
کد خبر:۱۸۰۰۶۳
مرتضي لابه لاي قافيه ها
الا؛روح طوفاني مرتضي/درست دست قضا بود قرعه برمين زد/ به سمت عشق پريدي خدانگهدارت
چهها كرد حق با تو در شام قدر كه همسفرهاي با شهيدان بدر
گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو»؛
مرحوم آغاسي
خدايا مرا از خود آگاه كن
كه بي وقفه اين وقف را بشكنم
به پروازي اين سقف را بشكنم
گريزم به معنا، ز قيد حروف
به روح شهادت بيابم وقوف
كه آنان كه بر سر حق واقفند
سليمان تأويل را آصفند
به تعداد اگر چند آنان كمند
ولي همچو پولاد مستحكمند
به امر ولي استقامت كنند
اشارت نمايد قيامت كنند
رهاتر ز طوفان ، شتابان چو برق
چنان خنده رعد بر غرب و شرق
فراخ زمين سايه بالشان
فروغ زمان در پر شالشان
نبرد آفرينند و آشوبناك
ندارند در دل هراس از هلاك
دل آگاه و مرگ آزمونند و مرد
سرآغاز نورند و طوفان درد
به قاموس مردان عقب گرد نيست
كسي كاو گريزد ز حق ، مرد نيست
بشارت به مردان شورآفرين
خدا بندگان شعور آفرين
زنور ولايت جهان روشن است
دل آشكار و نهان روشن است
جهان پر شد از نعره يا صمد
ولي گوش شيطان از آن ميرمد
گر ابليس درنزد ما خم نشد
ز مقدار ما ذرهاي كم نشد
خدا تا جهان را پر از نور كرد
جهولان بدكيش را كور كرد
به خفاش ها چشم بينش نداد
پر پرسه در آفرينش نداد
از اين رو گرفتار خودبيني اند
فرو رفته در ظلمت آيينياند
فرومايه ي گندخوارند و بس
زبان بهر انكار دارند و بس
زبان گر نگويد ز حق لال باد
چنان خار و خس پست و پامال باد
زباني كه لغزد به شرك و نفاق
چه دارد بجز خرقه افتراق
بكوشد به تعميم فسق و فساد
كشد تيغ تعقيب بر عدل و داد
زباني كه سرگرم نشخوار شد
حقايق بر او سخت دشوار شد
زبان نيست ، آن بوق اهريمن است
زبان بسته مخلوق اهريمن است
ني انبان نان است و شيپور نام
به هر گوشه خاك گسترده دام
فريب آشنا شيطنت ميكند
به واخوردگان سلطنت ميكند
چنين غول از شيشه برون زده
درختي است بي ريشه بيرون زده
درختي خبيث و شرافت ستيز
كه هر شاخ و برگش بود فتنه خيز
ولي در مقابل زباني دگر
كه سرخ است اما ز خون جگر
زباني چنان تيغ حيدر دو دم
كه لبريز نور است در هر قدم
زباني كه حق گوي و حق باور است
چنان كشتي نوح پهناور است
ندارد ز طوفان هراسي به دل
نيفتد به گردابه ي آب و گل
بود متصل بر سرانديب وحي
بچرخد چو پرگار بر امر و نهي
به تيغ خروش و به تير دعا
حفاظت كند از حدود خدا
زباني كه حق را ستايش كند
شب و روز خورشيد زايش كند
چه گويم كه با دل چه ها ميكند
به هر جمله طوفان به پا ميكند
چنان سيل از خود رها ميشود
عصا در كفش اژدها ميشود
زباني كه لغزد به سطح دروغ
نخواهد رسيدن به حد بلوغ
بلوغ زبان در سخن آوري است
بلوغ بشر در خداباوري است
خداباوري چيست؟ انكار خويش
رهايي ز نفس گرفتار خويش
هلا اي مسلمان تسليم نفس!
تو اي بنده نفس از بيم نفس!
چو بر نفس اماره پل مي زني
به تمجيد شيطان دهل مي زني
ز تنهايي و شام هجران منال
چو خود در مياني چه جاي وصال
كه هر قطرهاي هستي خويش ديد
به درياي هستي نخواهد رسيد
دل از خويش كندن جنون بارگي است
عطش در تكاپوي آوارگي است
خدابندگي كن نه خودبندگي
رها شو ، رها زين سرافكندگي
خدابندگي كن ،خداوند باش
سحر باش، سرشار لبخند باش
خدابندگي چيست؟ فاني شدن
به امر ولي آسماني شدن
شبانگه سر از خواب برداشتن
به محراب خون قامت افراشتن
وضويي ز خون جگر ساختن
پس آنگه به تسبيح پرداختن
چراغ مناجات افروختن
و در انتظار سحر سوختن
ز خاكستر چشم خون ريختن
نماز و عطش در هم آميختن
دو ركعت تماشا، دو ركعت حضور
دو ركعت توجه به آفاق نور
دو ركعت تقرب ، دو ركعت صفا
به آيين آيينه مصطفي (ص)
به هنگام هنگامه روزگار
بجز درگه مرتضي (ع) رو مدار
علمدار آهنگ خون كرد باز
جنون زاده عزم جنون كرد
باز به «نون» بست نقش و «مايسطرون»
جنون كرد وز خويشتن شد برون
نشان داد كاين جاده بن بست نيست
عدم در سراپرده هست نيست
هلا بوالفضولان خرد و كلان
چه دانيد از خاستگاه يلان
فرو خفته در نفس اهريمني
د در اين دخمه تا كي نفس مي زنيد
به همدستي اهرمن آمديد
به توحيد جاري شبيخون زديد
به هفت آسمان ريسمان بافتيد
ز خلط مباحث چه ها يافتيد؟
غرض زين همه شطح و طامات چيست؟
رهاورد اين نفي و اثبات چيست؟
شما را هدف چيست زين التقاط
گهي انقباض و گهي انبساط
خداوند در بست وهم شماست
كه كوتاه چون سقف وهم شماست
شكم بارگان گريزان ز جنگ
نشستيد بر سفره نان و ننگ
غبار عناوين و القابتان
نشسته است بر چشم پرخوابتان
بجز قطب تزوير و قطر شكم
چه خوانديد در مكتب بوالحكم؟
به فردا كه عذري پذيرفته نيست
اگر اهل درديد بايد گريست
مبنديد بر ديدگان راه را
ببينيد مرد دل آگاه را
كسي را كه عزمش چو پولاد بود
پر از ذكر و تسبيح و فرياد بود
دلش رنگ بي رنگي كردگار
به عزم رسيدن به حق بيقرار
به اسرار پرواز آگاه بود
كزين خاكدان سوي حق پرگشود
چو جام پر از زهر را سركشيد
چو عنقا به هفت آسمان پركشيد
به هنگامه ي رزم «اهل قلم»
چو او كم بود مرد ثابت قدم
كه او سيدي رند و آزاده بود
ز تقدير در غربت افتاده بود
به همت كمر بست و باز و گشاد
به سر حلقه امر گردن نهاد
به هنگام بر نفس خود پاگذاشت
سفر كرد و ما را به خود واگذاشت
اجل تيغ برسينه او گشود
خدا، «رو» به آيينه او گشود
شهيدانش ديدند همدوش خويش
گرفتند او را در آغوش خويش
كه بود آن خدايي يل رادمرد
پيام آور عصههاي نبرد
يلان را به آواي خود مينواخت
چو خورشيد از داغشان ميگداخت
چو طوفان گذشت از خم هفت خوان
زداغش سيه پوش هفت آسمان
ندانستم اين آهنين مرد كيست
كه چشم ولايت به سوگش گريست
كدامين قلم ميتواند سرود
كه شمشير حق جمع اضداد بو
د زبان شعله، فرهيخته، استوار
ستيهنده، بالنده، اميدوار
مصيب كش و در مصائب صبور
تقلا، تكاپو، ترنم، عبور
تشرف، تشرع، تضرع، نياز
توكل، توسل، توجه، نماز
شريعت، طريقت، حقيقت، معاد
عنايت، ولايت، رضايت، جهاد
تأمل، تحمل، تحول، كلام
تفاهم، تلاطم، تهاجم، قيام
ترحم، تظلم، تكلم، تپش
تقدس، تفحص، تشخص، منش
اشارت، بشارت، نظارت، سفر
سيادت، سعادت، شهادت، ظفر
الا روح طوفاني مرتضي
سليمان تسليم امر قضا
از آن دم كه در خون شنا كردهاي
مرا با جنون آشنا كردهاي
جنون را به حيرت درآميختي
قلم را ز غيرت برانگيختي
بگو نسبتت با شهيدان چه بود
كه مرغ دلت سويشان پرگشود
چه ها كرد حق با تو در شام قدر
كه همسفرهاي با شهيدان بدر
ببخشاي اگر از تو دم ميزنم
و يا در حريمت قدم ميزنم
برآنم كه درك ولايت كنم
مبادا كه ترك «ولايت» كنم
كنون خالي از عجب و خودبيني ام
پر از سكر آواي آوينيام
به صحرا روانم من هرزه گرد
مهياي تيغم به عزم نبرد
كه بي وقفه اين وقف را بشكنم
به پروازي اين سقف را بشكنم
گريزم به معنا، ز قيد حروف
به روح شهادت بيابم وقوف
كه آنان كه بر سر حق واقفند
سليمان تأويل را آصفند
به تعداد اگر چند آنان كمند
ولي همچو پولاد مستحكمند
به امر ولي استقامت كنند
اشارت نمايد قيامت كنند
رهاتر ز طوفان ، شتابان چو برق
چنان خنده رعد بر غرب و شرق
فراخ زمين سايه بالشان
فروغ زمان در پر شالشان
نبرد آفرينند و آشوبناك
ندارند در دل هراس از هلاك
دل آگاه و مرگ آزمونند و مرد
سرآغاز نورند و طوفان درد
به قاموس مردان عقب گرد نيست
كسي كاو گريزد ز حق ، مرد نيست
بشارت به مردان شورآفرين
خدا بندگان شعور آفرين
زنور ولايت جهان روشن است
دل آشكار و نهان روشن است
جهان پر شد از نعره يا صمد
ولي گوش شيطان از آن ميرمد
گر ابليس درنزد ما خم نشد
ز مقدار ما ذرهاي كم نشد
خدا تا جهان را پر از نور كرد
جهولان بدكيش را كور كرد
به خفاش ها چشم بينش نداد
پر پرسه در آفرينش نداد
از اين رو گرفتار خودبيني اند
فرو رفته در ظلمت آيينياند
فرومايه ي گندخوارند و بس
زبان بهر انكار دارند و بس
زبان گر نگويد ز حق لال باد
چنان خار و خس پست و پامال باد
زباني كه لغزد به شرك و نفاق
چه دارد بجز خرقه افتراق
بكوشد به تعميم فسق و فساد
كشد تيغ تعقيب بر عدل و داد
زباني كه سرگرم نشخوار شد
حقايق بر او سخت دشوار شد
زبان نيست ، آن بوق اهريمن است
زبان بسته مخلوق اهريمن است
ني انبان نان است و شيپور نام
به هر گوشه خاك گسترده دام
فريب آشنا شيطنت ميكند
به واخوردگان سلطنت ميكند
چنين غول از شيشه برون زده
درختي است بي ريشه بيرون زده
درختي خبيث و شرافت ستيز
كه هر شاخ و برگش بود فتنه خيز
ولي در مقابل زباني دگر
كه سرخ است اما ز خون جگر
زباني چنان تيغ حيدر دو دم
كه لبريز نور است در هر قدم
زباني كه حق گوي و حق باور است
چنان كشتي نوح پهناور است
ندارد ز طوفان هراسي به دل
نيفتد به گردابه ي آب و گل
بود متصل بر سرانديب وحي
بچرخد چو پرگار بر امر و نهي
به تيغ خروش و به تير دعا
حفاظت كند از حدود خدا
زباني كه حق را ستايش كند
شب و روز خورشيد زايش كند
چه گويم كه با دل چه ها ميكند
به هر جمله طوفان به پا ميكند
چنان سيل از خود رها ميشود
عصا در كفش اژدها ميشود
زباني كه لغزد به سطح دروغ
نخواهد رسيدن به حد بلوغ
بلوغ زبان در سخن آوري است
بلوغ بشر در خداباوري است
خداباوري چيست؟ انكار خويش
رهايي ز نفس گرفتار خويش
هلا اي مسلمان تسليم نفس!
تو اي بنده نفس از بيم نفس!
چو بر نفس اماره پل مي زني
به تمجيد شيطان دهل مي زني
ز تنهايي و شام هجران منال
چو خود در مياني چه جاي وصال
كه هر قطرهاي هستي خويش ديد
به درياي هستي نخواهد رسيد
دل از خويش كندن جنون بارگي است
عطش در تكاپوي آوارگي است
خدابندگي كن نه خودبندگي
رها شو ، رها زين سرافكندگي
خدابندگي كن ،خداوند باش
سحر باش، سرشار لبخند باش
خدابندگي چيست؟ فاني شدن
به امر ولي آسماني شدن
شبانگه سر از خواب برداشتن
به محراب خون قامت افراشتن
وضويي ز خون جگر ساختن
پس آنگه به تسبيح پرداختن
چراغ مناجات افروختن
و در انتظار سحر سوختن
ز خاكستر چشم خون ريختن
نماز و عطش در هم آميختن
دو ركعت تماشا، دو ركعت حضور
دو ركعت توجه به آفاق نور
دو ركعت تقرب ، دو ركعت صفا
به آيين آيينه مصطفي (ص)
به هنگام هنگامه روزگار
بجز درگه مرتضي (ع) رو مدار
علمدار آهنگ خون كرد باز
جنون زاده عزم جنون كرد
باز به «نون» بست نقش و «مايسطرون»
جنون كرد وز خويشتن شد برون
نشان داد كاين جاده بن بست نيست
عدم در سراپرده هست نيست
هلا بوالفضولان خرد و كلان
چه دانيد از خاستگاه يلان
فرو خفته در نفس اهريمني
د در اين دخمه تا كي نفس مي زنيد
به همدستي اهرمن آمديد
به توحيد جاري شبيخون زديد
به هفت آسمان ريسمان بافتيد
ز خلط مباحث چه ها يافتيد؟
غرض زين همه شطح و طامات چيست؟
رهاورد اين نفي و اثبات چيست؟
شما را هدف چيست زين التقاط
گهي انقباض و گهي انبساط
خداوند در بست وهم شماست
كه كوتاه چون سقف وهم شماست
شكم بارگان گريزان ز جنگ
نشستيد بر سفره نان و ننگ
غبار عناوين و القابتان
نشسته است بر چشم پرخوابتان
بجز قطب تزوير و قطر شكم
چه خوانديد در مكتب بوالحكم؟
به فردا كه عذري پذيرفته نيست
اگر اهل درديد بايد گريست
مبنديد بر ديدگان راه را
ببينيد مرد دل آگاه را
كسي را كه عزمش چو پولاد بود
پر از ذكر و تسبيح و فرياد بود
دلش رنگ بي رنگي كردگار
به عزم رسيدن به حق بيقرار
به اسرار پرواز آگاه بود
كزين خاكدان سوي حق پرگشود
چو جام پر از زهر را سركشيد
چو عنقا به هفت آسمان پركشيد
به هنگامه ي رزم «اهل قلم»
چو او كم بود مرد ثابت قدم
كه او سيدي رند و آزاده بود
ز تقدير در غربت افتاده بود
به همت كمر بست و باز و گشاد
به سر حلقه امر گردن نهاد
به هنگام بر نفس خود پاگذاشت
سفر كرد و ما را به خود واگذاشت
اجل تيغ برسينه او گشود
خدا، «رو» به آيينه او گشود
شهيدانش ديدند همدوش خويش
گرفتند او را در آغوش خويش
كه بود آن خدايي يل رادمرد
پيام آور عصههاي نبرد
يلان را به آواي خود مينواخت
چو خورشيد از داغشان ميگداخت
چو طوفان گذشت از خم هفت خوان
زداغش سيه پوش هفت آسمان
ندانستم اين آهنين مرد كيست
كه چشم ولايت به سوگش گريست
كدامين قلم ميتواند سرود
كه شمشير حق جمع اضداد بو
د زبان شعله، فرهيخته، استوار
ستيهنده، بالنده، اميدوار
مصيب كش و در مصائب صبور
تقلا، تكاپو، ترنم، عبور
تشرف، تشرع، تضرع، نياز
توكل، توسل، توجه، نماز
شريعت، طريقت، حقيقت، معاد
عنايت، ولايت، رضايت، جهاد
تأمل، تحمل، تحول، كلام
تفاهم، تلاطم، تهاجم، قيام
ترحم، تظلم، تكلم، تپش
تقدس، تفحص، تشخص، منش
اشارت، بشارت، نظارت، سفر
سيادت، سعادت، شهادت، ظفر
الا روح طوفاني مرتضي
سليمان تسليم امر قضا
از آن دم كه در خون شنا كردهاي
مرا با جنون آشنا كردهاي
جنون را به حيرت درآميختي
قلم را ز غيرت برانگيختي
بگو نسبتت با شهيدان چه بود
كه مرغ دلت سويشان پرگشود
چه ها كرد حق با تو در شام قدر
كه همسفرهاي با شهيدان بدر
ببخشاي اگر از تو دم ميزنم
و يا در حريمت قدم ميزنم
برآنم كه درك ولايت كنم
مبادا كه ترك «ولايت» كنم
كنون خالي از عجب و خودبيني ام
پر از سكر آواي آوينيام
به صحرا روانم من هرزه گرد
مهياي تيغم به عزم نبرد
سيد مهدي شجاعي
قرة العین من آن میوه دل یادش باد
كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
كه امید كرمم همره این محمل كرد
در این حال و روز كه بندها ترنم ماندن دارند و زنجیرها سرود نشستن میخوانند، كندن چه كار سترگی است، پر كشیدن چه باشكوه است و پیوستن چه شیرین و دوست داشتنی.
كاش با تو بودیم وقت قران انتخاب تو با انتخاب حق. كاش با تو بودیم آن زمان كه دست از این جهان میشستی و رخت خویش از این ورطه بیرون میكشیدی.
كاش با تو بودیم آن زمان كه فرشتگان، تو را بر هودج نور میگذاشتند و بالهای خویش را سایبان زخمهای روشن تو میكردند. كاش با تو بودیم آن شام آخر كه سالارمان، ماه بنی هاشم (ع) به شمع وجود تو پروانه سوختن داد.
گریه ما، نه برای رفتن تو، كه برای جا ماندن خویش است. احساس میكنم كه در این قیل و مقال، چه قال گذاشته شدهایم، چه از پا افتادهایم، چه در راه ماندهایم، چه در خود فرو شكستهایم.
احساس میكنم آن زمان كه تو دست بر زانو گذاشتی و یا علی گفتی، ما هنوز سر بر زانو نهاده بودیم. گریه ما نه برای «رٍجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا الله» است، گریه ما، نه برای «فَمِنهُم مَن قَضَی نَحبَه» است، گریه ما، گریه جگرسوز «فَمِنهُم مَن ینتَظِر» است.
ای خدا! به حق آن امام منتظرت، نقطه شهادتی بر این جمله طویل انتظار ما بگذار كه طاقتمان سر آمده است، تابمان تمام شده است، توانمان به انتها رسیده است، كاسه صبرمان سرریز شده است و خیمه انتظارمان سوخته است.
مرتضی! ای همسفر شبهای تابناك مدینه! مگر نه ما یك ماه تمام، پا به پای هم طواف كردیم؟ مگر نه ما یك ماه تمام در كوچه پس كوچههای مكه و مدینه، چشم در چشم در غربت ولایت گریستیم؟ مگر نه ما یك ماه تمام، نفس در نفس به مناجات نشستیم و شهادت هم را از خدای هم خواستیم؟
این چه گرانجانی بود كه نصیب من شد و آن چه سبكبالی كه نصیب تو. چرا به خدا نگفتی كه خارهای گل را نتراشد؟ چرا به خدا نگفتی كه میوههای نارس و آفت زده را هم دور نریزد؟ چرا به خدا نگفتی كه برای چیدن گل، بر روی علفهای هرز پا نگذارد؟ چرا به خدا نگفتی كه پشت در هم كسی ایستاده است؟
چرا به خدا نگفتی…
اما اكنون از این شكوهها چه سود؟ تو اینك بر شاخسار بلند عرش نشستهای و دست نگاه ما حتی به شولای شفاعتت نمیرسد.
مرتضی، دست فروتر بیار و این دست خسته را بگیر. شاخهها را خم كن تا در این بال شكسته نیز اشتیاق پرواز و امید وصال، زنده شود. درد ما، درد فاصلهها نیست. مرتضی! قبول كن كه تو در اینجا و در كنار ما هم اینجایی نبودی. دمای جان تو با آب و هوای این جهان سازگاری نداشت.
كدام ظرف در این جهان میتوانست این همه اخلاص را پیمانه كند، كدام ترازو میتوانست به توزین این همه انتظار بنشیند؟ كدام شاهین میتوانست این همه شور و عشق را نشان دهد؟ كلامت از آن روی بر دل مینشست و روایتت از از آن جهت رنگ حقیقت داشت كه از سر وهم و گمان سخن نمیگفتی.
دیدههای خویش را به تصویر مینشستی. از نردبان معرفت، بالا رفته بودی و برای ما كوتاهقدان این سوی دیوار، این سوی حجابهای هزار تو، وادی نور را جزء به جزء روایت میكردی و همین شد كه نماندی. و همین شد كه برنگشتی و پایین نیامدی. چرا برگردی؟ كدام عاقلی از وحدت به كثرت میگریزد؟ كدام بیننده تماشاجویی از نور به ظلمت پناه میبرد؟ كدام جمالپرستی چشم از زیبایی محض میشوید؟
كدام پرنده زندهای قفس را به آسمان ترجیح میدهد؟ كدام عاشقي، دست معشوق را رها مي كند و به زين و يال اسب مي چسبد؟ كدام شراب شناس دردي كشي از باده كمي گذرد تا سر كار جام در بياورد؟ تو كسي نبودي كه بي مقصد سفر كني! «و يدخلهم الجنة عرّفها لهم» به چه معناست؟ اگر بهشت وصال را نشانت نداده بودند اين همه بي تابي رفتن براي چه بود؟
ديروز وقتي حضور عطرآگين ولايت را دركنار پيكر تو ديدم، با خود گفتم وقتي كه اين سلاله كرم، اين شاگرد مكتب عصمت، اين سردار لشكر توحيد، سرباز خويش را اين چنين قدر مي شناسد و ارج مي نهد، آن سرچشمه كرامت، آن تجسم عصمت، با عاشق عطشناك خويش چه خواهد كرد؟ با مرتضي چه خواهد كرد آن مخاطب والاي «عادتكم الاحسان و سجيتكّم الكرم»؟
و خودم را شماتت كردم از آن شكوهها كه در پي عروجت داشتم. گفته بودم: اكنون اين تنها وامانده سر بر كدام شانه بگذارد و حسرت و هجرانش را بركدام دامان مويه كند؟ و ديدم كه چه بي راهه رفته ام. چه كور شده ام در غبار حادثه. مأمن اين جاست. اين جاست آن دامني كه بايد سر بر آن نهاد و زار زار گريست. اين جاست آن دلي كه اشارت اشك را مي فهمد.
اين جاست آن گوش جاني كه زبان زخم را مي داند. اين جاست آن دستي كه بر تاولهاي روح، مرهم ولايت مي نهند. و اين جاست آن دري كه به روي خانه امام منتظر (عج) باز مي شود. اين بود آن دري كه تو كوبيدي و اين بود آن مسيري كه تو عبور كردي و اين بود آن مقصودي كه تو بدان رسيدي. من چگونه باور كنم كه تو شربت شهادت را از دستهاي او ننوشيده اي؟ «والمستشهدين بين يديه»
مگر دعاي همه قنوتهاي تو نبود؟ مگر تو نبودي كه در كنار بيت الله در گوشم زمزمه مي كردي كه اگر حضور مجسم ولايت نبود، اگر حضور ترديد ناپذير آقا امام زمان(عج) نبود، گشتن به دور اين سنگ و خاك چه بيهوده مي نمود؟ رسم عاشقي در عالم چگونه است؟
بلند شو سيّد! آقا آمده است! بلند شو! محال است آقا عاشق دلباخته خود را رها كند. منافي كرامت آقاست، اگر طواف گر شب و روز خويش را با دستهاي مرحمت ننوازد. بلند شو سيّد! بلند شو و دست به دست نور بده و پا جاي پاي نور بگذار. اما... اما به آقا بگو تنها نيستي.
بگو كه دوستانت، هم سفرانت، هم سنگرانت، هم دلانت و هم قلمانت، بيرون در ايستاده اند و در آرزوي زيارت جمالش لحظه مي شمرند. مي سوزند و گداخته مي شوند.
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
يا بخت من طريق مروت فرو گذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نكرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
يا بخت من طريق مروت فرو گذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نكرد
رضا اميرخاني
هر كس كه ديد روي تو بوسيد چشم من
كاري كه كرد ديده من بي نظر نكرد
من ايستاده تا كنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد
همانكه مادرِ دوران چو او نزاده، تویی
خدا اگر به كسی تابِ عشق داده، تویی
خلیفه روی زمین او اگر نهاده، تویی
بهل كه ساده بگویم، امامزاده تویی
به تكه تكهی نعشت دخیل باید بست
دخیل بر كرمِ جبرئیل باید بست
وگرنه نعشِ تو را سوی آسمان كه برد؟
كه این امانتِ تابوت از علی بخرد؟
امانتی خدا را امین او برده است
علی نرفت، فرشته بدان زمین خورده است
***
تو كیستی كه برایت علی غریبی خواند؟
تو كیستی كه فقط از تو دلفریبی ماند؟
نمیتوان كه تو را با شهید تخمین زد
درست دست قضا بود، قرعه بر مین زد
دعای صحت و حرز سلامتی مینی است
كه زیرِ پای چپ مرتضای آوینی است
***
به زیرِ لب تو چه خواندی كه آسمان خم شد
و از میان زمین مرد واپسین كم شد
به زیرِ لب تو چه خواندی كه ره نشان دادند
و تحفه نعشِ تو را دستِ آسمان دادند
به زیرِ لبِ تو چه خواندی كه قفلِ بسته شكست
و بغضِ ماندهی مردان دلشكسته شكست
به زیرِ لب تو چه خواندی؟ بگو، بلند بگو
ز كاروان عقبافتادهگان كماند، بگو
***
جنوب جای عجیبی است،آسمانش نیز
بهشت شاهدِ ما و فرشتهگانش نیز
بهل كه در بگشایند او جنوبی بود
كلون كنند و بگویند روزِ خوبی بود...
خدا اگر به كسی تابِ عشق داده، تویی
خلیفه روی زمین او اگر نهاده، تویی
بهل كه ساده بگویم، امامزاده تویی
به تكه تكهی نعشت دخیل باید بست
دخیل بر كرمِ جبرئیل باید بست
وگرنه نعشِ تو را سوی آسمان كه برد؟
كه این امانتِ تابوت از علی بخرد؟
امانتی خدا را امین او برده است
علی نرفت، فرشته بدان زمین خورده است
***
تو كیستی كه برایت علی غریبی خواند؟
تو كیستی كه فقط از تو دلفریبی ماند؟
نمیتوان كه تو را با شهید تخمین زد
درست دست قضا بود، قرعه بر مین زد
دعای صحت و حرز سلامتی مینی است
كه زیرِ پای چپ مرتضای آوینی است
***
به زیرِ لب تو چه خواندی كه آسمان خم شد
و از میان زمین مرد واپسین كم شد
به زیرِ لب تو چه خواندی كه ره نشان دادند
و تحفه نعشِ تو را دستِ آسمان دادند
به زیرِ لبِ تو چه خواندی كه قفلِ بسته شكست
و بغضِ ماندهی مردان دلشكسته شكست
به زیرِ لب تو چه خواندی؟ بگو، بلند بگو
ز كاروان عقبافتادهگان كماند، بگو
***
جنوب جای عجیبی است،آسمانش نیز
بهشت شاهدِ ما و فرشتهگانش نیز
بهل كه در بگشایند او جنوبی بود
كلون كنند و بگویند روزِ خوبی بود...
برقعي
سلام راوی مجنون،سلام راوی
خون نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون
تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون
به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون
جهان برای تو زندان،برای تو انگور
جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون
درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون
چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون
نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضا ی و دستان مرتضی یارت...
خون نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون
تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون
به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون
جهان برای تو زندان،برای تو انگور
جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون
درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون
چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون
نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضا ی و دستان مرتضی یارت...
لینک کپی شد
گزارش خطا
۰
ارسال نظر
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.