط برای عملیات مرصاد آمده بودند و گفت و گفت و گفت...
 
ساعت نزدیک نماز بود بعد از صحبت حاج آقای راوی، مداح بلند شد نوحه ای سر داد، بعد عزاداری همه در اتاق نمایش فیلم جمع شدند تا کلیپ کوتاهی که توسط منافقین در همان زمان فیلم برداری شده بود نمایش داده شود، در این کلیپ یک گروه از منافقین سوار بر جیپ و در صف نظامی در حال حرکت به عمق خاک میهن اسلامی بودند و از نبود مقاومت در مرزهای اولیه شادمان و خوشحال. بعد از تماشای کلیپ همه برای نماز آماده شدند و نماز جماعت برپاشد.
 
سوار اتوبوس شدیم و دوباره حرکت، راوی یادمان گفته بود همه منافقین که به درک واصل شدند، کنار جاده خاک شده اند. به کنار جاده نگاه می کردم و به همه جوانانی که عقل خود را به بی عقلی مثل رجوی داده بودند فکر می کردم.
 
در راه همه دور حاج آقای راوی حلقه زده بودند و از هر چیز سوال می کردند، به میانشان رفتم و سر حرف را با حاج آقا باز کردم، از دست راوی های بی تجربه و کم مطالعه می نالید، من هم شروع کردم به انتقاد گفتم: مشكل اول، راوی های جنگ دیده است! چرا نمی آیند و نمی گویند آنچه را که دیده اند!؟
 
وقتی میدان خالی باشد، ما و جوانانی مثل ما حتی با سواد کم خود را مکلف به حضور در عرصه می دانیم من خودم چندین کاروان را به چشم دیدم که به منطقه می آیند و بر می گردند و حتی یک نفر به آن ها نمی گوید که کجا آمده اند! بعد گفتم حالا چه کسی گفته که هر کس در جنگ بوده حتما می تواند راوی خوبی باشد! یا اینکه چه کسی گفته که هر کس جنگ را ندیده باشد لزوما راوی خوبی نیست!؟
 
بحث خیلی جالب شده بود، سرتان را درد نمی آورم نتیجه بحث این بود که آفت هر دو نوع راوی، عدم اطلاع و مطالعه و درک درست از فضا بود.
 
در هنگام بحث زمان را احساس نمی کردیم، نزدیک شهر سر پل ذهاب شدیم به اردوگاهی در آن نزدیکی رفتیم تا غذای آماده شده را تحویل بگیریم؛ اردوگاه خیلی با صفا بود فضا هم بسیار زیبا، بعد از ورود و گپ و گفتی با خادمین اردوگاه، رمز دلنشین بودن فضا را فهمیدیم، قرار بود فردای آن روز 2 شهید گمنام در سومار به خاک سپرده شوند که روز قبل یکی از این شهید ها در این اردوگاه حضور داشت.
 
دم صبح او را برده بودند، این را که شنیدم انگار یک پارچ آب یخ روی سرم خالی کرده باشند، به خودم نق میزدم که چرا دیر رسیدم، اگر شب گذشته با ماشین به سر پل ذهاب می رفتم حتما می توانستم یک شب را پیش شهید گمنام بمانم.
 
بعد از خوردن غذا همه داشتند راهی می شدند كه تصمیم گرفتم در آن اردوگاه بمانم، چون احتمال داشت دیگر دوستانم به آنجا بیایند و من هم بتوانم با آن ها همراه شوم، از طرفی چون هیچ کاروان و وسیله ای در اردوگاه نبود امکان داشت تا فردای آن روز کسی به آن جا رفت و آمد نکند و من نتوانم به مراسم فردا و دعای عرفه سومار برسم. برای همین سوار ماشین شدم و به دوستان سلام مجدد کردم.
 
جاده به سمت ارتفاعات معروفی حرکت می کرد، ارتفاعات بازی دراز، قله های 1150 و 1100 خود نمایی می کرد، همان قله هایی که حماسه دانشجویان پیرو خط امام و بالا روندگان از دیوار های لانه جاسوسی را روایت می کند.
 
ادامه دارد...
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار